نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
می بايد و معشوق و به کام آسودن
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندي رو
ديدیم که بر کنگرهاش فاختهاي
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
از آمدن و رفتن ما سودي کو
وز تار امید عمر ما پودي کو
چندين سروپاي نازنينان جهان
میسوزد و خاک میشود دودي کو
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتي دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه براي خشت گور دگران
در کالبدي کشند خاک من و تو
میخور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و می روشن میخور
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
از هر چه بجر می است کوتاهي به
می هم ز کف بتان خرگاهي به
مستي و قلندري و گمراهي به
يک جرعه می ز ماه تا ماهي به
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سايه گل نشين که بسيار اين گل
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
يک جرعه می کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه می طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
آن مايه ز دنيا که خوری يا پوشي
معذوري اگر در طلبش میکوشي