نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سیزدهم
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .
تمام تنم آزاد شده بود . لبهام بی اختیار بهم دوخته شده بود . حالا لبهای من هم مثل لبهای سروش می لرزید . اما باز هم نگاهمون در نگاه هم مچ شده بود . بدون اینکه هیچ کدوممون پلک بزنیم . دوست داشتم باز هم حرف بزنه . دوست داشتم باز هم بگه . چقدر شیرین بود شنیدن دوستت دارم از زبان کسی که همه زندگیت شده. سروش پلک هاش رو بست و من رو از دیدن دنیای سیاه پر ستاره اش محروم کرد . بدون اینکه بخوام اخم کردم که سروش همونطور ادامه داد:
-از وقتی برگشتم این حس رو پیدا کردم . پاییز. پاییز . از وقتی برگشتم هر جا میرم هستی . نگاهت . چشمهات . خنده هات . اخم هات . وای پاییز تو با هر حالتت دیونه ام کردی . خیلی سعی کردم فکرت رو از سرم بیرون کنم . خیلی سعی کردم طبق خواسته خانواده ام با پری ازدواج کنم .اما دریغ از دوست داشتن . هیچ حسی بهش نداشتم و ندارم . در مقابلش همه لحظه های من شده پاییز. پاییز چشم عسلی که زندگیم رو از همون لحظه اول با اون دو تا چشمهای افسونگرش گرفت . وقتی برگشتم بدون اینکه بخوام انتظار داشتم پاییز ده ساله ای رو که موقع رفتنم دیدم باز هم ببینم . اما نه این بار پاییز بود اما نه اون دختر ده ساله که موقع رفتن اشکش در اومده بود . حالا پاییز بیست ساله سرشار از غرور رو دیدم که حتی برای دیدن من از خونه کوچیکشون بیرون نیومد که هیچ از پشت پنجره هم نگاهم نکرد . اهمیتی قائل نشدم چون خیلی ها به دیدنم اومده بودند . از بهار تو رو پرسیدم و با لبخند خاص خودش گفت که پاییز خیلی بزرگ شده سروش خان . خیلی ... منظورش رو خیلی خوب فهمیدم . تو بزرگ شده بودی و به همه چیز پی برده بودی .
چشمهاش رو باز کرد و دوباره به صورتم نگاه کرد . آهی ظریف کشید و ادامه داد .
-پاییز دیدیمت . زمانی که از کنجکاوی داشتم دیونه میشدم توی باغ دیدیمت داشتنی برای رفتن به دانشگاه آماده میشدی . باورم نمیشد که تو همون پاییز ده ساله باشی . وای پاییز اگر بدونی توی اون مانتو و شلوار مقنعه چقدر دوست داشتنی شده بودی .اومدم نزدیک تا باهات احوالپرسی کنم . خیلی برام جالب بودی . خیلی بزرگ شده بودی پاییز . یادته وقتی به سمتت دست دراز کردم چی کار کردی؟ آه اون موقع با خودم گفتم تو همون پایز نیستی . تو بزرگ شدی پاییز .تو خانم شده بودی و بزرگ .فردای اون روز به بهانه اینکه هدایایی براتون اوردم به منزلتون اومدم که تو هدیه ام رو اونطور از پنجره به بیرون پرت کردی . پاییز به حدی ازت بدم اومده بود که دلم میخواست سرت رو از بدنت جدا کنم . اما .. اما از اون شب شدی همه زندگیم . شدی همه فکرم . شدی همه چیز سروش . پاییز من عاشقتم . نمیتونم فکرت رو از سرم بیرون کنم . پاییز میدونم که بین ما فرسنگها فاصله است . اما اگه تو بخوای من این فاصله ها رو از عرض چند ثانیه نابود میکنم . پاییز میدونم اگه با من باشی سختی هایی زیادی رو میکشی . اما باور کن من مثل کوه پشتت می ایستم و اجازه نمیدم که هیچ کسی از گل کمتر بهت بگه . پاییز بهم بگو که تو هم ... که تو هم من رو دوست داری . ازت میخوام که بهم دروغ نگی . چون اون شب خودم دیدمت دم پمجره اتاقم توی باغ وایساده بودی . چون شب تولد پری نگاهت آشنا بود . همون نگاهی که من همیشه به تو میکردم و تو ... آخ پاییز بگو که دوستم داری . بزار غمم رو باهات تقسیم کنم . پاییزدارم داغون میشم . وای پاییز اگه تو من رو نخوای من متلاشی میشم . پاییز من همونم . من همون سروش سر تا پا غرورم .خوب نگاهم کن . ببین چطور جلوی پات به زانو در اومدم و دارم ازت تقاضای عشق میکنم . پاییز این سروش حاضره برای خاطر تو و بای داشتن تو هر کاری بکنه . پاییز بگو توی این سفر همراهیم می کنی .پاییز ترو به خدا حرف بزن .بذار بشنوم که تو هم من رو از ته وجودت میخوای . پاییز ... پاییز حرف بزن ...
گرمی اشکی رو روی گونه ام حس کردم . دستم رو بلند کردم و قطه اشک رو از روی صورتم پاک کردم . چقدر حرفهاش قشنگ و دوست داشتنی بود . چقدر دوست داشتم این حرفها رو بشنوم از زبونش . نمیدونستم باید خدا رو شکر کنم یا نه . این همه زود به مراد دلم رسیده بودم و شک همه تار و پودم رو در بر گرفته بود .میترسیدم توی خواب باشم و وقتی چشم باز کنم تمام این اتفاقات تویوهم و خیال افتاده باشه. وای خدای من که اگر هم وهم و خیال باشه چقدر زیبا و دوست داشتنی . باورم نمیشه که سروشی که جلوی پام زانوزده همون سروش مغرور و دوست داشتنی خودمه؟ اگر اون شب من رودیده بود چرا به روم نیورده بود؟ چرا الان داره میگه؟ منظورش کدوم سفره که طولانی و پر از مصیبت؟
-پاییز بگو ازت خواهش میکنم .
لب باز کردم تا بگم . لبهام بهم خورد و صدایی از توش بیرون نیومد. به جاش چشمام به کار افتاده بود و بدون اینکه بخوام قطره اشکها روی گونه هام سر میخورد و شوری اشک رو زیر زبونم حس میکردم .
سروش با لحنی مصیبت زده گفت:
-گریه نکن پاییز . دوست ندارم چشمات بارونی بشه . پاییز....
نفسی عمیق کشیدم و بین هق هقهام گفتم:
-سروش میترسم .
لبخندی زد و با دستش اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد . چقدر که دستهاش برخلاف دستهای من گرم بود . دستش رو روی دستهای سردم گذاشت و گفت:
-همین که بدونم دوستم داری برام کافیه پاییز . من همه دنیا رو به خاطر تو بهم میریزم .پاییز بشکن این غرور و بهم بگو که دوستم داری ...
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-بحث غرور نیست سروش میترسم که تو از روی ... چطور بگم از روی هوس این حرفها رو بهم زده باشی . میترسم از اینکه فردا بشم یکی مثل پری و دور انداخته بشم . سروش من ظرفیتش رو ندارم .من همین الان هم پر از نفرتم . پر از انتقامم بدون اینکه دلیلش رو بدونم . پس ازت میخوام که با من بازی نکنی . اگر من رونمیخوای بازیم نده سروش . من ظرفیتش رو ندارم . من نیستم مثل پری من همه چیزیم با پری فرق میکنه . من فقط مامان و بهار رو دارم . با من بازی نکنی سروش من طاقت ندارم ...
دوباره به هق هق افتاده بودم . چطور این حرفها رو زده بودم؟ واقعاً میترسیدم که مثل پری باهام بازی بشه . دوست داشتم بهش بگم که دوستش دارم اما حرفهایی که زدم برخلاف حرفهایی بود که قلبم فریاد می زد .
سروش دوباره با دستهاش اشکهای روانم رو دپاک کرد و گفت:
-پاییز به من نگاه کن ...
سر بلند کردم و به چشمهای سیاهش چشم دوختم . پشمهاش پر از اشک شده بود . صداقت در کلامش فریاد می کشید . میخواست این رو بفهمم؟
-پاییز من دوستت دارم . بیشتر از هر کسی .حتی بیشتر از خودم . پاییز من بچه نیستم که فردا پشیمون بشم . من عاشقتم پاییز ترو به خدا درکم کن پاییز . تو چشمای من چی میبینی پاییز؟ دروغ؟ ریا؟ بگو پاییز آیا تو چشمهای من چیزی جز صداقت میبینی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-مطمئن باشم که همه جا باهامی؟ مطمئن باشم که تکیه گاه امنی دارم؟ مطمئن باشم که میتونم سرم رو روی شونه هات بزارم و گریه کنم؟ سروش مطمئن باشم که تو همیشه با منی؟
سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:
-توچی؟ من مطمئن بشم؟ بدونم که من رو دوست داری؟ همونقدر که من تو رو میخوام من رو میخوای؟ پاییز بگو. بیشتر از این منتظرم نذار ...
نگاهش حاکی از نیاز بود . نیاز داشت که بهش بگم که عاشقشم . دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم . چشمهام رو به شچمهاش دوختم و لبخند زدم . شیرینترین خنده دنیا رو تحویلم داد و گفت:
-همه چیز رو خوندم پاییز نمیخواد حرف بزنی . پاییز .پاییز . وای پاییز یعنی تو مال من میشی؟پاییزِ سروش. آه خدای من چقدر توی این دو سال سختی کشیدم . شبها توی رویاهام تو رو مال خودم میدیدم . وای پاییز اگر بدونی چقدر خوشحالم ... پاییز...
یهو ساکت شد و نگاهش رو به چشمهای من دوخت. هنوز لبخند روی لبام نشسته بود . دستم رو که توی دستهاش بود رو فشار داد و پرسید:
-پاییز تو فقط من رو واسه خودم میخوای دیگه؟
نگاهش پر از سوال بود . با اینکه به شدت از سوالش بدم اومده بود اما باید بهش اطمینان میدادم تا بفهمه که چقدر دوستش دارم و تنها خودش برام مهمه . باید میفهمید که عاشقانه و خالصانه می خوامش . من سروش بیست و شش ساله ای رو میخوام که با نگاه سیاهش شده بود همه چیز پاییز . درسته عمر عاشقی من کوتاهِ اما در این مدت کوتاه به قدری عاشق بودم که حاضر بودم برای داشتنش هر از خود گذشتگی رو بکنم .
-سروش باور کن که من فقط خودت رو دوست دارم . سروش حالا تو نگاهم کن . تو چشمهام بخون که تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم .
با صدای بلندی خندید و بعد گفت:
-پاییز باید صبر کنیم . هر دومون باید مدتی صبر کنیم تا من ترتیب همه چیز رو بدم .پاییز بازم بهم بگو که توی این سفر سخت همراهمی . شاید مجبور باشیم پنهونی ازدواج کنیم . میفهمی پاییز...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-منتظر میمونم سروش .منتظر خود تو ...
چه لحظه های شاد و قشنگی بود . سروش از همه چیزش برام میگفت و پاییزشده بود دو تا گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن نگاه مخملی سرش . باورم نمیشد که خدا اینقدر مهربون باشه که در این مدت کوتاه هر دومون بدون هیچ دغدغه ای بهم رسیده باشیم . اما ترس بود که در گوشه و کنار ذهنم نشسته بود .ترس از روبه رو شدن با حقیقت .ترس از فهمیدن ماجرا توسط ارغوان و فخری خانم . خدای من خودت کمک کن . همونطور که سروش میگه همه چیز عالی پیش بره . سروش میگه که نقشه عالی داره که به زودی به مرحله اجرا درش میاره . خدای من خودت کمکش کن .سروش شده همه زندگی من .من نمیتونم لحظه ای دوریش رو تحمل کنم . حالا که فهمیدم سروش دوستم داره . حالا که تکیه گاهی امن پیدا کردم . حالا که سینه ای برای مرهم اشکهام پیدا کردم چرا از دستش بدم؟ خدای من میدونم اونقدر مهربونی که برای توصیفش واژه کم میارم . اما خدای بزرگ خودت توی این راه پر پیچ و خم یاورمون باش . یاور عشق نوپای من و سروش باش . خودت کمکمون کن .
با بهار هر دو لبه استخر نشسته بودیم و صحبت میکردیم . من صحبت میکردم و بهار با دقت به حرفهای رویاییم گوش می کرد و بدون اینکه حتی لبخند بزنه یا ایرادی میان حرفهام بگیره نگاهم میکرد. این بار اول بود که حرفهایی رویایی می زدم. رویاهایی رو ترسیم میکردم که از سروش شنیده بودم و خودم بهش پر و بال میدادم . اما من در نگاه بهار ترس رو میخوندم . چیزی که تا به الان در نگاهش نبود . آخرسر کلافه شدم و گفتم:
-بهار چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
-پاییز من میترسم.
-از چی میترسی؟
-پاییز ارغوان و زنش اونطور که من فکر میکنم فکر نمیکنم . پاییزنمیخوام ته دلت رو خالی کنم، اما بدون که اینها حقیقتِ . تو با ازدواجت با سروش جنگی عظیم به پا میکنی . حتی امکان داره سروش آق بشه از سمت پدر و مادرش . از ارث محروم بشه و هیچ کسی باهاتون رفت و آمد نکنه . حتی ممکنه که عروسی هم نتونی بگیرید . من مثل تو نیستم پاییز.برای من مهم نیست که عروسی بگیرم یا نه. اما تو رو میشناسم . میترسم دوباره از سمت اینها ضربه بخوری . پاییز تو روح لطیفت قبلاً خدشه دار شده . نزار که دوباره با حرفهایی که میشنوی خدشه دار بشه . پاییز خودت رو آماده رویارویی با خیلی از مخالفت ها بکن . پاییز تو با سروشی .اما امکان داره بعضی اوقات سروش هم خسته بشه و تو بشی مرهم دردش . پاییز اماده ای برای رویارویی با این مشکلات؟
با تعجب به حرفهای بهار فکر میکردم . یعنی چی که من قبلاً یک بار ضربه خورده بودم؟ یعنی چی که اون ضربه از سمت خانواده سروش بوده؟ من چه ضربه ای خورده بود؟ چطور بهار فکر میکرد روح من لطیف؟ چطور با این همه چیزی که از من میدونست باز هم این حرف رو میزد؟ چرا حرفهاش مرموز بود؟ شاید هم همینطوره که من روحم لطیفه . در غیر این صورت چرا با هر اشاره ای اشکم سرازیر می شد؟ چرا با هر حرف و توهینی قلبم از حرکت می ایستاد و دلم میخواست طرف مقابلم رو نیست و نابود کنم ؟هر چه به ذهنم فشار میاوردم چیزی به خاطرم نمی آمد . با این حال گفتم:
-میدونم بهار میدونم مرحله سختی رو در پیش دارم .اما من فقط سروش رو میخوام . عیب نداره که نمیتونم عروسی بگیرم .من هیچ وقت برخلاف اون چه که تو فکر میکنی رویایی نبودم . هیچ وقت کسی رو سوار بر اسب سپید ندیده بودم که بیاد دنبالم. من واقعیت گرا هستم بهار . اینطور نگاهم نکن . من بر خلاف تو که زیبایی ها رومیبینی اونها رو هم نمیبینم اونوقت تو چطور فکر میکنی که من از نداشتن عروسی و لباس سپید ناراحت میشم؟
بهار سرش رو تکون داد و گفت:
-تو رویایی نیستی اما شدیداً زود رنج و احساساتی هستی . پاییزمن بهتر از هر کسی تو رو میشناسم و میترسم که دوباره ضربه ببینی .آخ خدای من همون یک بار هم سخت و طاقت فرسا بود .
کلافه گفتم:
-بهار چی میگی؟ کدوم یک بار؟ من چه ضربه ای خورده بودم؟ بگو... بهار تو از خیلی چیزها خبر داری نه؟ تو باید بدونی دلیل این نفرتم چیه نه تو باید بدونی .. آره میدونم . تو باید بهم بگی که چرا من یه چیزی رو یادم نمیاد . بگو بهار . کمکمک کن تا بفهمم ....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید