پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستارههای دریایی را میگرفت و یکی یکی آنها را به دریا میانداخت. پیر مرد به دخترک گفت: دختر کوچولوی احمق، تو که نمیتوانی همه این ستارههای دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند. دخترک لبخندی زد و گفت: میدانم ولی این یکی را که میتوانم نجات دهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این یکی
...