نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت هشتم:
-پس بالاخره کار خودت رو کردی؟
چرخیدم و روی صندلی نشستم . نگاهم به نگاه بی خیال علی تلاقی کرد. سرش رو تکون داد.
-باورم نمیشه.
-خیلی عوض شده.
-خیلی. اصلاً لحظه ای که دیدمش هی به خودم گفتم اون نیست محاله. اما.....
-آره ماندانا عشق از ادم همه چیز می سازه.
سرم رو تکون دادم. دسته های صندلی رو محکم فشار میدادم. دستم به شدت عرق کرده بود.
-اگه نیما بفهمه از دستت ناراحت می شه.
-علی من نمی خوام کار بدی بکنم. اصلاً اون فامیل منه و من دوست دارم باهاش رفت و امد کنم کار بدیه؟
سرش رو تکون داد و از کنارم بلند شد و زیر لب گفت:
-خدا به هممون رحم کنه....
***
هر کاری میکردم نمی تونستم قدم از قدم بردارم و جلو برم. از دور وایساده بودم و به صورتش نگاه می کردم. چقدر خسته به نظر می رسید. هنوز طراوت جوونی توی صورتش معلوم بود. هر چند که نگاهش بی سو و بی رمق بود. ضربان قلبم به شدت می زد و من کلافه دائماً دست به عینک دودیم می زدم که شناخته نشم. کتابهاش رو توی دستش گرفته بود و با نگاهش روی زمین دنبال چیزی می گشت. چقدر سر به زیر؟
خدای من این رضاست؟ تمام تنش خسته است . حس می کردم که پاهاش هم قدرت کشیدن بدنش رو نداره.
صدای یکی از بچه ها باعث شد بایسته و به سمت صدا برگرده.
-رضا کجا داری میری؟
دلم برای شنیدن صداش پر می کشید. نمیدونستم چرا اینقدر دلم براش می سوخت در اون لحظه حس میکردم که به قدر علی دوستش دارم. شاید هم بیشتر. شاید هم .....
-دستت درد نکنه. اگه نرم خانوم کوچیک ناراحت می شه. باشه برای یه روز دیگه
-رضا این چه وضعشه آخه....
سریع راهم رو کشیدم که برم که صدای پسره سر جام میخکوبم کرد.
-خانوم شما دنبال کسی می گشتید؟
سنگینی نگاه هر دوشون رو حس میکردم. رد اشک روی صورتم مونده بود. بدون اینکه سر بر گردونم سریع سرم رو تکون دادم و به سرعت از اونجا دور شدم. صدای پسره رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
-عجب دیونه ای بود اینا....
حتی جرئت نکردم که حرف بزنم. حالا چه طوری می خواستم برم و باهاش رو به رو بشم. اصلاً تا به الان به این موضوع فکر نکرده بودم. واقعاً چقدر این موضوع برام مجهول شده بود.
کلافگی در تمام رفتارهایم موج میزد . بیچاره نیما ساکت می موند و حرفی نمی زد. اما ای کاش حرف می زد تا من هم میتونستم غم دلم رو باهاش در میون بزارم. اما اینجوری نمی شد. چون اون تنها نگاهم می کرد. چه فایده؟ نگاهی که تنها آتش به جان من و زندگیم می کشید. نمی دونستم توی سرش چی می گذره اما هر چیزی که بود ، برای من بد بود.
دو هفته در طول اون دو روز به دم آموزشگاه رفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهش کردم. دوست نداشتم ، یا شاید هم پای رفتن به جلو رو نداشتم چرا؟ خودم هم نمیدانستم.
با نگار بیرون رفته بودیم . مدت ها بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشتم. دیگه مثل قدیم به خونشون نمی رفتم و بهش سر نمی زدم. اومده بود تا ازم گله بکنه. روبروم روی صندلی نشست و بعد از اینکه لیوان بستنی رو جلوی روم گذاشت گفت:
-بخور بستنی های اینجا خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و به یاد روز هایی که با هم به این مکان میومدیم و فارغ از هر درد و رنجی به اطراف نگاه می کردیم و به هر چیز کوچکی می خندیدیم. انگار که من رو برای بار اول بود دعوتم کرده بود به بستنی فروشی .....
چشمم به شکلات روی بستنی افتاد. لبخند روی لبم نشسته بود.
-باورم نمی شه که تو تونستی تو یه نگاه دل نیما رو ببری. راستش فرناز خودشو کشت. هر نوع اشفه بلد بود رو برای نیما ریخت اما نتونست دلش رو ببره.
با قیافه حق به جانبی گفتم:
-گمشو. مگه من برای داداش تو دل بری کردم ، که داری این زِرو میزنی؟
-نه بابا دیونه چرا ترش می کنی؟ تو که می دونی من از خوشحالی دارم بال در میارم. اگه بدونی وقتی نیما گفت که دیگه قصد نداره به کانادا برگرده چقدر خوشحال شدم.!!!
با لگدی که به پام خورد . سرم رو بلند کردم و زیر لب فحشی به نگار دادم که گفت:
-هیچ معلومه کدوم جهنمی داری سیر میکنی؟
-گمشو. یهو یاد روز اولی که با هم اومدیم اینجا افتادم....
با صدای بلند خندید. دو سه نفر از کسانی که اونجا بودند برگشتند و نگاهمون کردند. دیگه برای همه الاالخصوص من ، این خنده ها و شیطنت هاش عادی شده بود.
-ماندانا راستش اومدم ازت گله گی بکنم.
-گله گی؟ برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
-نه راستش مشکلی که نه. اما....
-اما چی؟ جون بکن دیگه....
-مامان و بابا خیلی ناراحت بودند که توی این یکی دو ماهه اصلاً بهشون سر نزدی..
سرم رو از خجالت پایین انداختم. اون ها رو هم اندازه مامان و بابا دوست داشم.
-تو که از حال من خبر داری...
-آره. اما این راهش نیست که تو خودت و بقیه رو داری داغون می کنی...
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-خوب باهاش حرف زدی؟
سرم رو تکون دادم و قطره اشکی رو که روی گونم سر خورده بود رو پاک کردم.
***
اول هفته بود. از ساعت دو بغاز ظهر توی اون گرما توی ماشین نشسته بودم و چشم به در اموزشگاه دوخته بودم. اینبار باید کار خودم رو انجام میدادم. نباید بیشتر از این کشش می دادم. زندگیم داشت رو به تباهی می رفت و من خودم باعث و بانی این موضوع بودم. عذاب روحی باعث از هم پاشیدگی کانون گرم خانواده ام شده بود.اما واقعاً این روا بود؟ این روا بود که من بی خودی بدون هیچ منظوری حالا باید مجازات بشم؟ صدایی توی گوشش زنگ زد. تو نباید خودت رو اذیت کنی. اصلاً مگه تقصیر توِ؟ نه نمیشه. نمی تونم که بی خیال بشیم و دست روی دست بزارم. مگه می شه؟
سر و صدای اون ها من رو به حال حاضر برگردوند. نگاه از اینه ماشین گرفتم و به روبرو خیره شدم. دوباره جمعیت متفرق شدند. کلافه و دستپاچه بودم در ماشین رو چند بار باز کردم و دو باره بستم. از ماشین پیاده شدم و به در اون تیکه دادم. وای خدای من اومد... دست و دلم می لرزید میخواستم برگردم. طاقت نداشتم. طاقت موندن نداشتم. اما پاهام یارای رفتنی نداشت. یعنی من رو می شناسه؟ اصلاً ....
نه مگه می شه نشسناسه....
اون پایین دنبال چی میگردی رضا؟ چی روی زمین هست که همیشه سرت پایینه. تمام وجودم یخ کرده بود. مثل همیشه که وقتی می خواستم عملی انجام دهم که از عاقبتش می ترسیدم. نه نمیتونم دیگه طاقتن ندارم. عینک رو روی چشمم مرتب کردم. در ماشین رو باز کردم تا سوار شم. درست روبروی ماشین صدای قدم ها قطع شد. سرم رو بلند کردم. خودش بود. رضا بود....

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید