نمایش پست تنها
  #45  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل آخر:
با صدای افتادن یک فنجان کف قهوه خانه،به خودم آمدم،قهوه سرد شده بود،اما من سرگردان،در عالم گذشته سیر کرده بودم.
آفتاب پریده بود و با صدای جیک جیک عصر گاهی گنجشکها بر روی شاخههای درخت مقابل قهوه خانه،صدا به صدا نمیرسید.به ساعت که نگاه کردم خشکم زد.پاهایم خواب رفته بود.باور نمیکردم آن همه وقت بر روی صندلی نشسته و کارنامه چندین ساله زندگی پر دردسرم را ورق زده باشم.رفتم دم در.محمد شتاب زده داشت میآمد این سوی خیابان.
تا رسید به من لبخند زد و پرسید:دیر کردم؟
_مهم نیست،اون قدر تو حال خودم بودم که گذشت زمان رو فراموش کردم.
_رفتی کار خودتو کردی؟
_رفتم خراب شدن مجتمعو دیدم و یاد گذشته افتادم.برای تو که بد نشد.اون قدر دیر اومدی که گمان نمیکنم حال و حوصله سر خاک رفتن داشته باشی!
_حالا چه کار کنیم؟شب شده،گمان میکنم کسی اونجا نباشه!
از نگاهم خندهاش گرفت و گفت:خیله خوب ،تقصیر من بود،چشمم کور میریم.
سوار تاکسی شدیم و یکسر رفتیم سر خاک آقا بزرگ.چند سال بود که قسمت نمیشد در سالگرد آقا بزرگ،افراد خانواده را ببینیم.هر سال،وقتی میرسیدیم،که دیر شده بود و همه رفته بودند.
محمد به سنگ قبر آقا بزرگ و پدرم که پر از گلهای پر پر شده بود نگاهی انداخت و گفت:یه پیشنهاد بده پریا.چی کار کنیم که همه رو ببینیم.
_یه آگاهی توی روزنامه میدیم و از همه قوم و خویشهای طلا چی دعوت میکنیم توی رستوران جمع بشن.
هنوز حرفم تمام نشده بود که مهدی و الهه و پشت سرش،مرتضی و یاسمین از راه رسیدند.
محمد خندید و گفت:ببین پریا از من بد قول تر هم پیدا میشه.بر گردین مردهها خوابشون برده.
مهدی پرسید:شما هم دیر اومدی؟ای بابا،خیال میکردیم،فقط ما دل گنده ایم.
باورم نمیشد یک آگهی کوچک محمد بتواند همه اقوام و خویشان را دور هم جمع کند.بچههای کوچک تر،بزرگترها را نمیشناختند و بزرگترها پیرها را به جا نمیآوردند.
عمو منصور مانند مهمانداری وظیفه شناس،دم در رستوران ایستاده بود و با همه خوش و بش میکرد.وقتی همه آمدند و رستوران جای سوزن انداختن نداشت،آمد تو و یکی یکی افراد خانواده را به هم معرفی کرد.
عمو داشت سخنرانی میکرد که محمد در گوشم گفت:نتیجه پیشنهادتو ببین!از این به بعد سر رفت و آمد باز میشه و توی درد سر میافتی!
خندیدم و گفتم:دعا کن ما رو به رسمیت بشناسن!تا حالا که کسی تحویلمون نگرفته!
مرتضی در کنار محمد نشسته بود ،آهسته گفت:گور پدر همه شون،فامیل کیه؟قربون صد تا غریبه!
محمد گفت:مرتضی باز شروع کردی؟تو کی میخوای درست بشی!
مهدی گفت:اون وقتی که اعضای بدنش کامل بود،وضع درست و حسابی نداشت،حالا که کم داره دیگه نباید ازش توقع داشت.
عمو آمد سر میز ما و گفت:چی دارین میگین؟این قدر پچ پچ نکنین!دکتر تو سخنرانی نمیکنی؟
مرتضی گفت:سر جدت بابا،ارث و میراث این بدبختها رو بده که الان همه شون توی دلشون دارن بهت صد تا فحش میدان.راستی،پول ساختمونو از شهرداری گرفتی؟
عمو چپ چپ به اطرافش نگاه کرد و گفت:تو قدر فامیل رو نمیدونی!اینا اگه گوشت همدیگه رو بخورن استخون همدیگه رو دور نمیریزن.یه روز همین آدما به دردت میخورن!
مرتضی گفت:میخوام صد سال سیاه به دردم نخورن!همه شون چشمشون دنبال مال و اموال آقا بزرگ خدا بیامرزه.میگی نه!ارثشونو بده،بعد دعوتشون کن،اگه اومدن!
محمد آهسته گفت:مرتضی،بسه دیگه!حالم داره از اخلاق گندت به هم میخوره!
مهدی گفت:کاشکی تخصصت مغز بود که مخ داداشتو عمل میکردی!خیلی شکاک و بد بینه!
با یاسمین و الهه محو تماشای افراد فامیل بودیم که همگی داشتند در گوشی پچ پچ میکردند و زیر چشمی نگاهشان دور میز ما چرخ میزد.گفتم:خدا رو شکر که همه خانواده ما رو دور هم دیدن که حرف برای گفتن داشته باشن و تا سال دیگه حوصله شون سر نره!
محمد آهسته در گوشم گفت:پریا،کار به کسی نداشته باش!سعی کن از خودت شروع کنی!تو باید الگو باشی.
پایان
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید