نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و پنجم
دو روز بعد به همراه سروش به منزل مادر رفتیم . به دلیل رسمی که مامان به آن مادر زن سلام میگفت. در صورتی که من کلی به این موضوع خندیده بودم سروش برای بار اول سرم فریاد کشید و گفت:
-خجالت بکش پاییزمامانت به این چیزها اعتقاد داره. تو حق نداری اعتقادات اون رو به سخره بگیری...
و من برای بار اول از خشم او ترسیدم. درست بود که مادر من بود اما او از مادر حمایت میکرد. شاید هم به نظرش رسیده بود روزی که مادرش رسمی را یاداوری کند ان را هم به سخره خواهم گرفت. در هر صورت بی اختیار ابروانم سخت در هم گره خورد و او هم رغبتی برای اشتی کردن نداشت. برای بار اول بود که با او قهر میکردم و کم محلی او برایم گران تمام شد و تا زمانی که به منزل مادر رسیدم ابروانم در هم گره خورده بود و از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بودم . او جلوی گل فروشی ایستاد و بدون اینکه از من نظر خواهی کند به گل فروشی رفت و دسته گلی زیبا تهیه کرد و بعد به ماشین امد و ان را روی صندلی عقب گذاشت. با اینکه پر پر میزدم تا عطر گلها رو در ریه هایم پر کنم اما بی توجه به او پشت کردم و در حالی که از کم محلی او رنج میبردم نفس عمیقی کشیدم تا او را متوجه خودم کنم اما او دریغ از نیم نگاهی به راه خود ادامه داد و دوباره جلوی شیرینی فروشی شیکی نگه داشت و داخل شد. چقدر قهر با او برایم سخت بود. ای کاش این غرور لعنتی میگذاشت تا از او عذر خواهی کنم. با اینکه میدانستم تقصیر از من بود و سروش میخواهد با این رفتارش من رومتوجه اشتباهم کند اما باز هم نمیتوانستم غرورم رو کنار بزارم و از او عذر خواهی کنم. با این رفتارش میخواست نشان بدهد که خیلی بچه هستم و طرز تفکرم هم کودکانه است. ای خدای من. سروش داره نزدیکم میشه . لبخند به لب داره. چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شد . دلم میخواد او رو در اغوش بگیرم و او با شیطنت موهایم رو برهم بریزد اما نمیتونم. باز هم این غرور لعنتی... اه لعنت به تو ای غرور مزحک...
سروش ماشین رو جلوی درب خانه ماماینا پارک کرد و از ماشین پیاده شد و به سراغ گل و جعبه شیرینی رفت و ان ها را برداشت. منتظر ماندم به سمتم بیایید و مثل همیشه درب ماشین رو برایم باز کند اما او بی توجه به من درب عقب رو بست رفت جلوی در ماماینا ایستاد. بغض گلویم رو میفشرد و هر ان امکان فرو ریختن اشکهایم بود. وقتی متوجه پیاده نشدن من شد . از همانجا نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
-چرا پیاده نمیشی؟ میخوام زنگ بزنم...
و بعد رویش رو به سمت در کرد و زنگ رو فشرد. خیلی برایم گران تمام شده بود، اگر به منزل ماماینا نمیرفتیم حتماً از ماشین پیاده میشدم و به سمت خانه برمیگشتم. چقدر او بی رحم بود. تا به حال او را اینطور ندیده بودم. اگر میخواست تنبیه ام کند خوب توانسته بود. حالا نوبت من بود که او را عذاب دهم. اب دهانم رو فرو دادم و درب ماشین رو باز کردم وپیاده شدم. دستی به صورتم کشیدم و در حالی که شالم رو روی سرم مرتب میکردم ماسکی از بی خیالی به صورتم زدم و به سمت در رفتم. در ساختمان باز بود واو منتظر من بود. جلوی او رسیدم و میخواستم بی تفاوت از کنارش رد شوم که با دست ازادش بازویم رو گرفت و گفت:
-بهتره اخمات رو باز کنی .دوست ندارم مامان و بهار رو ناراحت کنم.
با نفرت به او نگاه کردم و دسته گل رو از او گرفتم و به راه افتادم. احمق ...
مامان و بهار هر دو جلوی در انتظارم رو میکشیدند. با دیدنشون بعد از دو روز انگار که سالها بود ندیده بودمشون لبخند زنان به سمتشون رفتم. بهار دستهایش رو برای در اغوش کشیدنم باز کرد که دسته گل رو به او دادم و با شیطنت خودم رو در اغوش مامان انداختم که هر دو به خنده افتادند. مامان رو میبوسیدم که صدای احوالپرسی بهار و با سروش شنیدم. بی اعتنا به او رو به مامان گفتم:
-مامانی جونم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
مامان بوسیدتم و گفت:
-چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ خودتون گلید. پاییز جون مادر بیا اینور سروش رو ببینم.
و من رو با دستش به نرمی کنار زد. با اینکه حرصم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم. ناسلامتی او همسرم بود. چرا اینطوری میکردم؟ بهار با خنده نگاهم میکرد که چشمکی به او زدم و پرسیدم:
-از کامیار چه خبر؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با همان لبخند اشنا و دوست داشتنی گفت:
-الان دیگه پیداش میشه . بیسا تو ببینم که دلم برات یه زره شده.
دست در دست هم وارد سالن شدیم و مامان و سروش هم پشت سر ما رد حالی که خوش و بش میکردند وارد شدند. بهار دستم رو فشرد و با خنده پرسید:
-ببینم عروس خانم زندگی متاهلی چطوره؟
بی اختیار از دهانم پرید و گفتم:
-مردشورش رو ببرن ....
چشمان بهار از شدت تعجب گرد شد و نگاهم کرد . وقتی فهمیدم چه گندی زدم لبم رو به دندان گرفتم و با خنده گفتم:
-شوخی کردم. خیلی خوبه بهار ...
و او خندید در حالی که در نگاهش چیز دیگری میخواندم. چیزی مثل شک، دو دلی ...
کنار او روی کاناپه نشستم و همانجا شالم رو از روی سرم برداشتم. سروش به کنارم امد و پهلویم نشست. با دیدن مامان که تمام حواسش به من بود به روی او لبخند زدم و خودم رو جا به جا کردم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم:
-کامیار امروز کلاس داشت؟
بهار سرش رو تکون داد و به همراه مامان به اشپزخانه رفت و در همون حال گفت:
-تو چی کار میکنی؟
با همان صدای بلند گفتم:
-یک ترم مرخصی گرفتم. اخه قراره فردا شب بریم ماه عسل...
بهار خندید و گفت:
-کجا؟
-نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتیم.
صدای نرم سروش بلند شد که گفت:
-بهار تو هم همراه مامان با ما بیا .
نگاهم رو به صورت سروش دوختم. او بی توجه به من گفت:
-یه سفر میریم شمال . از اون سمت هم میریم مشهد.
مامان به جای بهار جواب داد:
-نه سروش جان ما کجا بیاییکم؟ دارید به سلامتی میرید ماه عسل باشه یه موقع دیگه ...
-نه بابا مادر جان شما که غریبه نیستید. با شما بیشتر خوش میگذره مگه نه پاییز؟
چشمانم از شدت تعجب گرد شده بود. این دیگر چه جورش بود؟ سروش قصد ازارم رو داشت یا جداً به ماماینا تعارف میکرد؟ سروش وقتی نگاه متعجب من رو دید با لبخند ابروانش رو بالا برد که من در همان حال سر برگردوندم و گفتم:
-راست میگه مامان. بیایید بریم. اصلاً چرا به فکر خودم نرسید؟ بهار به کامیار هم بگو میریم دور هم خوش میگذره ...
حالا نوبت من بود که حرص سروش رو در بیارم. اخ که چقدر کودک بودم و نمی فهمیدم سروش قصد محبت دارد نه لجبازی کودکانه با من. حیف که اینها رو دیر فهمیدم. زمانی که ...
مامان سروش رو قانع کرد که یان سفر رو با هم برویم و در سفر بعدی حتماً به همراهمان خواهد امد. من از کنار سروش بلند شدم و به اشپرخانه رفتم تا به بهار در تهیه شام کمک کنم و سروش در پذیرایی با مامان گرم صحبت بود. بهار با شیطنت چاقویی رو به دستم داد تا سالاد رو درست کنم و بعد گفت:
-خوب عروس خانم خوش میگذره؟
لبخند زدم و گفتم:
-هنوز باورم نمیشه که این مراسم متعلق به من بوده باشه. بهار در ذهنم عروسیمون رو طور دیگه ای تصور میکردم. در جمع خانوادگی تصور میکردم . اما با دیدن ان همه مهمان. با رفتن به اتلیه و باغ و فیلمبرداری که از ما شد ... هنوز هم حس میکنم خواب میبینم. بهار سروش خیلی مهربونه . اما هنوز میترسم. هنوز از فردامون میترسم از اتفاقاتی که قراره سرمون بیاد میترسم.
بهار با پر کاهو به سرم کوبید و گفت:
-ساکت شو ببینم همش ایه یاس میخونی یعنی چی؟ تو الان باید عشق دنیا رو بکنی. باید بری بگردی . خیر سرت تازه عروسی. دیگه نبینم حرفهای مذخرف بزنی ها خوب؟
جمله اخرش رو با چنان تحکمی گفت که با خنده پذیرفتم و هر دو گرم صحبت در مورد اتفاقات ان شب شدیم. او از دوستان سروش میگفت و من از رابطه بین بنفشه و احمد . روز قبل که با بنفشه تلفنی صحبت کرده بودم گفت که احمد شماره تلفنش رو به او داده تا تماس بگیرد. با اینکه میدانستم بنفشه زمانی به کیانوش علاقه مند بود هنوز هم از رفتارش تعجب میکردم، با اینکه او هیچ زمانی از علاقه اش به کیانوش صحبتی نکرده بود. اما من میدانستم که نسبت به کیانوش بی میل نیست. پس چرا حالا با احمد؟؟؟؟؟ اما جرئت پرسیدن چنین مطلبی را از بنفشه نداشتم. بنفشه هنوزهم در دانشکده نگاهش به کیانوش همانند قبل بود و رفتارش هم درست همانند قبل. اما صحبت های پای تلفن بنفشه چیز دیگری را ثابت میکرد او به رابطه اش با احمد خیلی امیدوار بود و از من خواست در مورد احمد از سروش بپرسم و زمانی که از سروش در رابطه با او پرسیدم کمی فکر کرد و بعد گفت که احمد ادمی نیست که زندگی کسی رو به بازی بگیرد. او پسر فوق العاده مهربونی که دلش برای هر کسی میتپه و همان شب ازدواجمون متوجه شده بود که از بنفشه خوشش امده و حتی به سروش گفته بود که کمی در رابطه با بنفشه از من سوال کند و سروش به او اطمینان داده بود که در زندگی بنفشه هیچ پسری نیست و دختری خوب و مهربان است. در حالی که من به شدت تعجب کرده بودم او این حرفها را از کجا میداند؟ او گفته بود که بارها در حین تعقیب کردن من به این موضوع پی برده و من چشمانم از شدت تعجب گرد شده بود و با کوسن روی کاناپه به جانش افتادم و او با خنده گفت که چندین بار برای اینکه بفهمد من چطور دختری هستم من را تعقیب کرده . با اینکه از این کارش ناراحت شده بودم اما از این خوشحال شدم که لااقل من رو در این رفت و امدها خوب شناخته.
از نظر بهار هم بنفشه و احمد به هم می امدند و با این حرفش به یک باره یاد رقص او در شب ازدواجمان افتادم و با شیطنت گفتم:
-بهار خانم شما هم خوب میرقصی ها . مخصوصاً رقص دو نفره ...
او با تعجب نگاهم کرد و وقتی چهره خندان مرا دید گفت:
-چرا که نه؟مگه ما ادم نیستیم. حالا من قشنگتر میرقصیدم یا کامیار؟
به حرفش به قهقهه خندیدم و بعد گفتم:
-البته تو ...
او به تقلید از من زبانش رو بیرون از دهانش در اورد و با شکلک گفت:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت ....
باز هم با صدا خندیدم که مامان از توی پذیرایی گفت:
-شما دو تا چی میگید که اینجوری میخندید؟
بهار به من چشمک زد و گفت:
-هیچی داریم یه سوسک رو کالبد شکافی میکنیم.
و من باز دوباره خندیدم و در همین حین صدای ایش گفتن مامان رو شنیدم و بهار هم باص دا زد زیر خنده. هر دوگرم صحبت بودیم که بهار گفت:
-راستی پاییز یادته اون روزی که مادر کامیار زنگ زده بود که برای خواستگاری بیان خونمون بهت چی گفتم؟
چشمانم رو به نشانه تفکر جمع کردم که او ادامه داد:
-بهت گفتم خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم؟
با یاد اوری اون روز خندیدم و گفتم:
- چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....
بهار هم به تقلید از من خندید و من سر تکون دادم و گفتم:
-از کجا میدونستم همون شازده سپید پوش من رو دوست داره و از کجا میدونستم قراره با هم ازدواج کنیم .
بهار نگاهش رو به ظرف سالاد دوخت و گفت:
-از انتخابت راضی هستی؟
بی اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم:
-خیلی . سروش مرد خیلی خوبیه. خوش اخلاق. متین . مودب. سرشار از هیجان و زندگی .
-پاییز سعی کن زندگی کنی. زندگی در پول نیست . پاییز جان میدونی که مسیر سختی رو در پیش داری. هنوز خانواده سروش در جریان ازدواجتون نیستند. اگر بفهمن امکان داره بلوا بپا کنن. پس سعی کن زندگی رو به کام خودت و سروش تلخ نکنی. جوری باهاشون کنار بیا که بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیستی. یا جوری تا کن که انگار اصلاً وجود ندارن در زندگیت. از این دو مرحله خارج نیست. اما سعی کن خودت رو ازار ندی باشه پاییز؟ هیچ وقت یادت نره چی گفتما عزیزم...
سرم رو تکون دادم. میدونستم که حرفهاش بی چون و چرا درست و منطقیه ...
زمانی که کامیار هم به جمعمان اضافه شد همه دور میز جمع شدیم و شام خوردیم. جو اونقدر مهربان و شاد بود که دلم نمیخواست لحظه ها تمام شود. هم من و هم سروش هر دو میخندیدم اما تا ان لحظه رودررو با هم به صحبت نپرداختیم. دلم نمیخواست که ماماینا متوجه ناراحتی مان شوند برای همین میخندیدم و او هم مثل من . بعد از اینکه شام رو خوردیم همه در پذیرایی کنار هم جمع شدیم و به صحبت پرداختیم . کامیار رشته کلام روبه دست گرفته بود و از اتفاقات اخیری که در جامعه افتاده بود با سروش صحبت میکرد. مامان هم بی حواس به ما چایی اش رومینوشید و به تلوزیون نگاه میکرد و من و بهار هم باز گرم صحبت بودیم و من پرسیدم:
-راستی بهار همون دختره که تو کلاستون بود چی شد؟
او چشمانش رو تنگ کرد و پرسید:
-کی رو میگی؟
-بابا همونی که زنداداشش رو تسخیر کرده بود فکر کنم اسمش بنفشه بود درسته؟
-اهان همونی که هانیه رو تسخیر کرده بود رو میگی؟
-اره چی شد؟
-دو سه جلسه بعد بالاخره رضایت داد و به کانال نور رفت.
-یعنی الان دیگه نیست؟
-نه دیگه وارد مرحله بعدی از مرگ شد. میدونی چیه پاییز گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم با اینکه بنفشه سرطان داشت و در دنیای مادی زندگی خوبی نداشته و به عبارتی روی صندلی چرخدار روزگار میگذرونده اما باز هم وابستگی های شدیدش به این دنیا مانع از خروجش شده بود. اون توی حرفهاضش میگفت که تازه داره معنی زندگی رو حس میکنه چون میتونست با هانیه هر جایی بره. هر کاری اختیار میکرد هانیه انجام میداد و ببین با اینکه حضور فیزیکی نداشت اما چقدر از این زندگی راضی بود. با اینکه سختی های زیادی کشیده بود اما دلش نمیخواست از این دنیا کنده بشه.
سرم رو تکون دادم و بی اختیار توجه ام به صحبت های کامیار و سروش جذب شد. ان دو همانند دو دوست با هم گرم صحبت بودند. کامیار رشته کلام رو در دست گرفته بود و میگفت:
-خوب اگر بخوایم به زبان عقل گوش بدیم مسلم میشه که دل معنی پیدا نمیکنه درسته که مردم ما به کمکهامون به متکدی ها به نوعی تکدی گرایی لقب میدند. اما من خودم این رو قبول ندارم اگر زبان دلت رو خوب بلد باشی دیگه به عقلت رجوع نمیکنی.
سروش سرش رو در جهت قبول داشتن سخنان او تکان داد و ادامه داد:
-حرفت رو قبول دارم اما از اونجایی که میتونم فکر کنم که چرا من نوعی در این جامعه زحمت بکشم اما اون با بی خیالی دستش رو جلوی هر فردی دراز بکنه.
-ببین تمام اینها دلیل های منطقی عقل که همونطور که گفتم مانع از بروز احساست میشه درسته که ما زحمت میکشیم، اما به این موضع هم باید توجه داشته باشیم که زمانی که کسی دست جلوی ما دراز کرد هر چقدر هم دارا باشه نیامنده. اگر به این موضوع فکر بکنیم هیچ وقت به اعتقاداتمون اهمیتی قائل نمیشیم.بیخود نیست که میگن بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش ز یک گوهرند. خوب یعنی چی؟ این به این معنی نیست که همه ما یکی هستیم؟ فقیر و غنی نداریم؟ به این معنی نیست که هدفمون ،مسیرمون یکیه؟ هممون ختم میشیم به خدا؟ انسانها همشون پشت یک نقاب پنهان شدند. تنها به خودشون فکر میکنند و در پی والاتر بودن خودشون ضربه های سختی به دیگران میزنند. بعضی ها خواب هستند. نمیدونن که چهره های اشنا تنها پشت همون نقاب ها پنهون شدند. کافیست من بخوام. تو بخوای و دیگری بخواد. اون وقت میشه این معما رو حل کرد. معمای مادیات رو ....
به نظرم حرفهای کامیار درست بود. اگر نظر به دل داشته باشیم هیچ وقت دست رد به سینه مستمند و نیازمندی نمیزنیم....
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید