نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگاهش را به من دوخت و ادامه داد
- اگر مرده باشده چه جوري بايد ببريمش بيمارستان و بگيم ببخشيد ها ما بعد از ظهري با اين اقا تصادف كرديم....
به سختي گفتم
- خانومه
پدر تيز نگاهم كرد روي مبل نشست و گفت
- اينم قوزبالاقوز
و فرياد كشيد
- اخه من به تو چي بگم؟
مادر با تشر گفت
- خب بسه مي خواي همه رو خبر كني؟
پدرم نگاه خيره اش را به مادر دوخت و گفت:
- اتفاقا قصد دارم اين كار هم بكنم
ايستاد و به طرفم امد اماده بودم هر لحظه دستش را بالا ببرد و روي صورتم قشي از بي لياقتي را بنشاند روبرويم ايستاد و صدايش را پايين اورد و با مهرباني گفت
- نمي ذارم بيش از چند روز تو بازداشت بموني
نگاهش كردم اشكي كه پشت درهاي بسته چشمم خانه كرده بود روي گونه هايم دويد در اغوشش فرو رفتم صداي قاطع مادرم در گوشم پيچيد
- من اجازه نمي دم
از اغوش پدر بيرون امدم نمي توانستم بدنم را تحمل كنم روي مبل نشستم پدر گفت
- من از تو اجازه نخواستم
پدرم به طرف تلفن رفت صداي ملتمس مادرم در روحم چنگ انداخت
- مي دوني چيكار مي كني ايماني؟
- دقيقا
- باربد پسر ماست
- منم به همين خاطر مي خوام به پليس زنگ بزنم
- تو نمي توني
- چرا مي تونم الانم همين كار رو مي كنم
- من نمي ذارم
- عاقل باش خانم
- تو عاقل باش مي خواي دستي دستي بچه امون رو بفرستي زندان پاي چوبه دار
- خانم چرا تو دل اين پسره رو خالي مي كني بالاخره كه چي؟ نمي شه كه اين جنازه بمونه تو اينخونه
بلند شدم كسي متوجه من نبود پاهايم روي زمين كشيده مي شد به زجمت از پله ها بالا رفتم صداي مشاجره پدر و مادر بدنم خسته ام را زير فشار خود له مي كرد
بهتره به فكر يه راه حل بهتر باشيم
خانم محترم يه خونواده الان نگرانن ما بايد به يه طريقي اونارو از نگراني بيرون بياريم
چرا پليس
در اتاقم را باز كردم و داخل شدم
- استغفرا...
در را بستم و ادامه صحبت پدرم را نشنيدم كليد برق را زدم اتاق روشن شد . او هنوز هم انجا بود به ارامي به طرفش رفتم ديگر نمي ترسيدم مي دانستم چه كرده ام و اماده بودم مجازات شوم بالاي سرش ايستادم زيباييش دلم را به درد اورد دست پيش بردم و زخمش را با انگشت لمس كردم چهره در هم كشيد به سرعت دستم را پس كشيدم برق اميد در چشمانم درخشيد به سرعت از اتاق بيرون رفتم و از سر پله ها فرياد كشيدم:
- زنده اس.... اون زنده اس
به سرعت به اتاق برگشتم . پايين تخت ايستادم و به اندام موزون اما خاك خورده او خيره شدم دلم ارام شده بود لبخند روي لبهيم نشسته بود و اميد در قلبم
پدرم وارد اتاق شد و با قدمهايي بلند به طرف تخت امد
- زنده اس؟
سر تكان دادم مادرم پشت سرش وارد اتاق شد در حاليكه به شدت نفس نفس مي زد به طرف تخت امد با ديدن او بر جا خشكش زد پدرم كنار تخت نشست و دستش را گرفت
- داغه
كمي انگشتش را جابجا كرد مادر با قدم هايي سست به طرفش امد و بالاي سرش ايستاد
- بله زنده اس نبضش مي زنه
نگاهم كرد چشم به زير انداختم گفت:
- خانم زنگ بزن دكتر صفاپور بياد نگو چي شده اصلا بگو اقا حال نداره
مادرم كنار تخت روي زمين نشست پدر گفت
- خانم
با صداي خفه اي گفت
- من نمي تونم
پدرم نگاهم كرد سر تكان دادم و به طرف تلفن رفتم گوشي را برداشتم و شماره را گرفتم. بوق....بوق....
به مادر نگاه كردم رنگ پريده بود كنار تخت شسته بود پدرم شانه هايش را ماساژ مي داد.
= بله
- سلام خانم ايماني هستم دكتر تشريف دارن؟
- حالتون چطوره خانواده خوب هستن؟
- به مرحمت شما سلام دارن
- مامان خوب هستن
نيم نگاهي به مادرم انداختم سرش را روي تخت گذاشته بود شانه هايش مي لرزيد جواب دادم
- بله
- خب خدا را شكر
- دكتر هستن؟
- بله بله گوشي... خدا بد نده كسي حال نداره؟
- مي شه لطفا صداشون كنيد
- بله بله الان
پدر نگاهم كرد دهني گوشي را گرفتم و گفتم:
- الان مي آد.
- بله؟
- سلان آقاي دكتر ايماني هستم
- سلام باربد جان گل چطوري؟
- خوبم، ممنون شما خوبين؟
- الحمدالله خدا بد نده خبريه ؟ يادي از ما كردين؟
- بابا گفتن يه نوك پا تشريف بيارين اينجا
- خدا بد نده؟
- تشريف كه مي آرين
- الساعه خدمت مي رسم
- منتظريم خدا حافظ
گوشي را قطع كردم پدرم زير بازوي مادر را چسبيد و گفت
- پاشو بريم بيرون
و خطاب به من پرسيد:
- مي آد؟
گفت همين الان راه مي افته
خب خانم دكترم كه داره مي اد
مادرم بازويش را از بين انگشتان پدر بيرون كشيد و گفت
- مي خوام همين جا باشم
- بهتره بريم بيرون دكتر كه اومد بر ميگريديم
- نه من همين جا مي نشينم
- اخه
با صداي فرياد بي بي همه سرها به طرف در چرخيد:
- واي خاك به سرم اين كيه اومده اينجا مرده؟
هاج و واج مانده بوديم بي بي گريه كنان وارد اتاق شد
- واي واي بدبخت شديم پسر چرا حواستو جمع نكردي من مي گم كي تصادف كرده جيك از كسي در نمي ايد نگاه كن زدي دختر مثل دسته گل مردم رو پرپر كردي
كنار مادرم نشست و ادامه داد:
- خانم ديدي چه خاكي به سرمون شده اگه اقا رو ببرن زندان
و رو به من كرد و ادامه داد:
- چرا اينو اوردي اينجا مي برديش بهشت زهرا ديگه
مادرم به گريه افتاد پدر با تحكم گفت
- بسه ديگه بيبي خانم ايشون زنده ان الانم دكتر صفاپور مي اد ويزيتش مي كنه بجاي اين حرفها پاشو خانم رو ببر بيرون اصلا شما اينجا چه كار مي كنيد
بي بي جابجا شد و گفت
- دلم شور افتاد با اون سر وصدايي كه شما راه انداخته بوديد
لحظه اي سكوت كرد و بعد با بغض اداده داد:
- نتونستم طاقب بيارم
روي صندلي نشستم و ان را به حركت در اوردم پدرم شروع كرد در طول اتاق قدم زدن. مارم گريه مي كرد و بيبي قربان صدقه اش مي رفت دسته صندلي را محكم چسبيده بودم صداي گريه ارام مادر مثل لالايي مي مانست ارامشي غريبي داشتم چيزي در درونم فرياد مي كشيد اگر قرار است محاكمه شوم بهتر است خونسردي ام را حفظ كنم چشم بر هم گذاشتم صداي پاي پدرم كه روي اتاق كشيده مي شد روي مغزم سوهان مي كشيد پرسيدم
- كي به پليس زنگ مي زنيد؟
صداي گريه مادرم قطع شد صندلي را تاب دادم از كسي صدايي در نيامد دوباره به سخن امدم.:
- خودمون بعد از رفتن دكتر مي ريم پيش پليس؟
صداي پاي مادرم را شنيدم چشم باز كردم به سرعت از اتاق خارج شد بي بي هم به دنبالش بيرون رفت صداي هق هق گريه اش در اتاقم پيچيد. سر برگرداندم اسمان شب پشت پرده اين پنجره تا دوردستها ادامه داشت لبخند كمرنگي روي لبهايم نشست من ديگر نمي ترسيدم
با شنيدن صداي ناله اي به سرعت از جا پريدم و به طرف تخت هچوم بردم در كنار تخت زانو زدم پدر بالاي سرم ايستاد و پرسيد
- به هوش اومد؟
- نمي دانم.
خم شد و دستش را گرفت
- چقدر داغه
جرات نداشتم دستش را بگيرم پدرم نگاهي به ساعتش انداخت:
- دكتر كجا موند
روي زمين نشستم دستم را به لبه تخت حايل كردم و سرم را به دستم تكيه دادم و گفتم:
- مي آد
پدرم شروع كرد به قدم زدن زمان به كندي برايم مي گذشت سكوت سرد اتاق را صداي گام هاي پدرم كه احساس مي كردم به شدت خسته و مضطرب است مي شكست
صداي بوق اتومبيل دكتر كه از ان سوي حياط بلند شد از جا پريدم پدر به سرعت از اتاق بيرون رفت تا از دكتر استقبال كند پرده را كنار زدم اتومبيل دكتر پشت اتومبيلم متوقف شد در را باز كردم و روي ايوان رفتم رنگم پريده بود نرده را چسبيدم و به جلو خم شدم دكتر پياده شد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید