نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد مسیر صحبت را تغییر داد و گفت :خوب اگر اشکالی ندارد می توانم بپرسم آخرین مقصدتان کجاست؟ البته اگر
حمل بر فضولی نباشد.
شراره نگاه دلفریبی به فرشاد انداخت و با خوشحال گفت :نه خواهش می کنم ، ما قرار بود برویم ... بدون ادامه دادن
کلامش به دختر خاله اش خیره شد گویی از او اجازه می خواست. نسرین سرش را به علامت نفی تکان داد و در ادامه
کلام شراره گفت :راستش ما حوصله درس و کتاب را نداشتیم آمدیم هواخوري.
فرشاد از آینه نگاهی به چهره آرایش شده دخترها انداخت که کمی از سن و سالشان دور می نمود و با تعجب گفت :
یعنی از راه مدرسه تشریف میارید؟
نسریت در پاسخ فرشاد با لودگی افزود : آره ما از مدرسه جیم شدیم الان هم می خواهیم به پارك جمشیدیه بریم.
فرشاد با لبخند سرش راتکان داد . محمد نیز با تاسف چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
شراره به پهلوي نسرین فشاري آورد نسرین به او نگاه کرد و سرش را تکان داد
» ؟ می توانم بپرسم شما کجا تشریف می برید «
تا ساعتی پیش که »: فرشاد بالبخند به نسرین نگاه کرد وبالحن جذابی که محمد می دانست منحصر بفرد است پاسخ داد
...» قرار بود به نمایشگاه برویم اما حالا نمی دانم شاید
هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که محمد با نگاه تندي به او چشم غره رفت . فرشاد منظور اورا درك کرد . سرش را
بله بله اصلاً یادم نبود امروز حتماً باید به نمایشگاه کتاب برویم!در غیر این صورت معلوم ...»: تکان داد و در ادامه گفت
نیست چه بلایی سراین بنده حقیر خواهد آمد .البته به نظر من پارك هم براي تمدداعصاب بد نیست به خصوص که ما
.» تازه از شر امتحان خلاص شدیم.من هم بدم نمی آید از کتاب و نمایشگاه جیم بشم
دخترها از حرفهاي فرشاد ریسه رفتند .محمد با دو انگشت به پلکهایش فشار آورد و سرش را تکان داد و بعد دستش را
داخل موهایش برد وبا حالت کلافه اي نفس عمیقی کشید . از اینکه نمی توانست کلامی صحبت کند خیلی حرص
میخورد و در ذهنش براي گرفتن یک حال درست و حسابی از فرشاد نقشه می کشید . فرشاد هم از این موقعیت نهایت
استفاده را می برد و از این که محمد نمی توانست به کارهایش اعتراض کند ، حال خوشی داشت . چند لحظه اي به
راستی شما نمی خواهید از آخرین »: سکوت گذشت و باز این فرشاد بود که سکوت را شکست و خطاب به دخترها گفت
» ؟ روز نمایشگاه دیدن کنید
» ؟ واي ما تازه از کتاب و مدرسه خلاص شدیم ، حالا بیایم توي خروارها کتاب که چی بشه »: فرشته با صداي نازکی گفت
فرشاد در حال بحث با دخترها در مورد فواید کتاب و کتابخوانی بودو غیر مستقیم از آنها دعوت می کرد که براي بازدید
از نمایشگاه او را همراهی کنند محمد که از کار فرشاد سردرگم و کلافه شده بود نگاه معنی داري به فرشاد انداخت و با
حرص دندان هایش را به هم فشار داد .فرشاد حرص خوردن اورا می دید و می دانست محمد حسابی از او شاکی است اما
به رویش نمی آورد و مثل این بود که پیه همه چیز را به تنش مالیده است .
اما من »: شراره با دقت فرشاد و محمد را زیر نظر داشت .عاقبت در حالی که به فرشاد خیره شده بود خطاب به او گفت
.» فکرمی کنم شما مارا دست انداخته اید
فرشاد از آینه نگاه عمیقی به شراره کرد وبالبخند دستی به موهایش کشید بعد به محمد نگاه کرد . شراره از دودختر
دیگر زیباتر بود. چشمانش به رنگ عسلی و صورتی مهتابی داشت . نگاه فرشاد آنقدر جذاب بود که شراره احساس کرد
ضربان قلبش شدت گرفته است .
تصور من این است که دوست شما نه تنها »: شراره لبهایش را به هم فشرد وبه سرعت فکرش را متمرکز کرد و پاسخ داد
» ؟ ناشنوا نیست ، بلکه خیلی هم خوب می شنود ، اینطور نیست
دودختر با تعجب نگاهی به شراره کردند وبعد به فرشاد خیره شدند . لبخندي روي لبان محمد نشست .دوست داشت
برمی گشت و این دختر باهوش را می دید .
در همین هنگام به چهارراه پارك وي رسیدند . فرشاد سرعت خودرو را کم کرد و درکنار خیابان متوقف شد. به عقب
شما خیلی باهوشید، »: برگشت و بالبخندي که دندانهاي ردیف و سفیدش را به نمایش می گذاشت خطاب به شراره گفت
امیدوارم ناراحت نشده باشید ،می خواستم کمی تفریح کرده باشیم .در ضمن به مقصد رسیدیم ،البته اگر تغییر عقیده
.» داده ومایل باشید به نمایشگاه بیایید بنده در خدمت شما هستمو بسیار خوشحال باشم ،حالا هر طور میل شماست
دخترها مردد بودند،جذبه نگاه و صداي گیراي فرشاد انها را در تصمیمشان مردد کرده بود.شراره نگاهی به فرشته و
نسرین انداخت،گویی با نگاه از انان کسب تکلیف میکرد.نسرین لبانش را بهم فشرد و در حال تصمیم گیري بود.اما
فرشته با نگرانی به خیابان نگاه میکردو ونتظر اعلام راي دوستانش بود. محمد نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی
کشید .
فرشاد متوجه شد که محمد از مردد بودن انها کلافه شده است. نگاهی به دخترها کرد و سرش را تکان داد :
» ؟ خوب چی شد «
به این ترتیب اصرار نمیکنم امیدوارم پارك به شما »: وقتی سکوت انها طولانی شد،سرش را با تواضع خم کرد و گفت
.» خوش بگذرد
فرشته در را باز کرد و پیاده شد و راه تجدیدنظر را براي رفتن یا ماندن بست.نسرین با تاسف به فرشاد نگاه کرد و با
اشاره به فرشته که از خودرو فاصله میگرفت رو به فرشاد گفت :
دوستم از این میترسد که مبادا اشنایی او را ببیند،اخه میدانید محل کار برادرش همین طرفهاست. اگر او با ما نبود با «
.» کمال میل شمارا همراهی میکردیم
محمد نیشخندي زد و در دل گفت خداروشکر که خلاص شدیم .
.» اشکال ندارد هرطورشما راحترید »: فرشاد سرش را تکان داد و گفت
»: نسرین در حالی که پیاده میشد لبخندي زد و مثل اینکه چیزي یادش افتاده باشد دوباره سرجایش نشست و گفت
راستی اگر شماره تلفن تماس داشته باشید خوشحال میشویم بار دیگر ببینیمتان.امیدوارم تا آن موقع دوست شما شفا
.» پیدا کرده باشد
فرشاد با خنده از گوشه چشم به محمد نگاه کرد وسرش را به علامت تایید تکان داد و شماره تلفن خودش را به نسرین
گفت و نسرین با مداد ابرو انرا کف دستش یادداشت کرد .
.» منتظر تماستان هستم »: شراره اخرین نفري بود که از خودرو پیاده شد.فرشاد با لحنی گرم خطاب به او گفت
.» حتما به امید دیدار » شراره لبخندي زد و سرش را تکان داد
وقتی در خودرو بسته شد فرشاد حرکت کرد و پس از دور زدن به طرف نمایشگاه راند. سه دختر با نگاه خودرو را تعقیب
کردند.هر سه از همراهی نکردن فرشاد دلخور بودند. شاید کوچکترین اصرار از جانب فرشاد انان را راضی به رفتن می
کرد .
» هی بچه ها میخ نشین ! بریم دیگه »: نسرین زودتر از بقیه به خود امد وخطاب به دوستانش گفت
.» با اینکه همش میترسم یکی منو ببیند اما اي کاش رفته بودیم،خیلی حیف شد »:
فرشته با لبخند گفت
آره ولی اگر تغییر عقیده میدادیم،خیلی بد میشد.ولی خودمونیم عجب تیکه »: نسرین سرش را تکان داد و با خندا گفت
» ؟ ي نازي بود،اینطور نیست
شراره و فرشته به اتفاق سرشان را تکان دادند و حرف نسرین را تایید کردند .
» ؟ اما رفیقش خیلی عنق و از خودراضی بود نه «
.» تو پشت او نشسته بودي و ندیدیش ،خیلی بانمک بود.نمیدونی چه چشم وابرویی داشت «
شراره حرفی نزد در واقع انقدر تو فکر بود که صحبتهاي دوستانش را نمیشنید.او به فرشاد فکر میکرد به چشمانش، به
نگاهش و به صداي جذابش.انهمه شور وشوق فرار کردن از درس و کلاس و رفتن به گردش به یکباره از نظرش محو شده
بود.اهی کشید و به همراه دوستانش راه افتاد .
وقتی در خودرو توسط شراره بسته شد محمد نفس راحتی کشید.فرشاد پس از حرکت کردن ،از ایینه نگتهی به دخترها
.» هی پسر اگر می امدند بد نبود »: انداخت ولبخندي زد و با صداي بلند خطاب به محمد گفت
محمد پاسخ نداد. فرشاد به او نگاه کرد.به خوبی میدانست محمد از دستش خیلی شاکی است،فرشاد خود را براي
هرگونه واکنشی اماده کرده بود ومنتظر توپ وتشر دوستانه او بود.محمد همچنان سکوت کرده بود و صحبتی
نمیکرد.فرشاد چون پسر بچه اي خطاکار که منتظر تنبیه باشد با چشمانی پر از شیطنت زیر چشمی او را میپایید.چند
لحظه گذشت،فرشاد وقتی دید محمد حرفی نمیزند با تعجب به او نگاه کرد و اورا دید که خونسرد و ارام به مناظر اطراف
مینگرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید