نمایش پست تنها
  #44  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نامه ای به چارلی چاپلين

اين ... نه داستان است نه افسانه است ! نه شعر است نه يك نثر شاعرانه است .

قطره اشكي است ؛ رميده و طوفاني كه از ديدگان حسرت بار رنج ؛ بدامان پاره پاره شب گرسنگيها غلطيده است .

چارلي با زبان فارسي آشنا نيست . اما مسلما با زبان من آشناست . چون زبان من زبان گرسنگان است . گرسنگان نه ! زبان خود گرسنگي است . و گرسنگي تنها به يك زبان حرف ميزند : حقيقت ... !

سلام چارلي ! انسان بزرگوار ... سلام برتو و اشكهاي خندان تو ... سلام بر تو و بر خنده هاي گريانت .

دامن تو ، چارلي . دامن زندگي تو . ميدانم كه لبريز است از سرشك آسيمه سر دربدران . بگذار سرشك دربدري هم ، از بيكران يك درد بيكران ، همانطور ساده ، بغلطد به دامانت .

من ، چارلي گرانمايه . غنچه اي هستم ناشكفته و مغموم كه در پهناي علفزاري خار پرور و مسموم ، همراه با هزاران هزار غنچه ناشكفته ديگر ، بازيچه مشتي دلقك بازيگرم !

جوانم ، ولي باور كن چارلي ، ابر آسمان افسونگر ِ قرون قرون افسانه هاي قيود بخاك سپرده ، سايه سپيدي از سياهي هاي اين دوران وحشت بار ، افكنده بر سرم . جوانم ... ولي زير بار محنت ، محنت و بدبختي ، ( بدبختي و محنت خودم نه ، من هيچ ، من مُردم ) محنت و بدبختي انسان اين قرن سياه ، تا شده ، شكسته ، خورد شده كمرم ! ...

بشنو چارلي ، بشنو اين سوز جگر سوز دل آشيان بر باد رفته من و فرياد افسار گسيخته ناله هاي از ياد رفته افلاك نوردم را ، كه سنگيني تحمل ناپذيرشان ، در هم شكسته ، و به باد فنا داده در و ديوار قلب طپش رميده و آفتاب نديده ي آلوده بخاك و گردم را !

سكوت ! فرياد بكش سكوت ! بگذار انساني كه سراپاي وجودش مظهر متحرك زندگي از پا افتاده و بي حركت حقيقت محكوم به سكوت است ، از ماوراء همه درياها ... همه صحراها بشنود ... بشنود اين نفرين و ناله سراپا دردم را ! ...

چارلي عزيز ... تو بهتر از من ميداني كه در چه دوران شرنگ آلود سهم آوري زندگي ميكنيم . دوراني كه مجمع مردگان مرده پرست مرده پرور آدميخوار ، همه سينه هاي از عشق آكنده را ، همه نفسها ، همه جنبشها ، همه افكار تسليم ناپذير زنده را نفس بنفس ، سينه به سينه ، به سياهي خاكي ميسپارند كه ريشه اشجار خزان زده اش رگ پاره پاره انسانيت سرگشته و آواره است . دوراني كه { درمان او } براي همه دردهاي بي درمان ، آستان بوسي درگاه كبر و نخوت {است} ، درمان او براي همه بيچارگيها ، تنها و تنها خاموشي آتش شرافت انساني و فراموشي نداي وجدان بخواب رفته ، چاره است !

در چنين دوراني ست كه ما انعكاس دهندگان فرياد بي پناه انسانهاي خانه به دوش ، همراه با مظاهر بلافاصله كارخانه ، مرگي را كه غارتگران زندگي انسان با اسم مستعارش « زندگي » به ما تحميل كرده اند ، تحمل ميكنيم ... در اينصورت تو خود ميداني كه من با تو چه ميخواهم بگويم ... تو مرا نميشناسي . و اين گناه تو نيست ... چوم من نه سرمايه دارم نه سياستمدام . من مظهر جان به لب رسيده فقرم ، و تلخي اشكهاي پنهاني انسانهائي كه حتي حق اشك ريختن را ، اين قرون مرگبار از آنها سلب كرده است !

در نزد خداوندان كبر ، كجا ميتواند فرياد ، در شكاف سينه مرغي بال و پر شكسته و دربدر ، انعكاس داشته باشد ؟

در دوراني كه هستي پول است . نجابت پول ، حيثيت پول ، افتخار پول ، زندگي پول ، نفس پول ، هوس پول ، پول ... ، پول ... ، پول ... . همه چيز پول ، همه جا پول . در چنين دوراني ، كجا ناله حقيقت در سينه چاك فقر ، به گوش تو خواهد رسيد ؟ بگوش تو كه سراپاي هنرت ، آئينه تمام نماي فلاكت ده ها ميليون انسان فلاكت زده است ؛ كه سعادتشان در چهارديوار آغشته به رنج احتياج سرگشته است و آواره ! ... .

تو از پريشاني زندگي پريشان ده ها هزار انسان ، ده ها هزار بدبختي متحرك ، كه قسمت زندگيشان خاك زير پاي خداوندان زمين است و قسمتي پس از زندگيشان ، چند وجب بزرگتر قبر بدون سنگ و چند كلام مختصر از كتب آسماني ... از پريشاني اين ملت ها ، تو چه ميداني ؟ كجا ؟ در كدام كتاب ؟... در كدام روزنامه از كتب روزنامه هاي ............. تو ميتواني درباره اين زندگي صدپاره اي كه ، پيامبران مرگ با شريان منجمد تيره بختي به تن ژنده پوشان تيره بخت وصله كرده اند ، حتي يك كلام بخواني ؟

آه ... چارلي ! باور كن از شدت فشار كينه سركش ، سينه ام دارد منفجر ميشود ! آخر چارلي اين چه بساطي است كه ناخدايان كشتيهاي مرگ ، در پهنه درياي سرشك خانه به دوش زندگي هاي فراموش شده سيه پوش گسترده اند ؟

ببين چارلي ، از بيداد دادشكن مشتي حيوان تشنه بخون ، از بيابان آفتاب زده افريقا گرفته تا بيكران آفت زده جيحون ، چه محشري برپاست !

جنگ گذشته بيادت هست ؟ آنهمه خون ، آنهمه كشته ، مگر چارلي كافي نبود كه باز هم ميخواهند زمين و زمان را با آتش گلوله هاي مرگبار و در هم شكن ، در پريشاني امواج خون پريشان كنند ؟

آخر چقدر و تا كي ميشود استخوان ملتها را بجاي لوله بكار انداخت ، و خون ملتها را از درون آنها ديار به ديار و فرسنگ به فرسنگ به خزانه جيب سرازير كرد ؟

باور كن ، چارلي ! با همه آرزوهاي پراكنده ام كه در آشفتگي وجود بر آشفته ام فرياد ميكشند ، با همه طپش نامرتب قلبم متاثرم ، از اينكه با نامه ام تو را متاثر ميكنم ...

ولي آخر چكار كنم ؟

مگر ميشود اينهمه تبهكاري ، اينهمه خونريزي و خونخواري اين همه جنون و قساوت و تيره بختي را فراموش كرد ؟ مگر ميشود آتش كينه هاي افسار گسيخته و انساني را ، تنها با سرشك ماتم زده سكوت خاموش كرد ؟

چرا نبينم ؟ چرا نگويم ؟ چرا فرياد نكشم ؟

من بايد به فرمان وجدانم ، براي ملتها به جاي ملتها فرياد بكشم . باور كن چارلي ! سكوت در گير و دار اين دوران ، اين دوران وحشت گشتر ظلمت باري كه در وحشت ظلمت بي پايانش جمجه سر انسانها ، صندوقچه زر حيوانات است ؛ سكوت در اينچنين دوراني ... باور كن چارلي ، جنايت است بالاتر از آن ... بگذار اين ددان زندگي خوار هر چه ميكنند بكنند . بهر دري ميزنند ، آنچه كه مسلم است هر داستاني هر چقدر هم طولاني بالاخره پاياني دارد .

در پس اين شب وحشتناك ، روز درخشاني در انتظار ماست ، كه در رخشندگي زندگي پرور اش ، نه اثري از خون يخ بسته جنگ هاست ، نه نشانه اي از سنگرهاي شكسته بخون آغشته ...
روز درخشاني كه در پهنه روح آفرينش زمان در خدمت انسان است . انسان در خدمت انسان ...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید