در تماشاگه پاييز
برگ ريزان همه خوبي هاست
مي بريم از هم پيوند قديم
مي گريزيم از هم
سبك و سوخته برگي شده ايم
در كف باد هوا چرخنده
از كران تا به كران
سبزي و سركشي سروري نيست
وز گل يخ حتي
اثري در بغل سنگي نيست
اين همه بي برگي ؟
اين همه عرياني ؟
چه كسي باور داشت
دل غافل اينك
تويي و يك بغل انديشه كه نشخوار كني
در تماشا گه پاييز كه مي ريزد برگ
..
« سياوش کسرائی »
|