نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض راستی که دلت تنگ شده بود...

راستی که دلت تنگ شده بود...







سلام سردار! یادت هست! یادت هست آن زمان تو گوش آقا مهدی باکری چی گفته بودی؟ آره! گفتی «آقا مهدی شما هرجا بروید من آن جا کنار شما هستم ! »سردار راستی که حرف مرد یکیه !
می دانم که این روزهای آخر دلت دیگر تنگ شده بود. آسمان برایت کوچک شده بود. زمین دیگر برایت خیلی کوچک شده بود.
می دانم که خلوتت را با جشن حنابندان شب های عملیات پیوندی بود، یاد بچه هایی می افتادی که با قهقهه ی مستانه می چرخید و می چرخیدند.
صحنه خون بود و آتش. سرخ در سرخ. دستی آن سوی فلک دف می زد، دستی نورانی که شعشه اش شب را کور می کرد و در رگهای خاک شور می پاشید. سماع بود. سماع پروانگی در ضیافت آتش. یاد بچه هایی بودی که گلوله ها سرود خوانی شب های شهادتشان را با صفیری که تمامی نداشت کامل می کردند، بچه های شبهای عملیات، بچه های«حلالم کنید»های از ته دل و مستانگی های شهادت.
سکوت کرده بودی وسرت به کار گرم بود، اما مگر دلت ساکت می نشست؟ موج های سرکش می آمدند و می رفتند. ساکت بودی ولی صدای محمد ابراهیم همت، مهدی باکری و همه بچه های کفن پوش لشکر 8 نجف اشرف در خلوتت طوفان کرده بود. می گفتند: آخر تو را چه به این خاک؟ بال تو آسمانی است. بال تو رهاتر از آن است که در قفس های کوچک، درقفسه های اداری، در سقف های آیینه کاری بگنجد. بال بال بزن، بالاتر بالاتر. بیا اینجا،اینجا که طوفان های دلت در آرامش مطلق غرق شود.
رفته بودی پیش آقا، آرامشت پیش او پرده درید، بغضت ترکید، رها شدی که : دعا کنید برای شهادتم. گفتی دلم، دلم تنگ شده! آره دلت تنگ شده بود دل مهدی و حاج همت هم برایت تنگ شده بود. راستی که دل به دل راه دارد.
دیگر سخت بود، محال بود. طوفان ها دست از سرت بر نمی داشتند. یاد خط شکنی هایت افتادی، باید می رفتی،همین سالها هم اگر مانده بودی برای آن بود که دست های یخ زده بچه های بم را به گرمای محبت و گرمای مردم پیوند بزنی، بارهای بر زمین مانده را بلند کنی و آماده شوی تا جهان پس از تو کمتر دریغ بخورد؛ که البته محال است. اسماعیل روحت را سالها بود به منا برده بودی، مست«قربان»بودی که این بار معجزه ای نیاید و شهادت دستت را بگیرد و رها در رها بالا روی و در ضیافت بچه ها، در سماع پروانگی هایشان، شمع جمع باشی. عید قربان امسال را جشن گرفته اید، می دانم: چه حنابندان دلبرانه ای. تو و همه خط شکن های لشکر 8 نجف اشرف، چه عید قربانی به پاست در ملکوت...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید