نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

28

مامان گل پری همان طور که به عکس ها نگاه می کرد با یادآوری آن روزها لبخندی روی لبانش نشست و سری تکان داد و گفت : « روزگار بازی های زیادی داره . وقتی تقریباً نه ساله بودم و بچه آخری بودم مادرم را از دست دادم و تو باغ پدر بزرگم که به بچه هایش ارث رسیده بود همراه عمو شهرام و عمو فرید و پدرم فریبرز زندگی می کردیم و هر کدام در قسمتی از اون باغ بزرگ تو خیابون در بند عمارتی با شکوه ساخته بودند .
اون موقع هنوز تهرون سرو سامان پیدا نکرده بود و هنوز نیرو های خارجی که به خاطر جنگ جهانی وارد تهران شده بودند کم وبیش خودنمایی می کرد ولی ما که از خانواده های ثروتمند و پولدار شهر بودیم هیچ چیز از مشکلات مردم نمی فهمیدیم چون نه از قحطی خبری برای ما بود نه ازنگرانی غذا نداشتن و لباس نداشتن .
همان سال ها بود که شهرام خان تازه این کارخونه را خریده و مرتب به فرانسه می رفت . شهرام خان عموی بزرگم از زن اولش سه دختر ودو پسر داشت که ازدواج کرده بودند و همسر اولش در اثر بیماری مرده بود . بعد از اون با مادر شاهرخ ازدواج کرده بود که فقط شاهرخ را داشت و جون و عمرش این پسر بود . شاهرخ زیبایی اش را از مادرش به ارث برده بود و تو تمام نوه هایش هم فقط کامران به اون رفته مثل ژینا که به من رفته . شهرام خان به دو پسر بزرگش و دخترهایش سهم الارثشان را داده بود و گفته بود هر کاری دلشان می خواهد باهاش بکنند و باقی ارثیه هم هر چی که بشه به همسرش مریم و پسرش شاهرخ می رسید و پدر من و عمو فرید هم در کنار عمو شهرام مشغول تجارت بودند . تو اون خونه همه از عمو شهرام حساب می بردند الا شاهرخ که هر کاری دلش می خواست می کرد و عمو به خاطر دوست داشتن زیادش مانعش نمی شد که همین بعدها مایه دردسرش شد. تو این سال هایی که به فرانسه می رفت شاهرخ را با خودش می برد و فرهنگ غرب بدجوری روی شاهرخ اثر گذاشته بود و از او پسری خوش گذران و بی قید وبند ساخته بود . ولی با همه ی این احوال چشم تمام دخترهای فامیل به دنبالش بود و من که تو نه سالگی کنار دست دختر عمو های بزرگتر و خواهرهایم می نشستم از حرف هایشان می فهمیدم که همشان آرزوی ازدواج با شاهرخ را دارند . شاهرخ دو سه سالی می شد به فرانسه رفته بود و قرار بود به ایران بیاد و ازدواج کند . من اون موقع که رفته بود شش سالم بود و ذهنیت زیادی از شاهرخ نداشتم ولی روزی که وارد خونه باغ شد و همه بدورش حلقه زدند به این پی بردم که واقعاً مرد زیبایی است و تو دلم گفتم اگه منم بزرگتر بودم شاید می تونستم خودم را در لباس عروس در کنار شاهرخ تجسم کنم ولی حیف که آن قدر کوچک بودم وریزه میزه که حتی تا چند ساعت بعد شاهرخ متوجه حضور من نشد و وقتی من کنار صندلی اش رفتم تا زیر سیگاری بهش بدم نگاهی به من انداخت وبا تعجب پرسید : « ببینم تو گل پری کوچولو نیستی . »
من که دیدم منو یادش اومده با خوشحالی گفتم : « چرا خودم هستم . » با خنده لپم را کشید و از کیف کنار دستش چند بسته شکلات که آن موقع در ایران پیدا نمی شد به دستم داد و گفت : « بیا اینم برای تو خانم خوشگل . » از این که از خوشگلی ام تعریف کرده غرق در شادی تا شب با شکلات هایش در باغ بازی کردم و فردا صبح شنیدم که عمو شهرام نگین دختر عمویم را برای شاهرخ در نظر گرفته با همه بچگی ام احساس کردم چیزی در درونم فرو ریخت . اون روزها نمی دونستم چرا این طوری ام و حال وحوصله از بین رفته ولی بعد ها فهمیدم که من از همان لحظه ورود عاشق شاهرخ شده بودم . البته عشقی بچه گانه که دلم می خواست اون چیزی که همه صحبت از خوب بودنش می کنند مال من باشه ولی هر چه بزرگتر می شدم این عشق شکل وشمایل دیگری به خود می گرفت .
اون زمان نسرین خواهر بزرگتر نگین ازدواج کرده بود و ترگل و گلناز و نگین بودند وای عمو به خاطر این که عمو فرید بزرگتر از پدرم بود تصمیم گرفته بود که دخترش نگین را به عقد شاهرخ در بیاورد .
یادمه نگین در پوست خود نمی گنجید و از خوشحالی روی پاهایش بند نبود من با همه بچگی ام می فهمیدم که شاهرخ علاقه ای به نگین نداره و فقط به خاطر پدرش داره با نگین ازدواج می کنه .
کامران چایی برای مامان گل پری ریخت و لیوان شیری به دست من داد و پرسید : « مامان گل پری چرا میگی ریزه میزه بودی . شما که مثل ژینا درشت هیکل هستید و قد بلند . »
مامان گل پری گفت : « اگه یادت باشه ژینا هم قد بلندی نداشت و بعد از سیزده سالگی یکهو قد کشید و بلند شد . » من هم همین طور بودم و حتی خیلی ریز جثه تر از ژینا و یکهو تو چهارده سالگی انگار هر روز قد می کشیدم . برای همین همه به من به چشم بچه نگاه می کردند . به خصوص شاهرخ که بیست سالی از من بزرگتر بود و نگین هم ازش دوازده سالی کوچکتر بود . آن روزها ترگل و گلناز هم چهارده و پانزده ساله بودند و خواستگار مرتب برایشان می آمد و تو همان روزها هر دو نامزذ کردند .
منم وقتی می دیدم چطور شوهر خواهر هایم به هر بهانه ای به دیدن نامزدهایشان می آیند ولی شاهرخ به هر بهانه ای از خانه جیم می شود و تا پاسی از شب بر نمی گردد می فهمیدم که شاهرخ به نگین علا قه ای ندارد. نه که نگین دختر بدی باشد . برعکس نگین دختر خوبی بود فقط خیلی ساده بود و فکر می کرد چون قراره همسر شاهرخ بشه هیچ تلاشی نباید برای جلب شاهرخ بکنه .
شاهرخ هم که سر به هوا و دوروبرش پر از دوستان ناباب که به خاطر پول پدرش دوره اش کرده بودند و همان ها بودند که تو یک اوپرا شاهرخ را به دام زنی رقاصه که روسی بود انداخته بودند و مدام تیغش می زدند . عمو فرید که اینو فهمیده بود به عمو شهرام گفت و عمو شهرام تصمیم گرفت هر چه سریعتر عروسی را برگزار کند تا شاهرخ از فکر اون دختره ی رقاص بیرون بیاد .
شب عروسی آنچنان جشنی تو باغ برگزار شد که تا مدت ها ورد زبان فامیل بود و بعد از آن هم فامیل مهمانی می دادند و مراسم پاگشا کردن برگزار می شد . همان روزها بود که مادر نگین زن عمو فرید پیشنهاد ازدواج پدرم را با یکی از اقوامش که بیوه بود داد و پدرم مخالفت کرد وگفت : « تا گل پری سرو سامون نگیره من ازدواج نمی کنم » و منم شاد از این همه علاقه چدرم به گشت وگذار و بازی مشغول بودم .
چند ماه بعد بود که نگین حامله شد و حالت های نهوع اش شروع شد . اون زمان موقع عروسی ترگل و گلناز بود که به فاصله دو هفته عروسی کردند و منو تنها گذاشتند و همین باعث شد که من بیشتر وقتم را در خانه ی عمو شهرام بگذرانم و در کنار نگین باشم و شاهد رفتار سرد شاهرخ با نگین .
من کنار زن عمو مریم آشپزی یاد می گرفتم و سرگرم بودم . نمی دونم یک روز چطور شد که شاهرخ رو به بابا گفت : « بهتره گل پری را به مدرسه ای که به تازگی نزدیک خانمون باز شده بفرستید . »
بابا مخالفت کرد و گفت : « من مدرسه ای که پسرها هم توش هستند دخترم را نمی فرستم . »
من که از شنیدن اسم مدرسه خوشحال شده بودم با دیدن مخالفت بابام اشکم سرازیر شد و شاهرخ خان با دیدن اشک های من دلش سوخت و گفت : « ناراحت نباش . خودم بهت یاد می دم » و من با خوشحالی گفتم : « راست می گی ؟ » دستی به سرم کشید وگفت : « تو این خونه دخترها جز آشپزی کاری بلد نیستند شاید تو دختر عموی کوچولو یک چیزی بشی . »
عمو با ناراحتی گفت : « مگه دخترهای ما چه عیبی دارند . »
شاهرخ گفت : « عیبی ندارند ولی خود شما بابا فرهنگ رفته اید و می دونید زن این دوره زمونه به خیلی معلومات دیگه غیر از این چیزهایی که بلد است نیاز داره » و دو روز بعد منو صدا زد و چند تا کتاب ودفتر برایم آورده بود و شروع کرد هر وقت که خونه بود به من درس می داد و همیشه می گفت : « تو استعداد فوق العاده ای داری » و تند تند جلو می رفت . منم تمام سعی ام را می کردم که شاهرخ را از خودم راضی نگه دارم تا بیشتر درس بده . شوقی که برای یاد گرفتن داشتم تمامی نداشت .
با بدنیا آمدن پریوش هم سر من و هم سر شاهرخ بیشتر به پریوش گرم شده بود . نگین هم با تمام وجود به پریوش می رسید . یک روز که تنها بودیم به نگین گفتم : « تو آنچنان به پریوش می رسی که انگار کس دیگه ای تو این دنیا برات عزیز نیست . »
نگین لبخند تلخی زد وگفت : « برای این که نیست . »
پرسیدم : « پس شاهرخ چی ؟ » با اندوه سرش را تکان داد وگفت : « اوایل شاهرخ را خیلی دوست داشتم ولی وقتی دیدم اون منو دوست نداره و بهم بی محلی می کند منم ازش سرد شدم و محلش نمی ذارم . آخه میدونی اون با یه دختر روسی رابطه داره و من به چشمش نمیام . خودم می دونم اون قدر خوشگل نیستم که تو چشمش بیام ولی توقع هم نداشتم این طوری بهم بی محلی کنه و شب ها به سراغ اون بره .
از وقتی هم که پریوش را حامله بودم از بوی شاهرخ بدم میومد و حالت تهوع پیدا می کردم . » با تعجب نگاهش کردم و گفت : « آره اولش برای خودم هم عجیب بود ولی مامانم می گه بعضی زن ها این طوری میشن . همین هم بهونه ای شد برای شاهرخ که از من بهتر دوری کنه و دلیل هم داشته باشه . حالا هم یا سرش مشغول درس دادن توئه یا با پریوش سر خودش رو گرم می کند . »
سریع گفتم : « می خوای من دیگه درس نخونم . » با مهربونی در آغوشم کشید وگفت : « نه عزیزم . تو هم اگه درس نخونی شاهرخ باز سرش را جور دیگه ای گرم میکنه و از خانه بیرون می زنه . این جوری حداقل خیالم راحته تو خونه است و پیش اون زنه نیست و تو هم یک چیزی یاد می گیری . »
از اون به بعد من شده بودم سنگ صبور نگین و شاهرخ هم که مرتب بهم رسیدگی می کرد و تو اون یک سال کلی درس بهم داده بود و یک روز منو همراه خودش به مدرسه برد و با مدیر مدرسه صحبت کرد و قرار شد چند روز بعد من به مدرسه برم و همراه سال ششمی ها امتحان بدم و مدرک بگیرم .
من خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ مرتب تشویقم می کرد و می گفت : « من تمام این درس ها را به تو دادم . » شاهرخ چون خودش تو فرانسه درس خونده بود خیلی به روش های آموزشی وارد بود و آخر سر کاری کرد که امتحان بدم و وقتی خبر قبولی ام را آورد همه ی خانواده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . اون موقع بود که بابام اجازه داد من به دبیرستان که آن موقع از کلاس هفتم شروع می شد برم . البته دبیرستان های دخترانه بود و فقط برای بعضی از درس ها معلم مرد داشتیم . این طوری شد که من به کمک شاهرخ به تحصیل پرداختم .
در حالی که پایم را جابه جا می کردم گفتم : « عجب بابابزرگ روشنفکری داشتیم . »
مامان گل پری گفت : « ولی حیف که اصلاً با نگین خوب تا نکرد . نه که بگم دست به زن داشت یا اذیتش می کرد ولی هیچ چیزی برای یک زن بدتر از این نیست که شوهرش بهش کم محلی کند . نگین واقعاً دختر خوبی بود فقط یک اشتباه کرد اونم این بود که بی محلی شاهرخ را با بی محلی جواب داد. در صورتی که شاهرخ تشنه ی محبت بود و اینو بعدها فهمید و به من گفت .
سه سال بعد خیلی سریع گذشت و من چهارده ساله شدم و پریوش سه ساله . از وقتی که من مدسه می رفتم شاهرخ هم بیشتر وقت هایش را بیرون می گذراند و تازگی ها رو به قمار آورده بود و حالا دیگه عمو شهرام هم حریفش نبود و وقتی بهش اعتراض می کرد دعوا به راه می انداخت و ظرف و ظروف می شکست و از در خانه بیرون می زد و گاهی شب ها هم بر نمی گشت .
عمو بدجوری بهم ریخته بود و مرتب می گفت : « من شرمنده ی نگین شدم » ولی نگین لبخندی می زد و می گفت :« عمو جون من ناراحت نیستم بالاخره هر مردی یه عیب وایرادی دارد . من شاهرخ را دوست دارم . »
عمو هم سری تکان می داد و می گفت : « من تو تربیت شاهرخ اشتباه کردم . مریم می گفت این قدر لوسش نکن . من گوش نکردم . » همان روزها بود که من مرتب قد می کشیدم و روز به روز از اطرافیانم می شنیدم که زیبا تر از بقیه هستم و غرور خاصی پیدا می کردم .
یک روز تو مدسه با یکی از دوستانم به نام مینا دردل می کردم که بغضش ترکید و فهمیدم پدرش کارگر ساختمان بوده و از بالای داربست افتاده و زمین گیر شده و اون ها پولی برای درمانش ندارند و خرجی شان هم تمام شده و پدرش می خواد اونو بفرسته کارگری و از مدرسه درش بیاره .
مینا دختر زرنگی بود و حیف بود درسش را ول کند . توی راه هزار تا فکر کردم و دیدم ما چه قدر خوشبختیم و مینا چه قدر بدبخت .
اون روز دامن زرشکی و لباس سفید با یقه ی تور دار پوشیده بودم و موهایم را روی شانه ام ولو کرده بودم . راستش وقتی جلوی آئینه خودم را نگاه می کردم و زیبائی ام را می دیدم حس می کردم که بزرگ شده ام و دیگه دیگران به چشم بچه بهم نگاه نمی کنند .
تو راه مدرسه چند بار نگاه جوان های محل را روی خودم خیره دیده بودم و این بیشتر باعث می شد که به سر و وضعم برسم و هر روز ببینم قدم بلندتر شده یا نه .
همان طور که تو باغ قدم می زدم صدای بوق ماشین شاهرخ منو از جا پروند و بهش نگاه کردم . یک لحظه برقی رو توی چشم هایش دیدم که قبلاً ندیده بودم . با خنده سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت : « چیه خانوم خانوما همچین تو فکری که منو ندیدی » و نگاهی به سراپام کرد که پرسیدم : « چیه چرا این طوری نگاهم می کنی مگه قبلاً منو ندیدی . » با لبخند قشنگی گفت : « چرا دیده بودم ولی دقت نکرده بودم چه قدر بزرگ شدی و
خانم شدی.
پوزخندی زدم و گفتم: برای اینکه سرت این قدر گرمه که زنت را هم نمی بینی. چه برسه به من.
اخم هایش در هم رفت و از ماشین پیاده شد و محکم چانه ام را گرفت . گفت: منظورت از اینکه زنم را نمی بینم چیه؟ نکنه نگین چغلی کرده.
نفسش بوی الکل می داد و فهمدیدم مسته. خیلی ترسیده بودم تا عمارت فاصله زیادی داشتیم و ترسیدم همانطور که تو خونه دعوا راه می اندازه و نگین از ترسش در را روی خودش قفل می کند می خواد با من دعوا کند . کتم برند. نمی دونم چطور شد که دستم بالا رفت و محکم توی صورتش فرو اومد و برق از چشم هایش پرید. مثلا خواستم پیش دستی کنم که کاری بهم نداشته باشه. چون همیشه بابام گفته بود که باید از آدم مست ترسید.
یکهو با خشم و عصبانیت سیلی محکمی به صورتم زد که دردی توی بدنم پیچید. همانطور که اشکم سرازیر شده بود تتلاش می کردم که خودم را از دستش نجات بدم و با بغض و گریه التماس می کردم که ولم کنه. ولی اون انگار از التماس های من لذت می برد و قهقهه می زد و بیشتر فشار می داد. می گفت: تو روی من دست بلند کردی روی شاهرخ کیانی. چی فکر کردی دختر.
در حالی که صدای استخوان هایم را می شنیدم و حالم از بوی دهانش بهم می خورد با مشت و لگد خودم را از دستانش خلاص کردم و خواستم فرار کنم که یکهو مثل چند روز پیش ژینا که زمین خورد پایم به سنگی گیر کرد و با سر به زمین خوردم و یه لحظه تمام صورتم غرق خون شد و از ترس جیغ کشیدم که شاهرخ با نگرانی زانو زد و کنارم نشست و سعی می کرد علت خونریزی را پیدا کند. سوزش و درد را بالای پیشانی ام حس می کردم و دستم را همان جا گذاشتم که ناله ام به هوا رفت و شاهرخ جای زخم را پیدا کرد و با دستمالی که از جیبش درآورده بود رویش را فشار داد که با ناراحتی و بغض گفتم: برو گمشو کثافت عوضی. حالم ازت بهم می خورده.
شاهرخ بازویم را چسبید و بلندم کرد و گفت: زود باش باید بریم بهداری سر خیابون. سرت شکسته.
با ترس گفتم: من هی جا با تو نمیام.
دستم را محکم کشید و منو به زور داخل ماشین فرستاد وخودش هم نشست و گفت: دختره ی دیوونه. اون موقع مست بودم. حالا از سرم پریده نمی خواد بترسی.
ماشین را از باغ خارج کرد و منو به بهداری رسوند. همین بیمارستان شهدای فعلی. اون موقع بهداری کوچکی بود و یک پرستار کمی از موهایم را به اندازه بند انگشت تراشید و برایم سه تا بخیه زد و سرم را بست.
وفتی از بهداری خارج شدیم سوار ماشین شدیم و سرش را روی فرمان گذاشت و چند لحظه به سکوت گذشت. بعد ناگهان به سمتم برگشت و چشم های زیبایش را به صورتم دوخت و گفت: ببینگل پری خواهش می کنم هر چی امروز بین من و تو گذشته فراموش کنی. من دست خودم نبود. نفهمیدم چی کار کردم. خواهش می کنم نمی خوام هیچ کس از این موضوع باخبر بشه.
نگاه سرزنش آمیزم را به صورتش دوختم که با لبخندی نگاهم کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: جون من. جون پریوش.
نمی دونستم با این ادم پررو چی کار کنم. از طرفی اگه می خواستم به بابا اینا بگم که شر به پا می شد. شاهرخ را از خانه بیرون می کردند و نگین بیچاره همین حالاشم شوهر نداشت و اون موقع در واقع بی شوهر می شد چون بابا و عمو از این کار شاهرخ نمی گذشتند و کمترین تنبیه برای او از خانه بیرون کردنش بود. این دیگه جریان اون رقاص روسی نبود. بلکه آبروی خانوادگی در بین بود. برای همینم به التماس افتاده بود. حالا که این طور شده بود باید ادبش می کردم. شاهرخ صورتم را به سمت خودش برگردوند و گفت: گل پری به من نگاه کن. من اونقدر ها که تو فکر می کنی بد نیستم. تو حال خودم نبودم. ولی نمی دونم تو چرا زدی تو گوش من.
سرم را انداختم پایین و گفتم: ترسیدم بخوای منو بزنی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای چی باید تو رو می زدم.
نگاهش کردم و گفتم: آخه اون طوری چونه ام رو گرفته بودی و عصبانی بودی. منم ترسیدم. آخه دیدم تو خونه همه چیز رو بهم می ریزی.
لبخند تلخی زد و گفت: ولی تا حالا کسی رو نزدم ولی امروز برای اولین بار از تو کتک خوردم.
سرم را پایین انداختم گفتم: تقصیر من نبود. تو مست بودی و منم...
حرفم را قطع کرد و گفت: دیگه نمی خوای بگی.خودم می دونم چقدر اخلاقم بد شده. ولی دست خودم نیست وقتی می بازم اعصابم خورد می شه و وقتی نگین و بابام به پر و پام می پیچند قاطی می کنم. حالا ببینم می تونیم با هم اشتی کنیم. تازه یادت باشه من حق استادی به گردنت دارم.
خنده ام گرفت و گفتم: پس سر شکسته من چی می شه. الان که هر دو غیبمون زده.
شاهرخ گفت: می گیم تو حواست نبوده من یکهو بوق زدم تو هول شدی و خوردی زمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شرط داره.
پرسید : چه شرطی؟
گفتم: این که رفتارت را با نگین بهتر کنی و دوستش داشته باشی.
صورتش در هم رفت و گفت: می دونی من نگین رو دوست دارم ولی اون زن دلخواه من نیست. من به بابا گفتم ولی اون گوش نکرد. نگین دختر خوبیه ولی نمی تونه با اخلاق من بسازه. در ضمن اون زیبایی رو هم که من دلم می خواست نداره. من هم هر کاری می کنم نمی تونم خودم را راضی کنم.
اینو به خودش هم گفته بودم ولی گفت: براش مهم نیست. فقط می خواد کنارم باشه. منم که اینطوری دیدم قبول کردم چون چاره ای نداشتم. بابا راضی نمی شد من با کس دیگه ای ازدواج کنم.
یکهو از دهنم پرید و گفتم: مثل اون رقاصه؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت: هیچ دلم نمی خواد اسمشو ببیاری.
با پرروئی گفتم: چرا، چون دوستش داری.
سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: نه. به خاطر اینکه ذهن تو پاک تر و زیبا تر از اینه که بخوای با فکر کردن به همچین ادمهایی آلوده اش کنی.
پوزخندی زدم و گفتم: اگه اینطوره تو چرا هر شب را اون می گذرونی.
ابروهایش را درهم کشید و گفت: نمی دونم چطور آلوده اش شدم. فقط می دونم که دوستام منو تو بغلش انداختند و هی تشویقم کردند. منم بهخودم غره شدم و فکر کردم اون عاشق منه و به خاطر اون بود که پای میز قمار نشستم ولی بعدش که باختم دوباره نشستم تا باختم را جبران کنم. چون غرورم لکه دار شده بود. من تو زندگی ام همیشه هر چی که می خواستم بدست آورده بودم. همین شد که هر روز به امید بردن اون جا میرم.
گفتم: خوب چرا این حرفها رو به نگین نمی زنی؟
گفت: یادته گفتم دلم می خواد تو درس بخونی. برای همین بود. افکار من و نگین با هم جور درنمیاد.
و فکر می کنه به قول مامانم هر مردی ایرادی داره ئ بالاخره من درست می شم و به سر زندگی برمی گردم.
با تعجب نگاهش کردم که گفتک چیه فکر نمی کردی من این چیزها رو بدونم خودم شنیدم. شاید اگه نگین هم کاری روکه تو امروز کردی، با من می کرد این قدر تو منجلاب غرق نمی شدم. آدم ترسو باعث می شه آدم بدی مثل من به کارهاش ادامه بده.
پرسیدم: یعنی باید می زد تو گوشت؟
گفت: شاید نمی دونم ولی با بی محلی هاش بیشتر باعث می شد من ازش دور بشم.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت: وای دیر شد. فکر کنم الان همه دارن دنبالت می گردند.
و ماشین را روشن کرد و به خونه باغ رفتیم. دوباره ازم خواهش کرد چیزی به کسی نگم و منم گفتم باید سعی کند از اون محیط دوری کند و با نگین مهربانتر باشد. وقتی وارد خانه شدیم همه هراسان و نگران به دنبال من می گشتند.
بابا با دید سر بسته من تو سرش زد و گفت: چی شده بابا. کجا بودی نصف عمر شدم.
شاهرخ همان توضیحی را که می خواست داد و بابا گفت: برای چی حواست نبود بابا؟
من که بهانه ای نداشتم فکر کردم چی بگم که گفتم: آخه دوستم مینا به خاطر از کارافتادگی پدرش مجبور به ترک تحصیل شده و منم ناراحتش بودم و تو فکر بودم. آخه دختر زرنگی بد. حیف است درسش را ول کند.
یکهو شاهرخ که می خواست من ساکت باشم و حرفی نزنم گفت: خب مگه باباش برای چی پول می خواد.
گفتم: برای درمون باباش و خرجیشون پول می خوان.
شاهرخ گفت: خب می خوای با هم بریم خونشون و ببینیم چقدر لازم دارند . من خودم بهشون اون پول رومی دم.
چشم های بابا و عمو گرد شده بود و باور نمی کردند شاهرخ از این کارها بکند. خواستم درد سرم را بهانه کنم که با اشاره عمو ساکت شدم و عمو گفت: بد فکری نیست. خونشون رو بلدی گل پری.
با سر اشاره کردم که آره و عمو در ماشین را باز کرد و منو سوار کرد و گفت: اگه پول بیشتری نیاز بود به خودم بگید.
و شاهرخ از خدا خواسته پشت فرمان نشست و حرکت کرد. تو ماشین اصلا راحا نبودم. راستشو بگم هم از شهرخ بعد از این کار ترسیده بودم و هم واقعیتش حسی را تجربه کرده بودم که تا حالا نداشتم. شاهرخ در طول راه خانه مینا که بالای امام زاده قاسم قرار داشت سکوت کرده بود. برای اینکه من معذب نباشم نگاهم نمی کرد.کلی راه را هم مجبور شدیم پیاده بریم. وقتی پرسان پرسان خانه مینا را پیدا کردیم و مینا در را باز کرد از دیدن من با سر بسته هاج و واج مانده بود.
وقتی به داخل رفتیم و برای مینا توضیح دادم که پسر عمویم حاضر شده پول درمون باباش و خرجیشان را بده اشک از چشمهای مینا و مادرش جاری شد. اون اولیم تجربه من و شاهرخ در مورد کمک به دیگران بود که حسی فوق العاده در هر دوی ما ایجاد کرد. به خصوص در من که باعث شد همیشه ازخوشحالی دیگران شاد بشم. شاهرخ همه پولی که همراهش بود به مینا داد و گفت: یکی از دوستانش دکتر است و آدرسش را برای مینا نوشت و گفت: بهش سفرش می کنم اگر بازم کاری داشتید به گل پری بگویید.
تو راه برگشت به شلهخ گفتم: این پول ها رو برای قمار توجیبت گذاشته بودی.
خنده ای کرد و گفت: تازه یه مقدارش رو هم باخته بودم. این بقیه اش بود که تو باعث شدی تو راه خیر خرج بشه.
گفتم: حالا این پول رو تو قمار باخته بودی حس بهتری داشتی یا اینکه این جوری خرجش کردی.
نفس عمیقی کشید و گفت: خب معلومه اینطوری. ولی چه کنم که یه جورایی معتاد شدم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید