نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سوم

از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سرپل تجريش حركت كردم.

جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ .

اصلا" جايسوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم .كهديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه.نگاه كردم ديدم نازنينه. گلها رو از روي صندليبرداشتم كه اون بنشينه.

وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادمبه طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم.اما پهلوي همشلوغ بود با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيهرسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلويوارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم.

نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم.

با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آرومگرفتيم.

دستان نازنين رو گرفتم واونا رو بوسيدم. اشك توي چشمام حلقه زدهبود واينبار او ن بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد. ازروبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت.

موهاي مشكي بلندوصاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود .صورتي كشيده با ابروهاي بهمپيوسته،نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتاركرده بود سياه بود .عين موهاش. قد بلد بود،تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتياز من كوتاه تر بود.

بغلش كردم.گفت احمد من ميترسم.

در حاليكه تويبغلم ميفشردمش ،پرسيدم ، از چي ؟


از اينكه نكنه خوابم و دارم خوابميبينم. نكنه به خودم بيام وببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي.

سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم چشمات رو ببند بعداونو بوسيدم. يك بوسه گرم و طولاني .اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوبارهسرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن.

چشماش رو باز كرد.گفتم خب : خوابي ؟


گفت : نه .

دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اوناروبوسيدم وگفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن منانداخت و مرا بوسيد.

تريا پاتوق عشاق بود به همين دليل دور هرميز يه ديوارهيك متر ونيمي بود كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسونها هم ميدونستند تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن. به همين دليل بعد از مدتي ازنازنين پرسيدم چي ميخوري تا سفارش بدم.از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، باخنده گفتم آره غصه. و بعد پرسيدم تو چي گفت: منم مثل تو پس سفارش اولين شاممشتركمون رو دادم جوجه كباب، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زباندايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .


دايي سه تا دختر ويه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگهدايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ماكشيده بود يادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم. منهاي گيسوان بلندنازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود.

تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجواكرديم.

نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون بهجشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدرايستادم تا وارد خونه شد .

اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي ميايپيشم.

آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم رو بهش


مي رسونم.

فكر ميكردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايددلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنيايدوباره به دلم برگشت


خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدوناون برام غير ممكنه...
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید