نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به سنگيني تكان خوردم صداي ارش در گوشم پيچيد
- الحمدالله زنده اس
چشم باز كردم غزل به رويم لبخند زد چشم چرخاندم و نيم نگاهي به صورت خندان ارش انداختم و چشم بر هم گذاشتم. ارش گفت:
- پاشو وقت خواب نيست
به زحمت جواب دادم
- بيدارم
غزل پرسيد
- حالت خوبه؟
چشم باز كردم در نگاهش نگراني موج مي زد به سختي نشستم و گفتم
- خوبم
ارش با نيشخند گفت
- خانم من كه گفتم كه اين هيچ طوريش نمي شه
لفظ خانم كه به غزل گفت چندشم شد چپ چپ نگاهش كردم بي خيال از روي صندلي بلند شد و گفت:
- بهتره زودتر بياي همه معطل تو هستند
از مقابلم كنار رفت نگاهم به چمدانم وسط اتاق افتاد يادم امد امروز به تهران بر مي گرديم نگاهي از روي عجز به غزل كردم قدمي پيش نهاد و گفت
- صبحونه ات رو بيارم بالا؟
سر تكان دادم و گفتم:
- چيزي نمي خورم
- پاشو خودتو لوس نكن مي بينه نازكش داره هي ناز مي كنه
غزل اخمي به ارش كرد و رو به من گفت
- تا لباساتو بپوشي يه چيزي واسه ات اماده مي كنم
پيش از ان كه چيزي بگويم بلند شد و گفت
- تا صبحونه نخوري از اين ويلا بيرون نمي ريم
آنقدر جدي بود كه جاي بحث نمي گذاشت لبخند زدم و گفتم
- اطاعت مي شه
غزل به طرف اتاق به راه افتاد ارش به طرفم امد و روي تخت نشست
غزل كه در را بست با شيطنت گفت
- دكتر داره مي تركه
از تخت پايين امدم و با خونسردي پرسيدم:
- واسه چي ؟
- بخاطر غزل
به تندي به ارش نگاه كردم بلند شد و همانطور كه تختم را مرتب مي كرد گفت
- به من چه چرا به من اينجوري نگاه مي كني
- واسه چي؟
- اينو بايد از تو پرسيد
- گه چرا دكتر بخاطر غزل داره مي تركه؟
- كه چرا تو اينجوري به من نگاه مي كني؟
غريدم :
-آرش
خب بابا از بس اين دختره دور و بر تو مي پلكه
خب؟
صندي را سرجايش گذاشت و گفت
- دكتر جون شما نمي تونه تحمل كنه
و با لودگي ادامه داد:
- بهش مي گن رگ حسادت
وارد دستشويي شدم و همانطور كه در را مي بستم گفتم
- دكتر جون
در ايينه نگاهي به خودم انداختم رنگم پريده بود وضعيت ژوليده ام توي ذوق مي زد از دستشويي بيرون امدم ارش با تعجب گفت
- چه زود دستشويي كردي
به طرف چمدانم رفتم و گفتم:
- رفته بودم دست و صورتم رو بشورم
- شستي؟
لباس ها و حوله ام را از چمدان بيرون آوردم و گفتم:
- مي شورم
- مي ري حموم
- با اجازه
- پايين منتظر تواند
- ده دقيقه ديرتر به تهران برسن چيزي رو از دست نمي دن
وارد حمام شدم و در را بستم صداي ارش در گوشم پيچيد
- كمك نمي خواي؟
لباسهايم را در اوردم و زير دوش ايستادم احساس ارامش مي كردم به ياد لالايي ديشب غزل افتادم وهجوم افكار مثل ابي كه بر سرم مي باريد به مغزم فشار اورد براي مقابله با پدر و دكتر صفاپور اماده بودم
براي اخرين بار در ايينه نگاهي به خودم انداختم سري به اطراف چرخاندم و با خودم تكرار كردم:
- درها رو كه بستم شير ابم كه بستم همه چيزم كه مرتبه
به طرف چمدانم رفتم و گفتم
- كاري نيست
چمدانم را برداشتم و از اتاق بيرون امدم به اتاق ارش و غزل سرك كشيدم همه چيز مرتب بود از پله ها سرازير شدم همه در پذيرايي نشسته بودند غزل با لبخند به طرفم امد و گفت
- عافيت باشه
- سلامت باشي
آرش سوتي زد و گفت
- پسر تو كه هر چي دختر تو جاده باشه هلاك مي كني
غزل دستم را كشيد و گفت
- چشم حسودا كور
و آرش قاطعانه گفت
- بهش باد
غزل صدا زد
- منصوره صبحونه اقا رو بيار
دستش را كشيدم ايستاد و با تعجب نگاهم كرد گفتم
- ميل ندارم
با ملامت گفت:
- سر ميلت مي ارم
توان مقاومت نداشتم مرا پشت ميز نشاند منصوره سيني به دست از اشپزخانه بيرون امد غزل در كنارم نشست تحسين در نگاه منصوره موج مي زد منصوره سيني را در مقابلم گذاشت و گفت:
- ماشاالله امروز چقدر خوشگل شديد اقا جاي مادرتون خالي شما رو ببينه
ارش در طرف ديگرم نشست و گفت
- جاي باباش خاليك ه ببينه چه دسته گلي كاشته
و دست در سيني برد و مشغول خوردن شد غزل با غرور نگاهم كرد سر پيش اورد و زير گوشم گفت
- به دختري كه دل تو رو ببره حسوديم ميشه اگه يه روز يه دختر دل تو رو ببره ديوونه مي شم
و من اهسته در گوشش گفتم
- به مردي كه دل تو رو هم ببره حسوديم مي شه اگه يه روزي مردي دل تو رو ببره من مي ميرم
به رويم لبخند زد و زير گوشم گفت
- دوستت دارم
دلم لرزيد رنگم پريد گردش خون را در زير پوستم احساس كردم صداي تپش قلبم را اشكار مي شنيدم زير گوشش خواندم
- دوستت دارم
چشماش درخشيد سر پيش اورد و دوباره زير گوشم گفت
- تو داداش خوب مني
تمام كاخ روياهايم ويران شد گوشش را به طرف دهانم گرفت و منتظر ماند تا چيزي بگويم به سويش برگشتم و با علاقه بسيار نگاهش كردم غزل خنديد ارش محكم به پايم كوبيد و لب به دندان گزيد و دكتر را نشان داد شانه بالا انداختم و گفتم
-بره به جهنم
غزل برايم لقمه گرفت مشتاقانه و با ولع مشغول خوردن شدم ارش سقلمه اي به پهلويم زد و گفت
- هول نزن اروم تر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- ديرمون شد
دكتر از روي مبل بلند شد و با چهره اي در هم كشيده نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- خيلي هم دير شد
غزل لقمه اي را كه گرفته بود در دهانم گذاشت و گفت
- ما عجله نداريم بهتره صبحونه ات رو تموم كني
دكتر با تشر گفت
- آرش خان اگه مي شه كمك كنيد وسايلو بذاريم تو ماشين
آرش با بي ميلي از پشت ميز بلند شد و گفت
- فكر مي كنه نوكر باباشم
استكان چاي را سر كشيدم و بلند شدم غزل گفت
- كجا
- سير شدم
لقمه كوچكي را كه گرفته بود به طرفم گرفت و گفت
- اينم بخور ديگه تموم
لقمه را گرفتم و در دهان چپاندم وبراي بردن چمدانم به راه افتادم چمدان را از كنار پله ها برداشتم ارش وارد پذيرايي شد و خطاب به من پرسيد:
تموم شد؟
سر تكان دادم و از كنارش گذشتم منصوره صدا زد
- آرش خان اين ساكم ببريد
از در بيرون رفتم دكتر مشغول جابجا كردن چمدان ها بود چمدانم را پشت ماشين گذاشتم زير چشمي به صورت سرخ و در هم دكتر نگاه كردم بي انكه نگاهم كند چمدان را جابجا كرد به طرف ساختمان به راه افتادم ارش هن هن كنان از در بيرون امد ساك را روي زمين گذاشت و گفت
- توش فولاد پر كرده
دستي به شانه اش كوبيدم وگفتم:
- زنده باشي نبينم عرق كني
- اين ساك عرق ادم رو در مي اره
نگاهي به ساك انداختم و گفت
- اينقدر سنگينه
- وحشتناكه
خم شدم ان را امتحان كردم به سختي تكان مي خورد زير لب پرسيدم
- چي توشه
آرش به لحني جدي گفت
- حتما يه نفر رو دزديده
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید