نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۳۰:قسمت دوم
عصر که محمد برگشت،آمد به سمت اتاق و لبخند زد:تو اینجایی فرشته کوچولو؟
به چشمهایش خیره شدم شیطنت همیشگی در نگاهش وجود نداشت.رمق حرف زدن نداشت.پرسیدم:چرا دیشب نیومدی؟
رفت نشست لب تخت و گفت:یه مورد اورانسی پیش اومد که یادم رفت تلفن بزنم.ببخش عزیزم این روزا خیلی گرفتام.
بالش روی تخت را صاف کردم و گفت:دراز بکش...چای گذشته ام،الان دم میکشه.
پهن شد روی تخت و گفت:الان هیچی نمیخورم.فقط میخوام بخوابم.
سرش به بالش نرسیده از حال رفت.همچنان که نگاهش میکردم به خودم لعنت هم میفرستادم.عشق او آنقدر مستم کرده بود که متوجه هیچ اتفاقی نشده بودم.بی صدا گریه میکردم و اشکم بر روی لبهاهیش که خیس عرق بود میچکید.دکمه های پیراهنش را باز کردم و با دستمال نم دار عرق سینه و گردنش را پاک کردم.غلت زد و گفت:پریا چی کار میکنی؟
دوباره از حال رفت.داشتم دکمه های مچ دستش را باز میکردم که چشمم افتاد به برجستگی مشکوک روی مچ دستش که کمی هم کبود بود.دکمه پلاستیکی در داری در زیر پوستش کار گذاشته شده بود.خدایا این مدت من کجا بودم؟چطور متوجه نشدم؟نزدیک بود بغضم بترکد که از اتاق زدم بیرون.محمد من از کی مریض بود؟من که هر شب تن و بدنش را میدیدم!این مورد مشکوک حتما مربوط میشد به شب گذشته که نیامده بود.همه هستی و وجودم به او بسته بود.
تا عصر دور حیاط چرخ زدم و اشک ریختم.چند بار آهسته رفتم لب تخت نشستم.متوجه نشد.رفتم دست شویی و به اندازه یک لیتر آب با فشار از دهانم خارج شد.سر و صورتم را آب زدم و رفتم توی اتاق.محمد غلت زد و پرسید:پریا، ساعت چنده؟من باید برم بیمارستان.
خم شدم،بوسیدمش،همچنان که چشمهایش بسته بود لبخند زد و پرسید:پریا،پرسیدم ساعت چنده!
_پاشو،یه چیزی بخور،بد برو.تا غذا نخوری،حق نداری بری بیرون.
دستم را گرفت و بوسید.از لایه پلکهای نیمه بازش نگاهم کرد.آهسته گفت:تو که میدونی دلم نمیخواد برم،ولی کار شوخی بردار نیست عزیزم.
دستم روی لبهایش بود و از غصه داشتم دق میکردم.چندین بار میخواستم فریاد بکشم و بپرسم:کچت شده؟چرا نمیگی چه بالایی سرت اومده!
دکمههای پیرهنش را بستم و گفتم:پاشو،شب شده محمد،چقدر میخوابی؟
با رخوت بلند شد و نشست.دست بردم توی موهای سرش.کاملا به هم ریخته بود،کمو مرتبش کردم و پرسیدم:نمیشه نری؟انگار حالت خوب نیست.
داشت نگاهم میکرد و لبخند میزد که چشمم افتاد به مچ دستش.نگاهش برگشت سمت دستش و خشکش زد.نگاهم پر از پرسش بود.با عجله دکمه آستینش را بست.بغضم ترکید.سر گذاشتم بر روی زانویش و زدم زیر گریه.سکوت کرده بود و نوازشم میکرد.
_باز که داری گریه میکنی پریا!آخه دختر تو که میدونی نمیتونم اشکتو ببینم،رنجم نده!
_از کی تا حالا مریضی و من کودن نفهمیدم؟
کمی مکث کرد و آهسته گفت:به زن خوشگل و مهربون من توهین نکن،کودن خودتی!
_این چیه تو مچ دستت؟
_مربوط به کارم میشه کوچولو،چرا انقدر گریه میکنی؟
_خیال میکنی بچهام که گولم میزنی؟راستش رو بگو محمد چته؟
در آغوشم گرفت،انگار میترسید از خبری که میشنوم وحشت کنم!موهایم را تند تند میبوسید و سعی میکرد آرمم کند:تو رو خدا گریه نکن!اعصابمو به هم نریز...من چیزیم نیست.نترس،مردنی نیستم.
_تا نگی چته و چه بالایی سرت اومده،دست بردار نیستم.اصلا نمیتونم گریه نکنم محمد.دارم دق میکنم.به من حق بده که نگران باشم!من به جز تو کسی رو ندارم.اگه یه مو از سرت کم بشه،خودمو میکشم.
داشت حالم به هم میخورد که پریدم از اتاق بیرون و رفتم سمت دست شویی.دنبالم آمد.در دست شوییی را بستم.این بار زرد آب بالا آوردم.انگار معدهام داشت پشت و رو میشد.محمد که پشت در ایستاده بود،چند ضربه به در زد و گفت:باز کن پریا!چرا در رو بستی؟این لوس بازیها چیه در میاری؟
در عرض چند دقیقه هرچی تو معدهام بود ریخت بیرون.از دست شویی بیرون آمدم.محمد زیر بغلم را گرفت و رفتیم توی اتاق.درا کشیدم روی تخت.دستهایم را بوسید و گفت:من خیلی خوشبختم پریا!تا حالا هر چی از خدا خواستم دست رد به سینهام نزده.
نفس توی سینهام را بیرون دادم و گفتم:من بدون تو میمیرم محمد!زندگی بدون تو یعنی مرگ.از خدا خواستم که پیش از تو بمیرم.دیگه طاقت دوری تو رو ندارم.یک عمر منتظر بودم که به هم برسیم...این انصاف نیست که حالا تو مریض بشی.از خدا گله دارم!
دست گذاشت بر روی لبهایم و گفت:کفر نگو دختر!یک لحظه زندگی با تو یه عمر خوشبختی به من داده!من با تو به همه آرزو هم رسیدهام و ممنونم از خدا که تو رو به من برگردوند.نمیدونی وقتی که نبودی،توی چه جهنمی زندگی میکردم!هنوز باورم نمیشه مال من شده باشی.
جیغ کشیدم:پس چرا به من نمیگی چه بالایی سرت اومده؟
فریاد زد:آروم باش!واسه خاطر گریه هته که هیچ حرفی بهت نمیزنم!مطمئن باش از تو جدا نمیشام.ما همیشه با هم میمونیم.
_محمد قول میدم گریه نکنم!قول میدم.فقط دروغ نگو که اصلا نمیبخشمت.
_چیزیم نیست،یه کم کلیه هام ناراحته.
_پس این چیه توی دستته چیه؟
_دیشب دیالیز شدم.اولین بارم بود.یه کم لخت شدم.اصلا میدونی دیالیز چیه؟
_یه چیزیی شنیدم.خدا مرگم بده،پس کلیه هات...
_ناراحت نباش،خودم بیشتر از تو به فکرم...میخوام با تو خوش باشم پریا،میفهی؟
اگر خبر مرگ عزیزترین کسم را میشنیدم آن قدر ناراحت نمیشدم.با آنکه از پزشکی چیزی سر در نمیآوردم،آن قدر از کلیه و از کار افتادنش شنیده بودم که وحشت کردم.
صبح روز بعد رفتم سراغ الهه.با آنکه شب قبل تا صبح به توضیحات محمد گوش داده بودم،حرفهایش باورم نشده بود.با اطلاعاتی که الهه داد فهمیدمم بیماریش شوخی بردار نیست.الهه توضیح داد که مهدی و مهرداد هر دو آزمایش دادند که اگر کلیه شون به محمد بخوره پیونده بزنند.اما بهترین کلیه برای آقای دکتر کلیه برادرشه!
بی اراده به یاد مرتضی و روزی که از آپارتمان بیرونش کردم افتادم.مطمئن بودم امکان ندارد که مرتضی به محمد کلیه بدهد،به خصوص که من،بر خلاف میل او،با محمد ازدواج کرده بودم و این رنج آورترین حادثه زندگی او بود.محمد هم راضی به این کار نبود و از مرتضی تنفر داشت.اما من باید نهایت سعی خودم را میکردم.باید اول از همه خودم میرفتم و آزمایش میدادم.عمو پس از مدتها تلفن زد و زن عمو در حالی که گریه میکرد گفت:بگو بره دنبال کلیه،هر چی پولش باشه میدیم.دلم دریای خون بود.محمد با آرامش کامل میآمد و میرفت و صدایش در نمیآمد.اما درون من بلوایی بر پا بود.ووقتی من را هیجان زده میدید نصیحتم میکرد:بی خود انقدر نگرانی!مهرداد و مهدی هم بی خود رفتن آزمایش دادن،من از هیچ کدومشون کلیه نمیگیرم.اصلا گروه خونشون،به خون من نمیخوره.به تو هم بگم یه وقت نری آزمایش بدی!پرستار من باید سالم باشه،اگه یه بخیه به تن خوشگلت بخوره خودمو میکشم.
_محمد چرا لجبازی میکنی؟جون همه ما به جون تو بسته است!میدونی اگه کلیه من توبدن تو باشه،چقدر احساس رضایت میکنم؟من که همیشه به تو وصل بودم،بذار یه تیکه کوچولو از تنم توتن تو بره!
با عصبانیت فریاد زد:بهت بگم پریا،یه وقت نفهمم رفتی دکتر که اوقاتم تلخ میشه!
_چه تو بخوای و چه نخوای،من همه رو میفرستم آزمایشگاه.خیال کردی فقط مال خودتی`؟مهرداد و مهدی هم الکی میگی گروه خونیشون به تو نمیخوره،من میشناسمت.
_پریا،من راضی نیستم اول جوونیشون ناقص بشن!
_پس چی کار کنم؟دست روی دست بذارم که وقت از دست بره؟
_خیال کردی مردنی هستم؟این قدر شلوغش نکن دختر،حالا حالاها وقت دارم.آدم هست که یه عمره داره با دیالیز زندگی میکنه!
دستهایش را گرفتم توی دستم و گفتم:دلم نمیخواد این تور لخت و بی حس و حال ببینمت.محمد تو مدتهاست سر حال نیستی.من میرم دنبال کلیه،از یه نفر که پول لازم داره میخریم.
صبح تا رفت،رفتم بالا و نشانی پزشک معالجش را از الهه گرفتم.وقتی رسیدم مطب هنوز دکتر نیامده بود.یک ساعت طول کشید تا آمد و اولین نفر بودم که وارد اتاقش شدم.خودم را معرفی کردم و گفتم:من چه کار باید بکنم آقای دکتر؟
_شما هیچی،به موقعش پیونده میزنم.
_مگه موقع خاصی باید پیونده زده بشه؟
_دکتر خواهش میکنم برای من هم آزمایش بنویسید.راضی کردن دکتر با من.
نگاه عجیب و غریبی به من کرد،بعد نسخه نوشت داد دستم.از همانجا یکسره رفم آزمایشگاه.روز گرفتن جواب آزمایش اولین نفر بودم که رفتم به مطب دکتر.سفارش کرده بودم به محمد حرفی نزند.وقتی جواب آزمایشم را دید،رنگش کمی پرید و گفت:باید معاینه بشید.
وقتی معاینه تمام شد گفت:یکی از کلیههای شما هم مشکل داره!قبلا تصادف نکردین؟اتفاق خاصی براتون نیفتاده؟مثلا ضربه نخوردین؟
مشت و لگدهایی که مرتضی به تن و بدنم زده بود،کار خودش را کرده بود.اصلا برای خودم ناراحت نشدم،فقط غمم گرفت که دیگر به محمد نمیتوانام کلیه بدهم.به یاد مرتضی افتادم و ظلمی که او در حقم کرده بود،باید دست به دامن او میشودم.
پشت در ایستادم و به خانهای که مدتها در آن زجر کشیده بودم خیره شدم.دستم برای مدتی کوتاه روی زنگ خشکید.به یاد چهره مهربان محمد که افتادم ،با خودم گفتم که ارزش هر نوع فداکاری را دارد.زنگ که زدم،مدتی طول کشید تا مرتضی آمد دم در.در تاریکی کوچه مدتی طول کشید تا مرا شناخت و گفت:پریا تویی؟این طرفها؟
به دنبالش رفتم داخل ساختمان.همه چراغ آها به جز یکی خاموش بودند.زیر سیگاری پر از ته سیگار بود.چشمم که به آشپزخانه نامرتب و ظرفهای نشسته افتاد،یکسره رفتم سمت ظرف شویی.
مرتضی لباس مراتب پوشید و بر گشت توی حال و با صدای بلند گفت:کجایی پریا؟چه کار میکنی؟
توی نور که نگاهش کردم،دیدم انگار سالها پیرتر شده و در بگاهش پر از ابهام بود.آمد سمت آشپزخانه،پرسیدم:شام خوردی؟میخوای یه چیزی برات درست کنم؟
نابورانه نگاهم کرد.شاید کنجکاو بود که بداند که آن وقت شب ،آنجا چه کار دارم.
کتری را آب کردم و گذاشتم سر اجاق،نزدیک تر اما و گفت:به ظرفها دست نزن،فردا کارگر دارم.
میخواستم چای دم کنم که گفت:برو بنشین من چایی رو دم میکنم.حالا مونده تا آب جوش بیاد.
رفتم نشستم.مرتضی آمد رو به رویم نشست و پرسید:چی شد یاد من بد بخت افتادی؟راه گم کردی یا کاری داری؟
چشمهایم پر از اشک شد.پرسیدم:خبر داری که داداشت مریضه؟
_من داداش ندارم.
_مرتضی محمد داره میمیره۱میفهمی چی میگم؟
_خوب که چی؟منم مریضم،همه مون یه روز میمیریم.میگی چی کار کنم؟
_خدا نکنه مرضت مثل محمد باشه!
_مشکل تو میدونی چیه پریا؟همیشه بین ما فرق گذاشتی!محمد تفته جدا بافته است.خوب،نباید هم مریض بشه،اما مرتضی بمیره هم به هیچ جای دنیا بر نمیخوره،یه سگ کمتر!اگه من جلوی چشمات پر پر هم بزنم خیال میکنی فیلم بازی میکنم،اما محمد،نازنازی و عزیز کرده تو و مامان و بابا اگه خم به ابروش بیاد ،آسمونو به زمین میچسبونی.
صدایم کم کم ادشت بلند میشد.گفتم:مرتضی،محمد کلیه هاش از کار افتاده!میدونی یعنی چی؟
_خبرش رسیده.
_تو میتونی نجاتش بدی،مرتضی،خواهش میکنم.
خشمگین شد و فریاد کشید:کلیه من برای محمد آقا؟اختیار دارین،مرتضی همه جاش نجسه!کلیه مرتضی به درد شوهر پاک و مقدس شما نمیخوره سرکار خانم.
زدم زیر گریه.آهسته گفت:پریا،یادته بهت گفتم اگه زن محمد بشی دق میکنم!حالا ببین به چه روزی افتادم...روزی صد دفعه از خدا طلب مرگ میکنم.تو هم آبرو موبردی،هم دلمو،هم زندگیمو آتیش زادی.همه توی بازار فهمیدن که زن محمد شودی...شدم سکه یه پول!خونه نشینم کردی،حالا اومدی از من سیاه بخت کمک میخوای؟
همینجوری داشتم به پهنای صورتم اشک میریختم.زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:بهتره بری خونه ات...نگران آقای دکتر نباش،خودش میدونه چی کار کنه.
گفتم:آخرش که چی؟میخوای تا آخر عمرت کینه محمد رو تودلت نگاه داری؟مرتضی این بهترین موقعیت برای رفع کدورت بین شما دو تا برادر!
پرید وسط حرفم و فریاد کشید:پریا ارواح خاک بابت تا خودمو جلوت آتیش نزدم از اینجا برو!
در حالی که اشک میریختم با عصبانیت فریاد کشیدم:اصلا کلیه تو آدم سیگاری به درد هیچ کس نمیخوره!بی خود اومدم و رو انداختم.باید میدونستم که تو آدم مزخرفی هستی که خیرت به هیچکس نمیرسه!
همچنان که بی امان اشک میریختم از در زدم بیرون.ساعتها توی خیابان تاریک و خلوت راه رفتم و گریهٔ کردم.از سگ پشیمان تر بودم که کاری کرده بودم که نتیجه نداشت.به خیابان اصلی که رسیدم تاکسی گرفتم.باید زودتر برمیگشتم.شاید محمد زنگ میزد و نگران میشد.

پایان فصل ۳۰
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید