نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 24
در اتاق را که باز کردم یکهو از دیدن ناتالی که با خنده به روی صندلی کامران خم شده بود و کامران داشت چندتا برگه را امضا می کرد انگار تمتم عصبانیت وجودم توی صورتم ریخت و با ناراحتی گفتم: می شه بپرسم اینجا چی کار می کنی ناتالی؟
کامران یکهو از روی صندلی اش پرید و گفت: چی شده ژینا. ناتالی چندتا برگه رو اورده تا من امضا کنم.
با حرص گفتم: می بینم. کور که نیستم. ولی چرا تو جای ناتالی جواب میدی؟
ناتالی که از صورت برافروخته من دستپاچه شده بود گفت: کامران که گفت.
گفتم: بله شنیدم ولی دیگه نبینم روی صندلی این طور خم شده باشی. حالا برو بیرون.
ناتالی در حالی که برگه ها را در دستش می فشرد از کنارم رد شد و بیرون رفت. داخل شدم و در را محکم پشت سرم کوبیدم. کامران جلو امد و خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت به عقب هلش دادم و گفتم: به من دست نزن.
کامران پرسید: معلومه چته؟ چرا این طور می کنی؟
با حرص گفتم: می خوای چی کار کنم وقتی می بینم این دختره از خود راضی که دیروز تا حالا با من به سردی رفتار می کند اون وقت وقتی من اینجا نیستم روی صندلی تو خم شده و هرهر می کنه.
کامران می خواست موهایم را نوازش کند که داد زدم: به من دست نزن. می فهمی.
قدمی به جلو برداشت و گفت: باشه. داد نزن، زشته. اونا فارسی نمی فهمند ولی فرشید که می فهمه.
گفتم: بفهمد. م اصلا خوشم نمی یاد این دختره این جا باشه.
کامران گفت: چرا عزیزم. این بنده خدا مدت هاست داره برای من کار می کنه.
در حالی که نمی توانستم شعله حسادتی که در درونم شعله ور بود خاموش کنم با عصبانیت پایم را به زمین کوبیدم و گفتم: همین که گفتم. این دختره باید از اینجا بره.
و با عصبانیت کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و با عجله از پله ها پایین آمدم.
صدای کامران را که دنبالم می آمد می شنیدم و وقتی به محوطه رسیدم کامران خودش را به من رساند و بازویم را محکم گرفت و منو به سمت خودش چرخاند و گفت: صبر کن ببینم. کجا داری میری. این کارها چیه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: می خوام برمم خونه.
گفت: با چی می خوای بری؟ تو که اینجا نمی تونی رانندگی کنی.
گفتم: با تاکسی می رم.
گففت: لازم نکرده. خودم می برمت.
و به سمت ماشین رفت و وقتی کنارم امد بوق زد و گفت: سوار شو.
با حرص سوار شدم و پشتم را به طرفش کردم . تا خونه هیچ حرفی نزد و فقط سیگار اتش زد. وقتی رسیدیم مامان گل پری خانه نبود و پروین خانم گفت: همراه اقا بهمن بیرون رفته.
با عجله به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
کامران که از در وسطی وارد شد و گفت: معلومه این بچه بازیا برای چیه؟
در حالی که سعی می کردم بغضم نترکه گفتم" اره من بچه ام. اگه بچه نبودم که احمق نمی شدم بیام اینجا و الکی اسم مدیر کارخونه روم بذاری و سرم را گرم کنی و خودت هم به کثافت کاریهات برسی.
با عصبانیت بازویم را گرفت و تکنم داد و گفت: ژیتا نت نمی دونم تو اون کله کوچیکت چی داره می گذره ولی هر چیزی هست چیز خوبی نیست. ولی با این روشی که بهکار گرفتی نمی تونی کاری کنی.
گفتم: آره نمی تونم. من نمی تونم ببینم اون دختره لعنتی اون طوری روی تو خم بشه و با تو خوش و بش کنه.
پوزخندی زد و گفت: خوبه، بازم کثافت کاری تبدیل به خوش و بش شد.
در حالی که تما م بدنم می لرزید در آغوشم کشید و با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت: ببین چه طوری می لرزی. چرا با خودت و من این کارو می کتی.
در حالی که بغضم را رها می ساختم سرم را در سینه اش فشردم و گفتم: نم نمی خوتم اون دختره رو ببینم.
و با شت روی سینه اش کوبیدم. با خنده دست هایم را گرفت و گفت: باشه. باشه. ووای من نمی تونم اونو همین طوری بیرون کنم. اینم زمان می بره. به فرشید میگم ترتیب شو بده.
با اشک نگاهش کردم که با لبخندی گفت: هیچ دوست ندارم گریه کنی. بخند که می خوام بهت یه خبر بدم.
گفتم: اول دستامو ول کن.
دستم راول کرد و جای انگشت هایش رو مچم افتاده بود. بوسه ای بر مچم زد و گفت: می خوام تو و مامان گل پری را توی این هفته به نیس ببرم.
مشکوک نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، چرا عین گربه ای که در کمین موش نشسته نگاه می کنی. خنده ام گرفت و گفتم: چرا حالا.
گفت: برای اینکه این جا اروپاست و هوا زود سرد می شه و از اوایل مهر باران شروع میشه.
در حالی که دو دل بودم که ایا پیشنهادش به خاطر منحرف کردن ذهن منه یا واقعا به خاطر سرما، حالا می خواد بریم. روی تخت نشستم و گفتم: کی می ریم.
پرسید: دلت می خواد با ماشین بریم یا قطار یا هواپیما.
گفتم: خب با ماشین راحت تریم.
کامران گفت: تقریبا با ماشین ده ساعت راهه. مامان گل پری خسته می شه. بهتره با هواپیما بریم و بعدا خودمون با ماشین بریم. چطوره؟
قبول کردم و گفت: پس من به فرشید بگم که بلیط تهیه کند.
اون شب نگذاشتم مامان گل پری از این ماجرا بداند. فردا دوباره به کارخانه رفتم و خیلی سرد با ناتالی برخورد کردم و به رفتار کامران دقیق شدم و دیدم سعی می کند با ناتالی برخورد کمتری داشته باشد. خوب حس کرده بود که من حساس شدم.
دو روز بعد هم بدون هیچ حادثه ای گذشت و روز سوم که رفتم جای ناتالی خالی بود. با نگاه از فرشید پرسیدم که گفت: به دستور کامران به قسمت مهندسین تو ساختمان روبرویی منتقل شده.
نفس راحتی کشیدم و سعی کردم با لوئیز روابط دوستانه تری داشته باشم. لوئیز هم از رفتن ناتالی خوشحال بود و می گفت: این دختر انگار از دماغ فیل افتاده بود و فقط برای اقای کیانی می خندید و در ضمن اونو به اسم کوچک صدا می زد.
روز بعد سه تایی عازم نیس شدیم و وقتی وارد شهر شدیم و به بندر رفتیم از دیدن اقیانوس آبی کلی ذوق کردم. کامران با ماشینی که کرایه کرده بود ما را در شهر گرداند. خانه های زیبا و جنگل های سبزی را که به دریا منتهی می شدند نشانم داد. پرسیدم: پس چرا به هتل نمی ریم؟
خندید و گفت: بابا در نزدیکی اینجا بالای کوه در دهکده ی سن ژان خانه ی ویلایی خریده و هر وقت به نیس بیاییم آن جا میریم. وقتی رسیدیم دهکده ی زیبایی را دیدیم که هیچ شباهتی به دهکده نداشت. از زیبایی و تمیزی حرف نداشت و حدود پنجاه خانه داشت. وارد یک زمین که روی تپه قرار داشت و با پرچینهای چوبی از خیابان سوا شده بود، شدیم و به ساختمان که با نمای چوب کار شده بود رسیدیم. ژانت زن خانه داری که خانه را نگهداری می کرد به استقبالمان آمد و با کلوچه های داغ و قهوه از ما پذیرایی کرد.
آلاچیق زیبا روی چمن ها خودنمایی می کرد و چندتا توله سگ کوچولوی سفید خالخالی در حال بازی بودند و جوجه های کوچک به دنبال مادرشان جیک جیک کنان روان بودند. اردک و بوقلون ها با سر و صدا به دنبال هم می کردند و آدم با دیدنشان به یاد خطه ی سرسبز شمال خودمان می افتاد. بعد از خوردن قهوه با مامان اینا تماس گرفتم و جایشان را خالی کردم و بعد با تینا و بهش از زیبایی های نیس گفتم.
تینا با شوخی و خنده گفت: ببینم خانم مارپل هنوز نتونستی مچ کامران را بگیری. آهسته گفتم: به یک چیزهایی رسیدم ولی هنوز مطمئن نیستم.
با نزدیک شدن کامرام بهم تماس را قطع کردم و کامران گفت: پاشو بیا بریم اقیانوس را از بالا تماشا کن.
وقتی به انتهای چمنزارهای حیاط رسیدیم جنگل با سبزی رو به سیاهی اش زیر پایمان سرازیر می شد و با شیبی تند بهدریا می رسید.
دریایی آبی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت، منظره فوق العاده ای بود. کامران دستش را محکم زیر بازویم حلقه کرد و گفت: زیاد جلو نرو. ممکنه پات لیز بخوره.
خودم هم کمی ترسیده بودم و بعد رو به کامران گفتم: چه قایق ها و کشتی های زیبایی این جا لنگر انداخته اند.
کامران گفت: نیس و مارسی بندرهای مهمی هستند و خیلی رفت و آمد کشتی ها در آن زیاد است.
با زوق و شوق کودکانه ای نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، دلت می خوای سوار شی.
با سر اشره کردم که آره. در حالی که منو به دنبال خودش به سمت خانه می برد گفت: باشه. هم قایق سوار می شیم و هم با یکی از کشتی های تفریحی دوری می زنیم.
بعدازظهر به شهر رفتیم و کمی در بازار خرید کردیم و بعد به محله ی قدیمی شهر که به ویونیس معروف بود رفتیم و خانه های قدیمی ای که همه با گیاهان پیچک روی نمایشان تزیین شده بود را دیدیم و به میدان مسنا که معروف بود رفتیم و شام خوردیم. چیزی که در نیس جلب توجه می کرد تعداد بی شمار رستورانهای ایرانی و عربی بود. و مردم الجزایری هم که اکثرا دو رگه بودند در این ضهر فراوان بودند.
کامران روز بعد در یکی از کشتی های تفریحی بنام سن لوئی جا رزرو کرد و به خانه برگشتیم. شب بود و خسته بودیم.
مامان گل پری زود خوابید و به پیشنهاد کامران به حیاط رفتیم و آتشی روشن کردیم. هوای شبهای اوایل مهر خنکی خوبی داشت و کنار آتش نشستن لذت خاصی داشت . سرم را بالا کردم و به آسمتن پرستاره که در این بالای کوهستان نزدیک تر به نظر می رسید چشم دوختم و ناگهان شهابی را دیدم که به سرعت رد شد.
بلافاصله در دلم ارزو کردم که همه فکرهایی که در مورد کامران کردم، اشتباه باشد و تنها زن زندگی اش من باشم. راستش خودم دیگر داشتم کم میاوردم. خیلی سخته کنار مردی باشی که همسرت باشد و تو هر لحظه سعی داره بهت محبت کند و حرف نزده فکرت را عملی کند و تو بخوای مرتب باهاش سرد رفتار کنی و بهش بفهمانی که نباید از حد و حدود معینی بهت نزدیک بشه.
خودم خوب می دانستم که محتاج ناز و نوازش هایش هستم و وقتی در کنارمه لوسم می کنه بهترین لحظه های عمرمه ولی افسوس که این شک و دودلی پرده ای محکم بین من و علایق واقعی ام کشیده بود.
با فشار دستان کامران که بخ شانه هایم وارد کرد به خودم آمدم و نگاهش کردم. با لبخندی پرسید: چی تو آسمون دیدی که این طور سرت را بالا گرفتی و پایین نمیاوری.
گفتم: شهاب دیدم.
با طعنه گفت: خوبه شهاب دیدی. اگه شهروز می دیدی چکار می کردی؟
با قهر از جایم بلند شدم و گفتم: بی نزه. اصلا بهتره من برم بخوابم.
خندید و به دنبالم روان شد و گفت: حالا قهر نکن دیگه.
وقتی وارد اتاقم شدم دیدم کامران هم آمد و کنار تخت دو نفره ای که در اتاق بود نشست . فکری کردم و گفتم: راستی تخت های اتاق دیگر هم دو نفره است.
گفت: نه . بابا اینو برای خودش گرفته. اتاق ژانت یک نفره است. اتاقی که مامان گل پری هم خوابیده همین طور.
پرسیدم: این جا فقط سه خواب دارد. تو کجا می خوابی؟
با خنده گفت: اگر سرکار خانم اجازه بدن همین جا.
با اخم گفتم: ولی قرار ما این نبود.
با لبخندی که اتش به جانم زد گفت: اگر یک چمدان وسط مان بگذارم قبوله.
از حرفش خنده ام گرفت ولی با حالت حق به جانبی گفتم: کامی خودت می دونی که من...
حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم. ولی قول می دم مثل یک برادر خوب نه یک شوهر بد این جا بخوابم و مواظب باشم فاصله ام را با همسر نامهربانم رعایت کنم. قبوله.
نگاه مستاصلی به دور و برم انداختم که گفت: تو نمی خوای که من شب روی کاناپه تو سالن بخوابم و ژانت فردا پیش خودش فکر کنه که من و تو با هم قهریم.
با خنده گفتم:خوب فکر کنه چی می هش؟
نگاه ملتمسانه ای بهم انداخت و با لحنی که پر از تمنا بود گفت: خواهش می کنم ژینا. بذار این دو شبه رو اینجا بخوابم. قول می دم پسر خوبیب باشم و نگاه سوزانی بهم انداخت.
در حالی که خودم هم بدم نمیامد که کنارم باشد با لحنی نیمه شوخ گفتم: به شرط اینکه اون اتش درون چشمهایت را خاموش کنی. چون زبانت یه چیزی می گوید و چشمانت چیز دیگه ای.
خودش را روی تخت ولو کرد و گفت: باشه. من اصلا چشم هایم را می بندم تا مزاحم تو نباشه.
آروم کنار تخت دراز کشیدم. چرخی زد و رو به من گفت: لازم نیست اون لبه بخوابی. یکهو میفتی.
در حالی که پیش خودم می گفتم: نکنه زیر قولش بزنه. نگاه ترسانم را به صورتش دوختم. در حالی که خنده ی بلندی سر می داد نیم خیز شد و بوسه ای بر صورتم زد و گفت: این جور منو نگاه نکن.دلم ضعف رفت. نترس کوچولوی من، کاریت ندارم. راحت باش. شبت هم بخیر.
در حالی که از خودم حرصم گرفته بود که هنوز نمی توانستم کاری بکنم که افکارم در چشم ها و صورتم نمایان نشه شب به خیر آرامی گفتم و جشم هایم را روی هم گذاشتم.
ولی خوابم نمی برد. کامران هم آرام خوابیده بود و نفس های منظمی می کشید. کم کم از خواب کامران مطمئن شدم خوابم برد که با ضربه های محکم دستی که به بازویم خورد از خواب پریدم و سرجایم نشستم و وحشت زده به کامران که او هم خودش از خواب پریده بود و نیم خیز شده بود چشم دوختم. کامران با صدای گرفته ای گفت: ببخشید حواسم نبود. اومدم غلت بزنم که دستم محکم خورد بهت. خودم هم ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. کامران از جایش بلند شد و سیگاری آتش زد و در کنار پنجره ایستاد. چند لحظه به کامران در کنار پنجره خیره شدم ولی خواب بر چشمانم غلبه کرد و با صدای زیبای پرنده ها به خواب عمیق و آرام فرو رفتم.
صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم سرم رویی بازویش است و کامران غرق خواب است. با یادآوری کار دیشبش هم لجم گرفت و هم احساس خوبی داشتم.
با خودم گفتم خیلی احمقم که از حق طبیعی لذت بردن از همسرم که خدا بهم داده خودم و اونو محروم می کنم ولی چه کنم با این دل ناآرومم.
دلم نمی خواد با شک و تردید زندگی کنم. خودم می دونستم که دیشب اگه می خواست می تونست منو به تملک خودش در بیاره ئلی مردونگی اش اجازه نمی ده که با خواسته ی من مخالفت کنه.
اگه می دونست که منم چقدر دوستش دارم لحظه ای هم صبر نمی کرد . نگاهی به ساعت انداختم و بوسه ای بر صورت جذابش زدم که چشم های خمارش را به صورتم دوخت و با لبخندی صبح بخیر گفت و از جایش بلند شد .
سر میز صبحانه مامان گل پری گفت : من که دیشب خیلی خوب خوابیدم . هوای کوهستان واقعا عالی است. می دانستم که مامان گل پری می داند دیشب را کامران در اتاقم صبح کرده ولی هیچ به روی خودش نمیاورد. تو این مدت کوچکترین اشاره به روابط ما نداشت و خیلی عادی مثل مواقعی که من و کامران تو خانه ی خودمان در تهران زندگی می کردیم رفتار می کرد. ژانت با کرپ های دستپخت خودش سر میز آمد و شکلات و مربا هم لای آن ها مالید و به دستم داد . واقعا خوشمزه بود و بهم چسبید . بعد از خوردن قهوه حاضر شدیم و به بندر رفتیم.
روی عرشه ی کشتی در کنار بقیه ایستاده بودیم و به مناظر زیبای نیس که از روی دریا جلوه ی دیگری داشت نگاه می کردیم. کامران به نرده های کشتی نزدیکم کرد و با شوخی گفت : می خوای همین جا شنا کنی و پرتت کنم تو آب ؟ منم محکم چسبیدمش و گفتم : اگه پرتم کنی خودت هم پرت میشی و از دو حال خارج نیست یا تو این آب سرد اقتیانوس سکته می کنیم و یا خوراک کوسه ها می شیم.
با خنده گفت : پس برای همینه که اصلا پیشنهاد شنا کردن رو ندادی؟
با حالتی نیمه جدی گفتم : مگه دیوونه ام ؟ من از فکر کردن به کوسه هم
وحشت دارم چه برسد بروم تو آبی که کوسه هست و منم بخوام توش شنا کنم.»
کامران گفت:« همیشه که نیست، ممکنه بعضی مواقع کوسه حمله کنه.»
گفتم :« خب حتی اگه یک درصد هم باشد آدم عاقل نباید ریسک کند و هر چند که من اگه عاقل بودم با تو ازدواج نمی کردم.»
در حالی که دهانش نیمه باز مانده بود گفت:« ژینا داشتیم.» با خنده موهایش را بهم ریختم و به سمت مامان گل پری رفتم و سعی کردم از روزم نهایت لذت را ببرم.
ناهار را در کشتی خوردیم و بعدازظهر به ساحل برگشتیم . کامران در کنار ساحل ما را به خیابان معروف پمناد دزانگله برد که خیابانی در کنار ساحل بود به طول ده کیلومتر که در زمانی انگلیسی ها از کشتی هایشان در آن جا پیاده شده بودند و محل پیاده روی در کنار ساحل بود . بعد از کمی پیاده روی مامان گل پری که خسته شده بود روی نیمکتی نشست و ما دوتایی به قدم زدن ادامه دادیم . کامران زیر بازویم دستش را محکم حلقه کرده بود و برایم توصیح می داد که هر کدام از این مناطق و مناظر چه جور جاهایی هستند . بعد از کمی پیاده روی رو به کامران گفتم خیلی خسته شدم ، بهتره برگردیم.
با خنده ی قشنگی گفت:« می خوای کولت کنم و ببرمت.»
گفتم:« لوس نشو. مگه من بچه ام. که تو بتونی کولم کنی.»
با خنده گفت:« امتحانش ضرری نداره.» و خواست منو از روی زمین بلند کند که گفتم :« نه کامران من خجالت می کشم.»
و به حالت دو ازش دور شدم و به سمتی که مامان گل پری نشسته بود حرکت کردم.
کامران هم به دنبالم حرکت کرد و گفت:« صبر کن ، این جوری ممکنه سرما بخوری و ریه ات ناراحت شود.» وقتی به مامان گل پری رسیدیم به سمت خونه حرکت کردیم شب کامران روی آتش کباب درست کرد که خیلی چسبید و با خنده گفت :« حیف که قلیون نداریم.»
بعد از شام رو به کامران گفتم :« من خیلی دلم برای مامان اینا تنگ شده.» با لبخندی گفت :« من فدای اون دلتنگیت بشم. خب هروقت خواستی می تونی بری تهران.»
فکری کردم و گفتم :« اول بگذار یک کمی سر از کارهای کارخانه در بیارم. بعد می رم. اون وقت می گن ژینا بچه است و زود طاقتش برید.»
دستش را دور شانه ام فشرد و گفت :« مگه نیستی عزیزم.» با اخم نگاهش کردم و گفتم :« اگه بچه ام چرا عاشقم شدی.» بوسه ای بر گونه ام گذاشت و گفت :« آخه من عاشق همین بچگی ات شدم . عاشق همین قلب مهربونت .»
شب موقع خواب بالشم را بغل کردم و گفتم :« می شه کامران امشب روی مبل بخوابی .» با شیطنت پرسید :« مگه دیشب بهت بد گذشت.» گفتم :« ببین کامران ، من نمی خوام با این نزدیک شدن های تو به خودم نتونم تصمیم درستی بگیرم. تو به من قول دادی . یادت که نرقته.»
با خنده بالشش را برداشت و روی مبل دراز کشید و گفت :« باشه ، نمی خوام تو را سر خشم بیارم. راحت بخواب که فردا باید برگردیم.»
فصل 25
فردا ظهر توی پاریس بودیم و به محض ورودمان آقا بهمن به مامان گل پری گفت :« خاله ترگل و گلناز آمده اند.»
مامان گل پری با خوشحالی به سمت سالن رفت و کامران ابروهایش را در هم کشید . بعد از سلام و احوال پرسی با خاله ها به اتاقم رفتم و کمی خستگی در کردم . خاله ترگل بعداز ظهر با بیژن و شهروز تماس گرفت و گفت :« که برای شام به خانه ی ما بیایند.»
رو به خاله ترگل گفتم :« چطور شد یکهو بیژن و شهروز به پاریس آمدند.»
خاله ترگل با ناز و عشوه گفت :« خاله عاشقیه دیگه . شهروز تاب و تحمل نداره . می گه تو این یک سال حداقل تو شهری نفس بکشم که ژینا توش نفس می کشه.»
مامان گل پری با لحنی که بوی دلخوری می داد گفت :« ترگل جان، الان ژینا شوهر داره، شوهرش هم کامرانه ، پس نباید این طوری حرف بزنی.»
خاله ترگل گفت:« وا گل پری چه حرف ها می زنی ، همه می دونن که این ازدواج سوری است و فقط به خاطر ارثیه است، اگه این طوری نبود که بچه ام شهروز دق می کرد.»
کامران که وارد سالن شده بود با شنیدن حرف های خاله ترگل صورتش از خشم سرخ شده بود و خواست حرفی بزند که مامان گل پری با اشاره چشم و ابرو مجبور به سکوتش کرد و کامران با عصبانیت به داخل حیاط رفت و ماشین را روشن کرد و رفت ، من هم به بهانه ای به اتاقم رفتم و با خودم گفتم :« عجب کاری کردی ژینا، اگه الکی به شهروز رو نمی دادی کار به این جا نمی کشید . بیچاره کامران هرچی باشه شوهرت است از این که ببینه عاشق زنش میاد توی خونه اش دیوونه می شه.» و با خودم تصمیم گرفتم همین امشب که شهروز بیاد بهش بگم فکر منو از سرش بیرون کنه وارد اتاق کامران شدم و یکهو کنجکاوی ام گل کرد و وسائلش رو نگاه کردم که یکهو چشمم به جعبه ی کادو شده ای افتاد.
با کنجکاوی بازش کردم و دیدم داخلش دستبند طلای زیبایی است، اول با این فکر که کامران برای من خریده آن را روی دستم گذاشتم و از زیباییش خوشم اومد .ولی وقتی خواستم به دستم ببندم متوجه شدم که برای دستم بزرگ است. با تعجب از این که کامران که می دونست من دستم خیلی ظریف و باریکه چطور اینو خریده یادم افتاد که توی این مدت روز خاصی نیست که برایم کادو خریده باشه . با هم دیگه هم قهر نبودیم. پس این چیه که ناگهان چهره ی ناتالی جلوی چشمانم آمد و با خودم گفتم ، « نکنه برای ناتالی گرفته بوده و فرصت نکرده بهش بده و این جا قایمش کرده، حتما همین طوره.» و با این فکر قلبم تیر کشید و اشک هایم سرازیر شد . دستبند را درون جعبه اش گذاشتم و به داخل کشو پرتش کردم و با عصبانیت رو به کامران که در خانه نبود گفتم :« حالا می دونم چکارت کنم کامران خان من می دونم و تو ، بذار امشب شهروز بیاد حالی ازت بگیرم که کیف کنی.» و با این تصمیم صورتم را شستم و بعد از برطرف شدن اثرات گریه صورتم را آرایش کردم و با شنیدن صدای بیژن و شهروز به پایین رفتم و خیلی گرم باهاشون احوالپرسی کردم و کنار شهروز نشستم.
شهروز خیلی آروم گفت :« بی وفا، این چکاری بود که کردی نگفتی این دیوونه سر به بیابان می گذاره.»
با لبخند گفتم :« خودت که می دونی این خواسته ی بابا بزرگ بوده.» سری تکان داد و گفت :« می دونم ، اگه غیر از این بود دق می کردم . حالا هم با هزارتا دردسر اومدم پاریس که نزدیکت باشم. آخه می ترسم اگه منو نبینی فراموشم کنی و برای همیشه کنار کامران بمانی .»
با خباثت گفتم :« شایدم این کار را بکنم.»
شهروز با ناراحتی گفت :« ولی تو به من قول دادی.»
با پوزخند گفتم :« چه قولی این که با همدیگه بیشتر آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم. حالا که می بینی من با کامران ازدواج کردم.»
شهروز به طرفم خم شد و پرسید :« یعنی می خوای برای همیشه باهاش بمونی و دیگه راجع به من فکر نکنی.» ولی مامان ترگل می گفت :« که خاله گل پری گفته این ازدواج برای یک ساله.»
من که چشمم به کامران افتاده بود که وارد سالن شده بود و به ما نگاه می کرد برای اینکه لجش دربیاید با خنده رو به شهروز گفتم :« حالا»
صورت کامران که نگاهش به ما بود از خشم سرخ شده بود و دلش می خواست همان جا شهروز را خفه کنه. تمام شب سعی کردم کنار بیژن و شهروز بشینم و به چشم غره های کامران توجهی نکنم.
دو باری هم که منو صدا زد و گفت :« بیا بریم بالا کارت دارم.» گفتم :« عزیزم می بینی که پیش خاله اینا هستم و وقت ندارم، باشه برای بعد.»
آخر شب وقتی مهمان ها رفتند به اتاقم رفتم و سریع پتویم را رویم کشیدم و خودم را به خواب زدم. صدای در وسطی را شنیدم که کامران محکم بهم کوبید و گفت :« بلند شو ژینا ، خودتو به خواب نزن.» از زیر پتو بیرون آمدم و ابروهایم را در هم کشیدم و گقتم :« چیه نصف شبی در نزده وارد اتاق آدم می شی؟»
با عصبانیت کنار تختم نشست و گفت :« این چه رفتاری بود که امشب با شهروز داشتی، فکر کنم تو ناسلامتی زن منی.» با لحن حق به جانبی گفتم :« خب که چی بشه، فکر کنم ما تو تهران حرف هایمان را با هم زدیم، من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم.»
در حالی که داشت از خشم منفجر می شد از جایش بلند شد و گفت :« پس چطور من باید به خاطر ناتالی مؤاخذه بشم و جواب پس بدم.»
با پوزخندی گفتم :« آهان. پس دردت را بگو ، ناتالی جونت رو ندیدی ناراحتی، خب ناراحت نباش فردا می بینیش. حالا هم زود از اتاق من برو بیرون که حوصله ات را ندارم.» گفت :« و اگه نرم»
از جایم بلند شدم و گفتم :« اون وقت من مجبورم برم» با حرص پنجه در موهایش کرد و گفت :« من نمی دونم دوباره چت شده تو ، فقط می دونم که دارم از دستت دیوونه می شم.» و از در یبرون رفت و به طبقه ی پایین رفت.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد و صبح بیدار شدم و بدون این که با کامران هم کلام بشم همراهش شدم و به کارخانه رفتم.
کامران هم سعی نکرد سکوت را بشکند . وارد دفترم که شدم با بچه ها خوش و بشی کردم و فرشید با خنده پرسید:« خوش گذشت.»
گفتم :« آره ، خیلی خوب بود.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید