نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل سوم:
روی نیمکت همیشگی، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و نگام به بچه هایی بود که با شادی کودکانه و بی خیال از دنیای اطرافشون گرم بازی بودن.یه لحظه آرزو کردم کردم که کاش زمان برمیگشت به عقب و منم هنوز همون دختر بچۀ کوچولو بودم.یه صدای آشنا، آلبوم خاطراتم رو بست.
- سلام طلا خانم.
نگاهم رو به سمت صدا چرخوندم. حامد با یه دسته گل بزرگ کنارم ایستاده بود.
- سلام، خوبی ؟
خوبم مرسی، تو خوبی؟ دیر که نکردم؟-
- نه، منم تازه اومدم.
دسته گل رو به طرف من گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
با تردید گل رو از دستش گرفتم.کنارم نشست و گفت:
- امیدوارم گل رز دوست داشته باشی.
- معلومه که دوست دارم، ولی این به چه مناسبته؟
یه جعبه ی کوچیک کادو شده، از تو جیبش بیرون کشید و گرفت طرفم.
- یعنی میخوای بگی نمی دونی امروز چه روزیه؟
سعی کردم تمام مناسبت ها رو به یاد بیارم.خوب ما آخر شهریورر بودیم و نه ولنتاین بود و نه تولدم.خوب شاید سالگرد آشنایی ما بود، که نه اونم هنوز چهار ماه نشده بود.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم حامد، یادم نمی یاد.
- منو باش فکر کردم چون دو روز دیر شده، حتما از دستم دلخوری، نگو که خانوم خودش هم یادش نمونده.
-می شه واضح تر حرف بزنی، من یه جورایی گیج شدم.
- انگار سرت خیلی شلوغه. ببینم خاله خیلی سوغاتی برات آورده، که دیگه تولدت هم یادت رفته؟
ای وای، بازم یه سوتی یادم رفته بود مه بهض گفتم تولدم شهریوره.لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
- ای وای راست می گی، اصلا یادم نبود.اون قدر ذوق زدۀ برگشتن خاله ام بودیم که همگی فراموش کردیم.ازت ممنونم، واقعا غافلگیرم کردی.
- مگه می تونستم این روز عزیز رو فراموش کنم.
-ممنونم حامد، حالا می تونم بازش کنم؟
- آره عزیزم، مال خودته.
به چهرۀ جذابش نگاه کردم.حامد واقعا خوش قیافه و جذاب بود، پسری که می تونست توجه هر دختری رو به راحتی جلب کنه.چشم و ابروی مشکی و موهایی مجعد و هماهنگ با رنگ چشاش، که از شدت ژل و روغن برق می زد.یه عینک دودی خوش فرم هم روی موهاش گذاشته بود.برعکس ادعای خودش، وضع مالیش هم بد نبود.توی یه شرکت کامپیوتری کار می کرد و یه ماشین پراید و یه موبایل داشت و همین ها کافی بود تا همراه با قیافه ی جذابش توجه همه رو جلب کنه، مخصوصا دخترایی که دنبال یه موقعیت و شکار عالی می گشتن.در جعبه رو باز کردم، یه دستبند نقره ته جعبه چشمک می زد.ذوق زده گفتم:
- وای مرسی، چقدر قشنگه.
- کجاشو دیدی، پشتش رو نگاه کن.
دستبند رو برگردوندم، پشت اون با حروف انگلیسی نوشته بود حامد و حمیده.چه جالب اون مثلا اول اسم هر دوتامون رو پشتش حک کرده بود.
- خیلی قشنگه، مرسی.
- خوشحالم که پسندیدی، حالا اجازه می دی خودم اونو ببندم دور دستت.
با اکراه دستم رو جلو بردم و اون دستبند رو دور دستم بست.
- می دونی یکی از دوستام طلا سازه.ازش خواستم بهترین کارشو رو این پیاده کنه.
خندیدم:
-یعنی می خوای بگی طلاس؟
- آره طلا سفیده، نکنه فکر کردی تیتانیوم یا نقره است؟ آره ...آره طلا، فکر کردی نقره است.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فکر نمی کردم اینقدر خودت رو تو خرج بندازی.
رنجیده گفت:
- پس باید بگم منو نشناختی.
واسه دلجویی گفتم:
- معذرت می خوام حامد، ببخشید.
-ایراد نداره، ولی دفعه ی بعد منو دست کم نگیر.
- چشم، قول می دم.
به چشمام خیره شد و گفت:
می دونی، این کمترین کاری بود که می تونستم برات بکنم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید