نمایش پست تنها
  #63  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 63

هستي را دوباره نزد دكتر بردند تا براي عمل اماده شود در مطب دكتر هستي از پدرش خواهش كرد يك لحظه اي او را با دكتر تنها بگذارد پدر راضي نشد دكتر كه متوجه منظور هستي شده بود با اطمينان به او گفت
- مطمئن باشيد خانم مهرجو من هر كاري از دستم بر بيايد انجام داده و كوتاهي نمي كنم. خيالتان راحت انشاءا.. كه عمل با موفقيت انجام شود و من مجبور به عمل كردن به گفته شما نشوم
پدر متعجب و مبهوت به هستي و دكتر خيره شد دكتر ارام سرش را تكان داد و اين به اين معني بود كه به موقع اش در اين مورد به پدر هستي توضيح خواهد داد
دكتر هستي را مرخص كرد و گفت
- تا روز عمل مي تواني در ميان جمع و خانواده ات باشي
فرهاد ناراحت و پريشان از هومن در اين مورد سوال كرد هومن جواب داد دكتر عقيده دارد تا روزي كه هستي همين طور است نيازي به بستري شدن در بيمارستان نيست. در ميان خانواده باشد بهتر است اما به محض اين كه استفراغ كرد بايد او را به بيمارستان برسانيم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقيه مي دانستند كه اين جز قطع اميد كردن و جواب كردن هستي چيزي نبود.
شبي كه موهاي هستري را تراشيدند تا براي روز عمل اماده شود مادر با بغض روسري به سرش انداخت تا او خجالت نكشد فرهاد به چشمان خمار هستي كه از بيماري بي رنگ شده بود نگريست و وقتي ديد كه هستي چه طور بي رمق خوابيده است و انگار در اين دنيا نيست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبيعت حياط خيره شد و زمزمه كرد
به گريه گريه هاي غمگنانه
هوايت را دلم كرده بهانه
گرفته مه فضاي كوچه ها را
نشسته گرد غم بر روي دنيا
برايت واژه ها هم سوگوارند
پيام تازه اي حرفي ندارد
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
تو معناي سفر بودي گذشتي
اسير اين توقف ها نگشتي
تو مثل رود پيوستي به دريا
رها كردي به دشت تشنه ما را
بغض راه گلويش را بست دلش شديدا براي گذشته تنگ شده بود
زندگي چه بي رحم شده بود هومن ارام امد و كنارش ايستاد هر دو در سكوت به طبيعت تاريك حياط خيره شدند هومن ديگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود كه با بودن خود همه را به شادي مي كشاند ديگر حرفي براي گفتن نداشت كه ديگران را از خنده ريسه ببرد ان قدر درگير و دار زندگي خم شده بود كه تواني براي مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشيده بود. همه ازمايش ها هم از سلامت همسرش گواهي مي داد. هومن ديگر طاقت غر زدن هاي مهسا و كنايه هايش را نداشت ارزو مي كرد كه او به جاي هستي بود ارام گفت
- كاش زندگي من اين طور ويران مي شد نه هستي كاش من به جاي هستي بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حميد و نازنين خوش شده بود داشت زندگي اش را مي كرد طفلك طوفاني امد و زندگي اش را از هم پاشيد
فرهاد گرفته و غمگين گفت
- همه ما به نوعي با زندگي مان درگير هستيم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگي مان خير نديديم يادت مي آيد چه دوران خوش و خوبي داشتيم چه روزهايي كه من در اين خانه را با عشق و اميد مي زدم. چه شب هايي كه در اين خانه مهمان بودم و از همين پنجره به حياط نگريستم و تمام ارزوهايم را در اين خانه مي ديدم اخ حالا چه شد كه اين طور دلگرفته و غمگين شده ام؟
هومن از يادآوري گذشته هاي زيبا و خوش جواني اش لبخند تلخي زد و گفت:
- با خودم شرط كرده بودم كه اگر زماني بچه دار شوم هيچ وقت عقيده و راي خودم را به فرزندم تحميل نكنم كاري كه مادرم با ما كرد اما انگار خدا نمي خواهد من به اين ارزو برسم خسته ام فرهاد خيلي خسته
فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه كرد و در دلش افسوس خورد هومن به نيم رخ فرهاد نگاهي كرد و گفت
- راستي تو با هستي چه كار داشتي يك بار در رستوران ديدمتان با دوستم قصد داشتيم داخل بياييم اما وقتي تو و هستي را پشت ميز ديدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش كردم كه به رستوران ديگر برويم نمي خواستم با حضور من هستي خجالت بكشد
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- من از او خواهش كرده بودم از او خواستم كه ملاقاتي با هم داشته باشيم تا در مورد موضوعي با او صحبت كنيم .مي خواستم از او خواستگاري كنم
- همان موقع هم همين حدس را زدم در واقع منتظر بودم
فرهاد به فكر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پيش بيني بود اوازه عشقش در همه جا پيچيده بود حتي بعد از 7 سال.
چه قدر دلش براي اين عشق تنگ شده بود در روياهايش غرق شد. چه خيال خوشي داشت كه مي خواست با هستي ازدواج كند حالا هستي جلوي رويش...صداي جيغ و گريه مادر هستي و هديه افكارش را پاره كرد با هراس زياد به بالاي سر هستي رسيد اه خدايا لباس هستي خيس بود. هستي استفراغ كرده بود دنيا در برابر ديدگانش تيره شد همان كور سوي اميد هم از بين رفت. مادر هستي موهاي خود را كند و هديه بر سر زنان پدر را صدا كرد هومن هستي را در رختخواب خواباند و با فرياد گفت
- برايش لباس بياوريد تمام تنش خيس شده است
فرهاد فقط ضجه هاي مادر هستي را مي شنيد و رنگ وروي زرد هستي را مي ديد. اه فرهاد! هستي را مي ديد كه دوان دوان بر لب ساحل در حركت است و برايش شغر مي خواند هستي را مي ديد كه سوار اسب شده و بي خيال مي تازد چشمان خمار و زيباي هستي را مي ديد كه اشك الوده به او دوخته شده والتماس كنان مي خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاري كند هستي را مي ديد كه غرش مي كرد و عشق فرهاد را براي خود مي خواست هستي را در لباس عروسي ديد هستي را ديد كه نازنين را در آغوش دارد هستي را ديد كه شب عروسي او گردنبندي به شكل قلب كه دور تا دورش را نگين سفيد گرفته به گردن انداخته و به او تبريك مي گويد هستي را ديد كه براي حميد و نازنينش خاك گور را به سر رويش مي ريزد. هستي را مي ديد كه از او مي خواهد به فكر سحر و سينا باشد و حالا هستي را ميد يد كه بدن لاغر و بيمارش در آغوش مادرش فشار داده مي شد. طفلك دايي اش را مي ديد كه بر سرش مي زند هومن و هديه كه مستاصل و گريه كنان اين سو ان سو كز كرده اند و زن دايي اش را مي ديد كه بي حال افتاده و سر هستي اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زيبايش را مي بوسد و مي بويد. آه چرا هيچ كس به فكر او نبود قلبش مي سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در يك استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خيس بود قلبش داغ داغ مي سوخت و تمام وجودش را در خود مي چلاند. اه مسعود...آه بلندي كشيد و به روي زمين غلطيد مسعود دويد و قرص زير زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان ميان مسعود بود كه به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد
عمه و ياسمن و خاله شهين گريه كنان پشت در اتاق Ccu براي فرهاد دعا مي كردند فرهاد سكته كرده بود و معجزه بود كه جان سالم به در برده بود و هنوز نفس مي كشيد شايد فرصتي خواسته بود تا از حال هستي اش اطمينان حاصل نمايد فرهاد و هستي در عشقي كه ارزويشان كنار هم گذاشتن اسم هايشان در كارت عروسي و بر روي كيك عقد و ترسيم ان به صورت دو كبوتر بر اتاق عقدشان بود حالا كنار هم در اسامي بيماران ان بيمارستان جاي گرفتند فرهاد در CCU و هستي در ICU . بخش هاي مراقبت ويژه دست دست كردن پزشك براي عمل هستي كاملا براي خانواده اش محرز بود چرا كه عملي در كار نبود و اين پيشنهاد صرفا به خاطر روحيه دادن به هستي و خانواده اش بود. سر تراشيده هستي بر روي بالش جگر مادر را اتش مي زد. قلبش تنها نشانه او و زندگي اش بود قفسه سينه اش ارام بالا و پايين مي رفت از ديشب كه استفراغ كرده بود و به بيمارستان اورده شده بود در كما فرو رفته بود در دهان و بيني اش لوله هاي زيادي فرو كرده بودند. خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستي خميده و شكسته شده بودند و هديه و هومن تنها اشك بود كه از چشم هايشان جاري مي شد هيچ كاري از دست هيچ كس بر نمي امد چرا كه خواهر كوچكشان دردانه خانه شان بي جان روي تخت خوابيده بود و اران نفس مي كشيد.
راه روي هاي بيمارستان را فاميل هستي و فرهاد پر كرده بودند در ان سوي بيمارستان چند اتاق دورتر از هستي زير دستگاه هاي مخصوص قلب فرهاد خوابيده بود. حال خوشي نداشت دريچه هاي گشاد قلبش ديگر توان زندگي به او نمي دادند خيال فرهاد دور خيال هستي پرواز مي كرد و اميدوار بود كه قلبش از كار باز ايستد و او را به هستي اش برساند حتي نفس كشيدن با اين قلب كار دشواري بود و به كمك دستگاه ها و لوله ها امكان پذير بود او قلب عاشقش را با هستي مي خواست با تمام هستي اش.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید