نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 3 )

فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 3 )

پارك‏ شهر، غروب، شب.
ناظم سر مي‏چرخاند، دو پيرمرد نيستند. به سمت ديگر نگاه مي‏كند. دو پيرمرد در حالي كه هنوز حرف مي‏زنند، دور مي‏شوند. جغدي بر درخت كاج مي‏خواند.
ناظم برمي‏خيزد و راه مي‏افتد. يك مرغابي سفيد صدا كنان به آب مي‏زند. چند بچه در تاريك ‏روشن غروب، در خيابان‏هاي پارك درس مي‏خوانند. ناظم به سمت ديگر پارك مي‏پيچد.
محافظ پارك دو بچه را كه بر شيرهاي سنگي نشسته ‏اند و درس مي‏خوانند، پائين مي‏كشد.
دوباره صداي جغد، صداي مرغابي را كه هنوز مي‏آيد، مي‏خورد. ديگر هيچ كس نيست. ناظم در تاريكي پارك شروع به دويدن مي‏كند.

خيابان‏ها، خانه، شب.

ناظم از يك خيابان خلوت عبور مي‏كند. معتادي كم سن و سال كه دلش را گرفته است، جلو مي‏آيد.
معتاد كم سال:
آقا سيگار دارين؟ خودم كبريت دارم.
ناظم به او خيره شده راه مي‏افتد. ماشيني در خيابان ترمز مي‏كند. كسي سرش را از پنجره بيرون مي‏كند.
مرد:
آقا سوختگي، مريضخونه سوختگي كجاست؟
ماشين نايستاده و جواب نگرفته مي‏رود. ناظم جلوي شير آب فشاري است. صورتش را زير شير آب مي شويد و برمي‏خيزد و به خانه مي‏رود. چراغ را روشن مي‏كند.
صورتش را با چادر گلدار زنش خشك مي‏كند. لباسش را درمي‏آورد. زنش بيدار است. كنار پنجره لب تخت نشسته است و بچة روي پايش را تكان مي‏دهد.
زن ناظم:
همه ‏شون رفتن. حالا از فردا چطوري تو روشون نگاه كنم؟
ناظم آرام آرام جلو مي‏رود و كنار زنش مي‏نشيند. موهاي بچه‏ اش را كه از عرق پيشاني‏اش خيس است، كنار مي‏زند.
ناظم:
ديگه دارم له مي‏شم. از فردا تكليف بچه‏ها چي مي‏شه؟
زن ناظم:
(گريه مي‏كند.) ديگه مامانم اينا پاشونو اين جا نمي‏ذارند.

جلوي مدرسه، روز بعد.

تابلوي «انبار معتمد» بر سردر. پاسباني جلوي در مدرسه ايستاده است. در كوچة جلوي مدرسه، بچه‏ها و معلم‏ها جمعند.
معلم پنجم:
به اين مي‏گن مرخصي اجباري.
ناظم:
(با صداي بلند) من هر جوري شده كلاس‏ها رو تشكيل مي‏دم. بيخودي كه نيست. (صدايش لحن سخنراني مي‏گيرد.) اين بچه ‏ها خانوادة شهيدند. (به يكي از بچه ‏ها، طوري كه پاسبان بشنود.) عسگري تو بيا جلو. بابات كجاس؟
عسگري:
بهشت زهرا آقا!
ناظم:
بلند بگو كه همه بفهمند. (خودش نيز داد مي‏زند.) آقاي عسگري بابات كجاس؟
عسگري:
قطعة24، رديف13، قبر16.
ناظم:
(به بچة ديگر) سجادي باباي تو كجاست؟
سجادي:
اسيره آقا!
ناظم:
(توي بچه‏ ها مي‏گردد. به ديگري) تو؟
يك دانش‏آموز:
مفقودالاثره.
ناظم:
بلند بگو كه همه بشنوند.
همان دانش‏آموز:
مفقودالاثره.
ناظم:
(رو به پاسبان) پس من نمي‏تونم بذارم به اين بچه ‏ها ظلم بشه. يه وظيفة وجداني به من حكم مي‏كنه. . .
معلم پنجم:
(در گوش ناظم) اون وظيفه‏شو از كلانتري مي‏گيره، سر به سرش نذار.
ناظم:
قادري، اين آقاي مدير كجاست؟

كيوسك تلفن، همزمان.

مدير در حال تلفن كردن. چند بچه دور كيوسك تلفن جمعند.
مدير:
الو منطقة دوازده. . . ؟ منطقه؟ آقاي مشاور؟ جناب اين بنده يه گلگي. . . الو. . . الو منطقه. . .

جلوي مدرسه، ادامه.

ناظم بچه‏ ها را به صف كرده ناخن‏هاي دستشان را كنترل مي‏كند.
پس از كنترل چند دانش ‏آموز، شاگردي را كه ناخنش بلند و كثيف است، بيرون مي‏كشد.
ناظم:
كلاس چندي؟
دانش‏ آموز:
دوم آقا.
ناظم:
قادري بگير!
قادري ايستاده است. صفي از بچه ‏ها را كه دست‏هايشان را جلويشان گرفته ‏اند، ناخن مي‏گيرد. ناخن‏گير بزرگ با نخي به جيب جليقه ‏اش وصل است.
ناظم:
معلم اول.
زن بچه ‏اش را به بغل بچة بزرگ مدرسه مي‏دهد و مي‏آيد.
معلم اول:
بعله آقاي ناظم.
ناظم:
به خانوم دوم بگين اين از وضع ناخن بچه‏ هاي كلاسش، اونم از سر و وضع خودشون. (با دست به صورتش اشاره مي‏كند.) بگين پاك كنند وگرنه توي كلاس راهشون نمي‏دم.
معلم دوم از دور روسري‏اش را درست مي‎كند.كمي آرايش كرده، ناخن‏هايش هم بلند است.
معلم اول:
مي‏گه مرخصي استعلاجي‏ام. امروز سر كار نيست. مريضه. رفته بوده دكتر. اومده ببينه چي‏ مي‏شه.
ناظم:
حالا چه وقت مرخصيه خانم؟
معلم اول:
منم استحقاقي طلب دارم، همة تابستون گذشته ‏رو يه روز در ميون اومدم مدرسه. حالام نمي‏خواستم مرخصي بگيرم ولي مادرشوهرم وضع حمل كرده، بده اگه نرم.

جلوي كيوسك، همزمان.

مدير:
(مشت مي‏زند.) الو منطقه؟. . . منطقه! . . . منطقه. . . منطقه؟

كوچه مدرسه، ادامه.

يك دانش‏ آموز:
(جلو مي‏آيد.) آقا اجازه، داداش ما مي‏گه تقصير ما نيست‏ها.
ناظم:
داداش تو ديگه كيه؟!
همان دانش ‏آموز:
همون پاسبونه آقا روش نمي‏شه خودش بگه. مي‏گه شما اگه مي‏خواين برين تو، يواشكي بياين برين. ولي اگه بفهمند براي ما مسئوليت داره.
دانش ‏آموز ديگر:
خب آقا بچه ‏ها رو بگين از ديوار برن تو آقا.
ناظم به بچه و پاسبان لحظه‏اي از دور نگاه مي‏كند. پاسبان پنهان از ديگران كلاهش را به احترام برمي‏دارد و بعد براي آن كه رد گم كند، خودش را با آن باد مي‏زند. ناظم آرام آرام جلو مي‏رود. همه مراقب اويند و به تماشا مي‏ايستند.
معلم پنجم:
احتياط كن آقاي ناظم!
ناظم به پاسبان نزديك مي‏شود. پاسبان سرش را به بستن پوتينش گرم مي‏كند. ناظم از جلوي او داخل مدرسه مي‏شود و خارج مي‏شود. دوباره به بچه‏ ها نگاه مي‏كند و تند داخل و خارج مي‏شود. پاسبان نيز تند گره كفشش را شل و سفت مي‏كند. ناظم خوشحال به سمت بچه‏ ها مي‏دود.

ديوار مدرسه. ادامه.

دور از ديد پاسبان يك نردبان به ديوار گذاشته مي‏شود. معلم ورزش با لباس ورزشي بالا مي‏آيد. نردبان ديگري را از آن سوي ديوار به سوي حياط مي‏گذارد. خودش بالاي ديوار مي‏ايستد. دانش آموزان به صف بالا مي‏روند. معلم‏ها كمك مي‏كنند.

كيوسك تلفن، ادامه.

مدير:
الو عزيزجان منطقه است؟

مدرسه، كلاس اول، ادامه.

معلم‏ها در كلاس. ناظم در حياط قدم مي‏زند. عصبي و گيج است. در كلاس اول معلم از روي كتاب فارسي مي‏خواند.
معلم اول:
وقتي كه برمي‏گشتند، يك سگ چوپان ديدند. پدربزرگ گفت: گرگ از سگ چوپان مي‏ترسد. سگ چوپان وقتي كه گرگ را ببيند، پارس مي‏كند. گرگ از ترس سگ، به گوسفندان نزديك نمي‏شود.

كلاس چهارم، همزمان.

در كلاس چهارم معلم از روي كتاب مي‏خواند.
معلم چهارم:
پس از پيروزي انقلاب. . .

كلاس پنجم، همزمان.

معلم كلاس پنجم پاي تخته حساب حل مي‏كند. تخته پر از نوشته و ارقام.
معلم پنجم:
دو تا مجهول داريم، مجهول اول، سرمايه؛ مجهول دوم، سود؛ پيدا كنيد چه كسي. . .

حياط مدرسه، دفتر، ادمه.

قادري زنگ مدرسه را مي‏زند. بچه ‏ها گويي تظاهرات است با مشت‏هاي برافراشته، فرياد زنان به حياط مي‏ريزند. يكي از بچه‏ها در دفتر يك جفت كفش مرغوب و رنگي و يك جفت پوتين لاستيكي اهدايي را روي ميز دفتر مي‏گذارد.
پدر بچه:
به بچة من، به خانوادة من توهين شده آقاي مدير. من صبح تا شب جون مي‏كنم تا دستم به دهنم برسه. همين يك بچه، سالي سه جفت كفش پاره مي‏كنه. اما هيچ وقت كمش نذاشتم. به چه حقي يكي مثل گداها به بچة من توهين كرده. كفش خودش چي كم داشته؟ (دو كفش را مقايسه مي‏كند.) شما كسي كه اين كار رو كرده به من نشون بدين، تا برايش يه جفت كفش بخرم. اصلاً هيكلشو مي‏خرم.
معلم پنجم:
شما ناراحت نشين جناب، براي اين كه به يه عده‏اي توهين نشه، لازم بوده به همه توهين بشه.
حياط شلوغ. يك ضربه بر زنگ؛ در نماي بعدي در حياط كسي نيست.

كوچه مدرسه، حياط مدرسه، كلاس اول، ادامه.

سر و كله معتمد با يك عده پاسبان و شاگردش عباس و چند حمال پيدا مي‏شود. بعضي از آن‏ها چوب و چماق به دست دارند. بچة معلم كلاس اول گريه مي‏كند. صداي او بر تصوير بچه‏هاي كلاس. معتمد وارد مي‏شود.
معلم اول:
مقاومت چند بخشه؟
بچه ‏ها:
چهار بخشه.
معلم دست‏هايش را به علامت بخش‏هاي مختلف تكان مي‏دهد.

همه:
م . . . قا. . . و. . . مت.
معتمد وارد حياط شده، زنگ را با چكش‏اش چنان مي‏كوبد كه پوسته ‏هاي تنة درخت كنده مي‏شود. بچه ‏ها بيرون مي‏ريزند. پاسبان‏ها دنبال بچه‏ ها مي‏كنند تا آن‏ها را از حياط بيرون كنند. هر يك از بچه ‏ها به سمتي مي‏دوند. چند بچه از پلكان به لب ديوار رفته از آن جا روي ديوار‏هاي اطراف پخش مي‏شوند. معتمد حرص مي‏خورد. بچه‏ هاي بالاي ديوار و بام هر يك از سويي به سمتش آينه مي‏اندازند. سر مي‏چرخاند؛ آينه‏اي از سمت ديگر. با چكش زنگ مدرسه جلوي صورتش عكس العمل شديد نشان داده چكش را به اين سمت و آن سمت تكان مي دهد و دنبال بچه ‏ها مي‏كند. يكي از پاسبان‏ها ريسه رفته است. زنگ مدرسه به بيرون پرت مي‏شود. تختة سياهي پشت آن از ميانه نصف مي‏شود. پس از آن يك سري كتاب و كيف. اين كار تا انتهاي اين صحنه ادامه مي‏يابد. به طوري كه در نهايت تلي از كيف و كتاب و تخته و گچ و تخته پاك‏كن، در مدرسه را مسدود مي‏كند.

كيوسك، ادامه.

مدير:
(در اوج عصبانيت) منطقه؟
با مشت به تلفن مي‏كوبد.

كوچه مدرسه، ادامه.

ناظم بچه ‏ها را نشانده است. بعضي روي كيفشان نشسته‏اند. بعضي از گرما كيف بر سر گذاشته‏اند. معلم‏ها در گوشه‏اي جمع شده اند و گپ مي‏زنند. عده‏اي از مردم به تماشا آمده ‏اند.
ناظم:
دو دوتا؟
بچه ‏ها:
چهارتا.
ناظم:
دو سه‏تا؟
بچه‏ ها:
شيش‏تا.
ناظم:
دو چهارتا؟
بچه‏ ها:
. . .
بچه ‏هاي كلاس اول نگاه مي‏كنند. به موازات اين جدول ضرب‏خواني تصوير معتمد دوباره پيدا مي‏شود. پشت سر او يك ماشين باري پر از ماسه. شاگر رانندة ماشين باري به راننده فرمان مي‏دهد. ماشين نزديك مي شود و بوق مي‏زند.
ناظم بي‏اعتنا جدول ضرب‏خواني را رهبري مي‏كند. ماشين تند مي كند، بوق مي‏زند و ترمز مي‏كند. عده زيادي از بچه‏ ها و مردم مي‏گريزند. خود ناظم نيز لحظه ‏اي ترسيده چشمانش از حدقه بيرون مي‏زند اما به خود مسلط مي‏شود. معتمد روي پله‏ يك خانه مي‏رود.
معتمد:
آقايون شاهد باشين سد معبر كرده بود. اسباب گلگي نباشه.
معلم پنجم:
آقاي ناظم حفظ بدن از جملة واجباته.
معلم اول:
تو رو خدا يكي بيارتش عقب. اين يارو ديوونه است.
راننده بوق مي‏زند و دوباره حركت مي‏كند. ناظم جدول ضرب‎ را از سر مي‏گيرد. ماشين آرام آرام نزديك مي‏شود. بچه‏ ها يكي يكي كم مي‏شوند، جز ناظم، بچة فلج روي چرخ و دو بچة از همه بزرگتر كه در صحنه‏ هاي قبل از آن‏ها قلدري هم ديده ‏ايم. ماشين مقابل صورت ناظم ترمز مي‏كند. راننده سرش را از شيشه بيرون مي‏كند.
راننده:
آقاي معتمد من سه تا بوق مي‏زنم و مي‏آم. بعدش حرف و حديثي نباشه.
دوباره پشت فرمان مي‏نشيند و شيشه ماشين را بالا مي‏كشد. ناظم هنوز جدول ضرب‏ مي‏خواند. بعضي از بچه ‏ها در پناه ديوار هنوز جواب مي‏دهند. عده‏اي ترسيده‏ اند. عده ‏اي سعي در پا در مياني دارند. براي گروهي از بچه‏ ها بازي جالبي است. راننده سه بار بوق زده به شدت گاز مي‏دهد، اما ماشين حركت نمي‏كند. دنده خلاص بوده است. از اين صدا معلم اول و دوم چشم‏هايشان را مي‏بندند. هر دو بچة قلدر مي دوند و دور مي‎شوند.
معلم سوم:
(به ناظم) جانم پاشو بيا عقب. تو در واقع با قانون درافتادي. حكم تخليه صادر شده.
معلم چهارم:
(به معلم پنجم) حكم رسمي دارم، مو لاي درزش نمي‏ره.
معلم پنجم جلو رفته چرخ معلول را عقب مي‏كشد. معلول سر و صدا مي‏كند و به گريه مي‏زند.
معلم سوم و چهارم جلو مي‏روند و زير بغل ناظم را مي‏گيرند. او ممانعت مي‏كند. راننده گاز مي‏دهد. معلم سوم و چهارم ناظم را رها مي كنند و مي‏گريزند. شاگرد راننده فرمان مي‏دهد. راننده آرام آرام گاز مي‏دهد و سپر ماشين را مماس پيشاني ناظم نگه مي‏دارد. مجدداً گاز مي‏دهد و در واقع به آرامي او را مي‏خواباند. شاگرد راننده با دست او را هدايت مي‏كند. پس از خواباندن ناظم به يك چشم بر هم زدن چرخ‏هاي ماشين از اطراف او رد مي‏شود. از سر ناظم در همان برخورد با سپر خون آمده است. ماشين بين او و مردم حائل است. ماشين كمپرسي‏اش را آرام آرام بالا مي دهد و ماسه ‏ها را بر سر او خالي مي‏كند. معلم كلاس اول و دوم جيغ مي‏كشند. يكي دونفر مي‏خندند. عده‏اي خم مي شوند و از زير ماشين ناظم را نگاه مي‏كنند. بچه‏ اي در بغل مادرش به شدت گريه مي‏كند. بچة معلول روي چرخ، سنگي از زمين برداشته به شيشه ماشين مي‏زند. بچه‏ها به تبعيت از او سنگ مي‏پرانند. شيشة ماشين باري با يك پاره آجر مي‏شكند.
بچه‏ ها:
شي شي، شيشه شيكست!
باران سنگ بر سر معتمد. جنگ مغلوبه است. اتوبوس دو طبقه ‏اي وارد كوچه مي‏شود و پشت ماسه‏ ها مي‏ايستد. سر ناظم از ماسه ‏ها بالاست. اين سو كاميون، آن سو اتوبوس دوطبقه، كه در تابلوي جلوي آن نوشته است: «هديه شركت واحد به آموزش و پرورش.» چشم‏هاي ناظم سياهي مي‏رود.

خيابان‏ها (خواب)، شب.

ناظم با سطلي از رنگ سفيد و قلم مو در خيابان زير نور يك تير چراغ برق. روي ديوار مي‏نويسد:
«ايران را سراسر مدرسه مي‏كنيم» و از خيابان رد مي‏شود. ماشين باري پارك شده (همان ماشيني كه جلوي مدرسه او را زير گرفته بود.) چراغ‏هايش را روشن كرده و به سمت او مي‏آيد. ناظم متوجه مي‏شود و در طول خيابان مي‏گريزد. ماشين در پي او گذاشته است. دست آخر او را زير مي‏كند. فرياد. سطل رنگ پخش خيابان مي‏شود.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید