نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مادرم به طرفش رفت . دكتر برايم دست تكان داد به داخل برگشتم روي صندلي افتادم و با حركتي عصبي ان را به حركت در آوردم
صداي پايشان را شنيدم كه از پله ها بالا مي امدند دسته هاي صندلي را محكم چسبيدم سرم را به صندلي تكيه دادم و چشم بر هم گذاشتم دكتر با حالتي عصبي پرسيد:
- كجاست؟
چشم باز كردم زبانم براي گفتن سلام سنگين شده بود دكتر هم توجه اي به من نكرد و من از اين بابت خرسند شدم كنار تخت رفت و ملحفه را كنار زد نبضش را گرفت و گفت
- بگين يه لگن اب ولرم بيارن بالا
كيفش را باز كرد و گوشي اش را به گوش گذاشت و به پدرم گفت:
اگه مي شه او نطرف تر وايستين
بي بي به سرعت از اتاق خارج شد پدر به كنار مادر رفت و بازويش را چسبيد دكتر شروع كرد به معاينه كردن او دكتر به سرعت حركت مي كرد نمي توانستم ببينم چه مي كند امپولي به او زد منصوره لگن به دست وارد اتاق شد و سلام كرد هيچكس جواب سلامش را نداد لگن را كنار تخت گذاشت و همانجا ايستاد با چشمان دريده به او خيره شده بود
دكتر گفت:
- كنار وايستيد
پدرم با تحكم گفت:
- بيرون
بي بي هن و هن كنان وارد اتاق شد دكتر گفت
- اينجا رو خلوت كنيد
پدر بازوي مادر را كشيد و گفت:
- بهتره شما بريد پايين
- نه
رو به بي بي كرد و گفت
- خانم را ببريد پايين
مادرم با لحن ملتمسي گفت
- نه
پدرم با قاطعيتي عصبي گفت
- همه تون بيرون منصوره....
منصوره زير بازوي مادر را چسبيد مادرم مطيع و ارام به طرف در خروجي به راه افتاد صداي بسته شدن در مثل اوار روي سرم خراب شد
پدرم با نگراني پرسيد
- خوب مي شه؟
- بايد ببريمش بيمارستان شايد ضربه مغزي شده باشه بايد حتما از سرش عكس بندازيم
پدرم به ارامي پرسيد
- نمي شه يك كاري كنيم كه به بيمارستان نكشه
دكتر با عصبانيت نگاهش كرد و گفت
- از شما انتظار نداشتم
گفتم:
- من مي برمش خودم هر جا كه لازم باشه مي برمش
دكتر با عصبانيت نگاهم كرد
- تو اينجايي؟
از روي صندلي بلند شدم و به طرف دكتر رفتم
- ديگه برايم مهم نيست چه اتفاقي مي افته
بالاي سرش ايستادم و پرسيدم
- چطوره؟
- نمي تونم نظر قطعي بدم بايد ببريمش بيمارستان شايد تا الن دير شده باشه
سر به زير انداختم و گفتم:
- تقصير من نبود
دكتر خم شد و همانطور كه با پنبه زخم پيشاني اش را تميز مي كرد گفت
- ما الان دنبال مقصر نمي گرديم
- يهويي جلوي ماشين سبز شد اصلا نفهميدم چطور شد. تا به خودم بيام خورده بود به ماشين
- شايدم تو با ماشين بهش خوردي
- شايد اين درست تر باشه
پدر به ميان حرف ما دويد و گفت
- ما اينجا دنبال مقصر نمي گرديم بهتره به فكر راه حل باشيم
دكتر قد راست كرد و گفت
- تنها راه حل بيمارستانه
لب به دندان گزيدم و گفتم
- من اماده ام
دكتر دستي به شانه ام كوبيد و گفت
- تلفن كه تو اتاقت هست؟
- بله رو ميزه
به طرف تلفن رفت و گفت:
- از وقتي اورديش خونه هيچ علائمي داشته يا نه
- متوجه نمي شم
- حركتي ناله اي از اين دست
- بله
پدرم اضافه كرد
- پيش پاي شما بود كه ناله كرد
- بعد از ظهريم دستم رو يه فشار كوچولو داد
دكتر گوشي را برداشت و مشغول گرفتن شماره اي شد و گفت:
- خب جاي اميدواري هست
نگاهي به او انداختم حالا كه صورتش تميز شده بود زيباييش بيشتر نمايان بود
- الو مي خوام با دكتر صابري صحبت كنم
نگاهي به من كرد و گفت
- اماده شو بريم
سر تكان دادم و گفتم:
- اماده ام وسايلم رو مي گم مي بندن بعدا برام مي يارن
- مگه ما داريم مي ريم سفر
- براي باز....
ميان حرفم دويد و گفت
- مي ريم بيمارستان... الو سلام دكتر..خوبي...قربانت يه مريض اورژانسي دارم بله از دوستانه...براي عكس و سي تي اسكن ...از پله افتاده...دكتر معطل نشيم ها...قربونت...مي بينمت.
گوشي را قطع كرد دستهايش را به هم ماليد و گفت:
- خب اماده اي بريم؟
پدرم هاج و واج مانده بود دكتر بي توجه به حال پدر رو به من گفت
- بغلش كن ببرش پايين توي ماشين من
پدرم گفت:
- دكتر....
دكتر دستش را به نشانه سكوت روي بيني اش گذاشت و گفت
- احتياجي نيست مسئله رو بزرگش كنيم حاي نگراني خاصي نيست در ضمن مي شه بي سرو صدا حلش كرد
قدرشناسي در نگاه پدر موج مي زد او را از روي تخت بلند كردم و از پله پايين بردم دكتر هم از پشت سرم امد در اتومبيل را باز كرد پدرو مادرم وارد حياط شدند او را بر روي صندلي عقب گذاشتم ناله اي كرد. پدرم كتش را بر روي بازو جاجا كرد و گفت
- بهتره زودتر بريم
دكتر با خونسردي گفت
- شما نه ما هستيم
- منم مي ام
- به نظر من نيايين بهتره باربد خان هستن
- ولي
- بهتره به حرف من گوش كنين اقاي ايماني
و رو به من ادامه داد
- سوار شو بريم
نگاهي به پدر انداختم با اشاره سر حرف دكتر را تاييد كرد به طرف اتومبيل رفتم پدرم صدايم كرد و گفت
- پول....
به طرفش رفتم دو دسته اسكناس در جيبم فرو كرد و گفت
- اگه بازم احتياج شد بهم زنگ بزن
- چشم
به طرف اتومبيل رفتم و سوار شدم پيربابا در را برايمان باز كرد دكتر بر روي پدال گاز فشار اورد و اتومبيل از جا كنده شد پيربابا كنار در ايستاده بود از مقابلش كه مي گذشتيم طوري نگاهم كرد كه انگار براي اخرين بار است كه مرا مي بيند
اتومبيل تكاني خورد و از در خارج شديم به عقب برگشتم تا مطمئن شوم نيفتاده
= نگراني
سر به زير انداختم و جواب دادم
- خودم رو مسئول مي دانم
- جاي تعجبه
به تندي نگاهش كردم بي توجه به نگاه من ادامه داد
- هميشه فكر مي كردم تو خيلي خجالتي از اين حرفايي مي زني به يه بابايي بعد پياده مي شي مي ذاريش تو ماشينت مي اريش خونه. اونم جلوي چشم همه تا شبم جيكت در نمي اد. من كه نمي تونستم راستش اصلا برام باور كردني نيست مي دوني اگه به من مي گفتند پسر اقاي ايماني رئيس شركت ساختماني نور زده به يه نفر من چي مي گفتم؟ سر برگداندم و از پنجره بيرون جشم دوختم دكتر ادامه داد:
- مي گفتم، حتما بعدشم پياده شده و بالاي سر اون بيچاره نشسته و گريه كرده تا پليس برسه
پوزخندي زدم و گفتم:
- پس شما ادم شناس خوبي نيستين
- اتفاقا برعكس فقط در مورد تو بايد بگم كه ادم مرموزي هستي از اون دسته كه شخصيت اصليشون رو پشت يه نقاب اهني پنهان مي كنن
- اينكه خيلي وحشتناكه
- ولي من اينطور فكر نمي كنم حداقل مزيتش اينه كه براي ديگران يه شخصيت ثابت داري و براي خودت هزار و يك شخصيت متغير
- و اگر اين هزار و يك شخصيت براي ديگران باشه؟
- از تو بعيده نه مطمئنم كه از تو بعيده
- شما كه گفتين از من انتظار عكس العمل هاي مختلف رو دارين
- نه در هر زمينه اي به هر حال من نگفتن تو ماورا الطبيعي هستي تو استعداد خارق العاده اي داري تو فقط ترفند هاي زيادي بلندي كه به موقع ازشون استفاده مي كني
به عقب برگشتم نگاهي به او انداختم و به ارامي گفتم:
- كه اي كاش بلد نبودم
دكتر با لحن دلسوزانه اي گفت
- اون حالش خوبه، فردا صبح مي توني برسونيش در خونه اشون
به دكتر نگاه كردم پوزخندي زدم و گفتم:
- بعد هم برم و خودم رو به كلانتري معرفي كنم
- بهتره اميدوار باشي
سر برگرداندم و از پنجره به بيرون خيره شدم سكوت سردي فضا را تسخير كرده بود احساس خفقان مي كردم دلم مي خواست سرم را از پنجره بيرون بياورم و ريه هايم را پر از زندگي كنم
خانه ها مغازه ها و ادم ها به سرعت از مقابل چشمم مي گريختند و من با خود مي انديشيدم دكتر چقدر براي رسيدن عجله دارد و مي دانستم دلم مي خواهد تمام راه را تا بيمارستان پياده بروم. صداي بوق مرا به خود اورد زنجير افتاد اتومبيل وارد بيمارستان شد دكتر گفت
- از پله ها افتاده اصلا تو سعي كن زياد حرف نزني
لبخندي زد و گفت
- البته مطمئنم كه اگه تنهام باشي مي توني گليمت رو از اب بيرون بكشي مقابل در ساختمان توقف كرد نگاهش كردم اضطراب در جانم نشسته بود دستهايم مي لرزيد عرق سردي روي پيشاني ام مي دويد دلهره بيخ گلويم بود و دهانم خشك شده بود دكتر دستي به شانه ام كوبيد و گفت
- زود باش
نگاهش كردم لبخندي زد و گفت:
- آقاي ايماني
در را باز كرد و پياده شد بر جا خشكم زده بود چند ضربه به شيشه زد به خودم جرات دادم و پياده شدم تا خودم را جمع جور كنم او را روي برانكارد گذاتند و بردند من سلانه سلانه وارد بيمارستان شدم ديگر توان نداشتم روي يك نيمكت افتادم و به انتهاي راهرو جايي كه او را وارد اتاق راديولوژي كردند چشم دوختم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید