نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل چهل

از چندي پيش شقايق قضاياي جديدي را با شهروز مطرح كرد هر وقت او را مي ديد مي گفت:
- تو بايد ديگه به فكر ازدواج باشي. من نمي تونم هر چيز كه تو نياز داري برات فرام كنم و بهت بدم . تا همين حالا هم حتي نتونستم كوچكترين نيازهاي تو رو بر آورده كنم
شهروز پاسخ داد:
- نه ، من هيچ وقت زن نمي گيرم. چطور مي تونم با شخص ديگه اي زندگي كنم ، در حالي كه عشق تو تمام قلب منو اشغال كرده؟
و در يكي از همين ديدارها كه اين قضيه مطرح شد، شهروز در پاسخ گفت:
- اگه قرار باشه ازدواج كنم. بايد به طور كامل تو رو از دل و ذهن و زندگيم بيرون كنم. تو راضي به اين مسئله هستي؟
شقايق كمي انديشيد و گفت:
- من از خوشبختي تو خوشحال مي شم...
و پس از مكث كوتاهي ادامه داد:
- اره، وقتي فكر ميك نم مي بينم راضيم كه تو بري سر خونه و زندگيت و منو فراموش كني....
شهروز خنديد و گفت:
بي گمان زيباست ازادي ولي من چون قناري دوست دارم در قفس باشم كه زيباتر بخوانم
در همين ويرانه خواهم ماند و از خاك سياهش شعرهايم را بي آبي هاي دنيا مي رسانم
اين سخنان كه پاياني نداشت و فكر و ذهن و روحيه شهروز را در هم ريخته بود و هر كاري مي كرد كه شقايق در باره ازدواج با او سخن نگويد فايده اي نداشت
بهار فرا رسيده و طبيعت رنگ تازه اي به خود گرفته بود. قلب جوان شهروز از انرژي سرشار بود و دلش مي خواست اين انرژي را به شكلي تخليه كند. اما هر وقت كه مي كوشيد انرژي عاشقانه اش را به پاي شقايق بريزد او خودش را كنار مي كشيد و پيشنهاد ازدواج را مطرح مي كرد در اين گونه مواقع مي گفت:
- خودت كاري مي بيني من به دردت نمي خورم، پس برو به دنبال هم سن و سال خودت....
حتي خود شقايق هم يكي دو مورد دختران خوبي براي خواستگاري به شهروز معرفي كرد كه شهروز به هيچ وجه درباره شان حتي فكر هم نكرد.
شقايق به خاطر اينكه شهروز بيشتر به ازدواج بينديشد تصميم گرفت مدتي با او بداخلاق كند و حتي او را از خود براند تا شايد همين رفتار سبب شود شهروز از او دل بكند و به سوي شخص ديگر كه از هر نظر مناسب اوست به قصد ازدواج برود.
به همين منظور كم اعتنايي هايش براي چندمين بار آغاز شد.
او شهروز را دوست داشت و دلش برايش تنگ مي شد و اين مسئله از ديدارهايش با شهروز كاملا مشخص بود هر چند كه شقايش در ديدارهايشان اعتنايي به شهروز نمي كرد اما دل بي تابش از ديدن او ارام مي گرفت
از طرف ديگر شهروز از شقايق دست بردار نبود و هر چه بي مهري از جانب او مي ديد علاقه اش به او بيشتر مي شود به هيچ وجه ممكن قصد ازدواج با شخص ديگري را نداشت
شهروز مي انديشيد كه اگر به شقايق رسيدگي بيشتري كند او دست از اين رفتار ناجوانمردانه اش خواهد كشيد و از بي محبتي هايش خواهد كاست . ولي اينطور نبود قصد شقايق از اين رفتارش خسته شدن شهروز و نهايتا جدايي از او بود تا بدينوسيله شهروز به فكر ازدواج بيفتد و از او دل بكند....
شقايق از اين موضوع غافل بود كه شهروز عشق او را كه چون درخت تنومندي در تمام زواياي وجودش ريشه دواند هبود با ارزشمندترين و برگترين گنجينه هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد و هرگز اين عشق را از ياد نمي برد
اين دوران نيز يكي از زمان هايي بود كه فرشته مهربان سرنوشت در گوشه اي نشسته و دستش را زير چانه اش تكيه گاه كرده و بي تابي هاي دو دلداده را هر كدام براي يك چيز تماشا مي كرد و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد
كسي نمي دانست در اين لحظات در ذهن و فكر او چه مي گذرد و در رابطه با عاقبت اين عشق در استين چه پنهان داشته است.
در طول اين مدت مادر شهروز چند دختر بسيار ايده ال براي او در نظر گرفته و معرفي كرد كه شهروز هيچ يك را حتي براي ديدن نيز نپذيرفت. بهانه اش هم اين بود كه امادگي روحي براي ازدواج نداشته و از اين امر واهمه دارد
چون شهروز به سني رسيده بود كه زمان ازدواجش فرا مي رسيد و او از هر حيث شرايطش براي اين امر مهيا شده و امادگي كامل داشت از اين رو شمار پيشنهاد دهنگان ازدواج روز به روز برايش رو به فزوني مي گذاشت
او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و حتي براي ديدن انها نيز قدمي بر نمي داشت. اما از ان جهت كه فسمت و سرنوشت هميشه در زندگي آدمي نفش هاي غير قابل انتظاري بازي مي كند. زندگي او نيز مي بايد تغيير مسير مي داد و او به راه ديگري ميرفت
روزي مادرش صدايش زد و خطاب به او گفت:
- پسرم ، عزيزم، من براي تو ارزوهاي زيادي دارم اين حق هر مادريه كه آرزو داره پسرشو توي لباس دامادي ببينه ، عروس دار بشه ، نوه هايشو ببينه ، صاحب زندگي شدن پسرشو ببينه و هزار و يك جور مسئله ديگه..... خودم دختري رو برات كانديد كردم و در نظر گرفتم كه دلم مي خواد روي مادرتو زمين نندازي و بياي با هم بريم ببينيمش
شهروز به آرامي گفت:
- مامان جون، من هنوز براي ازدواج آمادگي ندارم....
مادر نگذاشت جمله اش تمام كند و گفت:
- عزيزم درست كه تموم شده، وضعيت مالي ت هم كه خدا رو شكر بد نيست، تكليف خونه و زندگي تم كه مشخصه، ديگه چي مي خواي؟ هر جووني توي سن و سال و شرايط تو آرزو داره ازدواج كنه و ثمر زندگيشو زودتر ببينه...تو چرا اينقدر از ازدواج فرار مي كني؟
شهروز گفت:
- من حوصله اين كارا رو ندارم دست كم حالا نمي خوام ازدواج كنم.
مادر دستي به سر شهروز كشيد او را بوسيد و گفت:
- الهي مادر به قربونت بره ، من كه نمي گم همين حالا بايد با همين دختر ازدواج كني . تو بيا و دل مادرتو نشكن ، بيا با هم بريم اونو ببين . دليل نمي شه با ديدن اون حتما باهاش عروسي كني
و پس از مكث كوتاهي افزود
- مطمئن باش كسي كه دوستش داري هم اگه واقعا دوستت داشته باشه از خدا مي خواد تو زودتر ازدواج كني....
شهروز براي اينكه از پيشنهاد مادر شانه خالي كند، مرتب بهانه هاي مختلف مي آورد و پس از مدتي كه مادر با او صحبت كرد براي اينكه دل مادر را به دست بياورد گفت:
- باشه قبوله با هم مي ريم دختره رو مي بينيم ولي اگه نپسنديدم بهم پيله نكني ها
مادر ذوق زده گفت:
- قربون پسر حرف گوش كن خوبم برم...مي دونستم روي مادرتو زمين نمي اندازي....اين دختري كه من برات در نظر گرفتم هم خودش و هم خونوادش خيلي خوبن....انشالله حتما مي پسندي
قرار بر اين شد كه دو روز ديگر به خواستگاري بروند .شهروز در طول اين مدت به تنها مسئله اي كه نمي انديشيد همين امر بود ولي تصميم داشت پيش از اينكه به خواستگاري برود شقايق را از موضوع با خبر كند و او را در جريان بگذارد
شقايق از چند روز قل به همراه خانواده اش به ويلاي ساحلي شما رفته بود و كمتر با شهروز تماس مي گرفت . شهروز هم كه دسترسي به او نداشت بايد منظر مي ماند تا شقايق تماس بگيرد از اينرو به انتظار نشست...
كسي نمي دانست دست سرنوش برايش چه رقم مي زد كه در طول اين چند رو شقايق هيچ تماس با شهروز نگرفت
بالاخره روز موعود فرا رسيد بعدازظهر ان روز شهروز لباس شيك و تميزي كه زيبايي و جذابيتش را دو چندان مي كرد پوشيد، صورتش را اصلاح دقيقي كرد ، دست مادرش را گرفت سوار بر اتومبيل شخصي اش كه به تازگي خريده بود شد و پس از خريدن دسته گلي زيبا راهي منزل دخترك شدند.
در طول راه شهروز مرتبا مي خنديد و سر به سر مادرش مي گذاشت و مي گفت:
- فكر نمي كردم يه روز برم خواستگاري كسي كه اصلا نمي شناسمش الهي قربون تو مامان خوب و مهربون و خوشكل خودم برم كه منو مي بري خواستگاري
- وا...چه حرفا...مگه پسرا با كي مي رن خواستگاري؟ با مادرشون مي رن ديگه، اونم من كه همين يه پسر رو دارم.
شهروز خنده اي از ته دل كرد و گفت:
- نه مامان جون مسئله اين حرفا نيستمن فكر نمي كردم روزي برسه كه خودم راضي بشم به خواستگاري رم.
- مي بيني چقدر شاد و شنگولي؟ شايد قسمتت اين بوده خدا رو چه ديدي؟
به ناگاه در برابر ديدگان شهروز نقش چشمان زيباي شقايق كه نگاه نگرانش ديده به او دوخته بود جان گرفت. شهروز لحظه اي از سرعت اتومبيل كاست و تصميم بازگشت گرفت، ولي كسي در ضمير ناخودآگاهش جلويش را گرفت و به رفتن تشويقش نمود
و شهروز براي اينكه خلا اي در تصميمش پيش نيايد پايش را بر روي پذال گاز بيشتر فشرد تا سر ساعت مقرر به محل مورد نظر برسند.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید