موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دهم

نویسنده:م.مودب پور

_ تو این هوا؟ به سرت زده؟
کاوه_ نه بابا باید مادرم رو ببرم ویلای شمال. هوس کرده چند روزی بره شمال. گفتم اگه تو هم بیای، چند روزی با هم اونجا بمونیم.
_ اگه تنها می رفتی، می اومدم، امّا جلوی مادرت خجالت می کشم.
کاوه_ آخه بوفِ کور؛ مادر و پدر من از خدا می خوان مرتب تو رو ببینند، اون وقت تو ازشون دوری می کنی؟! مردِ حسابی ناسلامتی تو جونِ پسرشون رو نجات دادی و یه تیکه از تنِ تو تو تنِ پسرشونه!
_ دِ! رفتی همین حرفها رو به دختر خاله ات زدی، اونم رفته به فرنوش گفته که امروز هی از من سؤال جواب می کرد!
کاوه_ حالا می آی بریم یا نه آدم لجباز؟
_ نه، نمی آم آقا « گاوه» حالا کی حرکت می کنین؟
کاوه_ به درک. اگه می اومدی چند روزی می موندیم، خوش می گذشت یه بادی هم به اون کلّه پوکت می خورد، در هر حال نیم ساعت، یه ساعت دیگه حرکت می کنیم. خواستی بیا.
_ از تعارفت خیلی ممنون، شما تشریف ببرید، خوش بگذره.
کاوه_ راستش من هم حوصله ندارم برم، می خواستم خرت کنم با هم بریم! حالا که نمی آی من هم دو روزه می رم و بر می گردم. چیزی نمی خوای از اونجا برات بیارم.
_ جز سلامتی شما، خیر.
کاوه_ بهزاد، جانِ من، پولی چیزی لازم نداری؟
_ خیر، ممنون، دولتیِ سرت خزانه مملّو از سکّه هایِ طلا و جواهره! شما بفرمائید.
« کاوه با بی حوصله گی رفت وقرار شد دو روز دیگه برگرده، نمی دونم چرا تا دیدم کاوه می ره شمال و تا دو روز دیگه بر نمی گرده، احساسِ تنهائی کردم و دلم گرفت.
رفتم که یه کتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم کنم که دوباره در زدند. از پنجره نگاه کردم. یه مردِ غریبه بود! در رو وا کردم.»
_ بفرمائید؟
_ منزل آقای بهزادِ فرهنگ؟
_ بله خودم هستم، بفرمائید!
_ یه بسته دارید، این تلویزیون رو یه خانمی برای شما فرستادند
« توی ماشین پشت سرش، یه تلویزیون بزرگ بود.»
_ ببخشید، متوجه نمی شم.
_ خانمی بنام ستایش این تلویزیون رو خریدند و این آدرس رو دادن که بیاریمش. بفرمائید تحویل بگیرید، لطفاً اینجا رو امضا کنید.
_ آقا خواهش می کنم این تلویزیون و برگردونید. انگار اشتباه شده.
_ مگه آدرس درست نیست؟
_ آدرس درسته، آدمش رو اشتباه گرفتن. ببخشید.
« درو بستم و اومدم تو اتاق. خیلی بهم برخورد. از غصه و عصبانیت دلم می خواست گریه کنم. چرا باید زبونم بیخودی بچرخه و جلویِ فرنوش بگم که تلویزیون ندارم که برایِ اون سوء تفاهم بشه که من مخصوصاً این حرف رو زدم که اونم بره برام تلویزیون بخره.
از خودم بدم اومد. دلم می خواست سرم رو بزنم به دیوار. این چه بدبختیِ که من دارم.
دیدم نمی تونم توی خونه بمونم. لباسمو پوشیدم و زدم از خونه بیرون.
اگه من هم یه بابایِ پولدار داشتم. اگه من هم حساب بانکی داشتم که توش یه یک و صد تا صفر نوشته شده بود. اگه من هم یه بابای پولدار داشتم. اگه من هم یه خونه هزار طبقه داشتم، اگه منم یه ماشین مدل2020داشتم، اگه من هم یه ویلای صد هزار متری تو شمال داشتم، اگه من هم یه هلی کوپتر داشتم یعنی یه چرخ بال داشتم، دیگه این فرنوش خانم برام تلویزیون تحفه نمی فرستاد.
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و کبد و طحالم چند تا فحش دادم.
بعدش هم حواسمو دادم به چیزهای دیگه. برف آروم آروم می بارید. نم نم راه می رفتم و فقط به در و دیوار نگاه می کردم و سعی می کردم به هیچی فکر نکنم.
نیم ساعتی که راه رفتم، خودم رو جلویِ درِ خونه آقای هدایت دیدم. کمی دست دست کردم که در بزنم یا نه. هر چی فکر کردم دیدم روم نمی شه. همون پشت در نشستم.
هوا سرد بود. تو خودم کز کردم. رفتم تو فکر. سرم رو گذاشتم رو دستهام. تو خودم جمع شدم. مونده بودم چطور شد اومدم اینجا! حالا که اومدم چیکار کنم؟
هر چی می خواستم بلند شم برگردم خونه، پام پیش نمی رفت. دلم می خواست همونجا بشینم. برف روی سرم نشسته بود. دستام گزگز می کرد. نمی دونم چرا یاد روزی افتادم که پدر و مادرم کشته شده بودن و من کنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم که روش یه پارچه انداخته بودن نگاه می کردم. همون بغضی که اون روز داشتم، الان گلوم رو گرفته بود. آماده شده بودم برای گریه کردن. بَد هم نبود. بعد از مرگِ پدر و مادرم، سالها از آخرین گریه ای که کردم گذشته بود. کاش کاوه مسافرت نرفته بود. کاش حرفشو گوش می کرد م و باهاش می رفتم. خون توی رگهام داشت منجمد می شد.
چند تا سگ از اون طرفِ خیابون به طرفِ من اومدن و به فاصله یک متری که رسیدن، ایستادن و من رو نگاه کردن. یکی شون جلو اومد، من رو بو کرد و بعد رفت پیش بقیه و راهشون رو گرفتن و رفتن. انگار به بقیه گفت، برین این زندگیش از ما سگی تره!
راستم می گفتن کدوم دیوونه ای تو این برف و سوز و سرما می اومد کنار درِ یه خونه چمباته می زد و می نشست!
دستها مو تکون دادم که خون توش بحرکت در بیاد. نمی دونم اون موقع در دلم از خدا چی می خواستم که یکدفعه در باز شد و آقای هدایت از خونه اومد بیرون. آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام کردم.
هدایت_ بهزاد، توئی پسرم. اینجا چیکار می کنی؟! از کی تا حالا اینجائی که اینقدر برف روت نشسته؟! چرا در نزدی؟ دیدم این زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو می کنه! پاشو، پاشو بریم تو. اِاِاِاِ داری یخ می بندی!
« با سختی بلند شدم و همراه آقای هدایت وارد خونه شدیم. دستی به سر و گوش طلا کشیدم که جلو اومده بود و منو بو می کرد. انگار این حیوون فکر من بوده! اگر پشت در نمی اومد چیکار باید می کردم؟!
هدایت_ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ نخیر، چیز مهمی نیست. ببخشید بی موقع اومدم.
هدایت_ ازت بوی غم به مشامم می رسه! دنیا بهت سخت گرفته، آره؟
« وارد ساختمون شدیم وآقای هدایت من رو برد جلوی شومینه که روشن بود، نشوند. گرمای دلچسب آتیش، یخ ها مو آب کرد! یخِ دلم رو هم آب کرد! چائی به موقعی هم که برام آورد، گرمی تویِ رگهام ریخت.»
_ از خونه اومدم بیرون. نمی دونم چطور یه دفعه دیدم پشت درِ اینجا رسیدم. خجالت کشیدم در بزنم.
هدایت_ چرا؟ خودم ازت خواسته بودم که بیای پیشم!
بلند شد و رفت و از جایی، برام نون و پنیر و گوجه فرنگی آورد و جلوم گذاشت
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید