نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 05-05-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی به هوشآمدم رویتخت بیمارستان سرم به دستم وصل بود و رامین و عموها و دایی محمود و آقایشریفی همگی کنار تخت من نگران بودند. وقتی آقای شریفی را دیدم در دل گفتم حتمارامین همه حرفهایم را برای پدرش گفته است.

صورتم را از رامین برگرداندم. آقایشریفی با ملایمت گفت : دخترم حالت چطوره ؟ خدا را شکر بهوش آمدی.

گفتم : بهترم. رامین آرام گریه می کرد. حس کردم به تنهایی بزرگترین ضربه روحی را به او وارد کردهام.

عمو علی گفت : دخترم بهتر است تو کمی استراحت کنی. ما پیش مادرت می رویم تاسری به او بزنیم. دایی محمود و آقای شریفی همراه آنها رفتند ولی رامین کنار منماند.
رامین با ناراحتی دستم را گرفته و گفت : افسون اگر می دانستم این اتفاق میافتد به خدا هیچ وقت به شما اصرار نمی کردم به شیراز بیائید. خواهش می کنم اینقدرمرا سرکوفت نزنی و روی زخمم نمک نپاشی . من تا عمر دارم شکوفه و عشق پاکش را فراموشنخواهم کرد. و بی اختیار اشک ریخت. با ناراحتی گفتم ببخشید من در آن لحظه اصلابا خود نبوده و نفهمیدم که چه می گویمرامین بلند شده و آهی ازته دل کشیده گفت : فردا شما و مادر و آقا مسعود مرخص می شوید. من تا فردا دربیمارستان می مانم و اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما به من بگو و از اتاق خارج شد.

سکوت کردم . افکارم پریشان بود . صورت پدر جلو چشمانم ظاهر می شد. نمی توانستمبا این فاجعه کنار بیایم.

فردا صبح عموها و دایی محمود برای ترخیص ما بهبیمارستان آمدند و آمبولانس در حالی که جنازه عزیزانمان را در خود داشت جلوتر حرکتکرد. مادر اصرار داشت که عزیزانش را در شهرستان محل تولدشان که در یکی ازشهرهای شمال کشور بود ببرند.

مادر همچنان بی قراری می کرد و مدام دخترها وشوهرش را صدا می زد و فریاد می کشید و بی هوش می شد.

با خود گفتم : بعد از مرگعزیزانمان مادر از بین خواهد رفت. چون اصلا به خود توجه نداشت و مانند بید از ترسجدایی به خود می لرزید.

بالاخره همراه عزیزانمان به قبرستان شهرستان رشترسیدیم. آنجا مملو از جمعیت بود. انگار کسی خبر حادثه را بین فامیل پخش کرده بود. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها برای همدردی آمده بودند.

با رسیدنمان عمه هاو خاله ها شیون کنان به طرفمان آمده و دور مادر جمع شدند و جنازه ها را از آمبولانسخارج کردند و الله اکبر گویان به طرف مرده شور خانه بره تا پیکر پاکشان را غسل وکفن نمایند.

دختران فامیل و دوستانم دور من نشسته و گریه می کردند.

من نیزبه گور کنان که داشتند سه حفره تنگ و تاریک برای عزیزانمان می کندند با تنفر نگاهمی کردم. یکباره طاقتم تمام شد و تحمل این همه سنگدلی را نتوانستم داشته باشم. آنهاچطور می توانستند تن زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی داخل آن گور تنگ و تاریکبگذارند. به طرفشان حمله برده و بیل را از دستشان گرفته و با فریاد گفتم: چطوردلتان می آید این عزیزان را در خاک بگذارید.؟ شما چطور می توانید یک عروس زیبا راکه در این دنیا با آرزوهای فراوان بود با این بی رحمی به داخل گور بگذارید؟ برویدگم شوید. شماها انسان نیستید.

جیغ می کشیدم و خاکها را در گودال می ریختم.

یکباره دستی مرا از پشت گرفته و از روی زمین بلند کرده و در آغوش کشید. رامینبود و همچنان گریه می کرد.

با خشم گفتم : ولم کن. تو آنها را کشتی. حالا خوبتماشا کن ببین چطور دارند با شقاوت آنها را دفن می کنند. ببین چطور می خواهن صورتزیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی در این گور سرد پنهان کنند.

رامین را با دستبه عقب هول داده و از آغوشش بیرون آمده و همچنان بر سرش فریاد می کشیدم. در اینهنگام دایی محمود به طرفم آمده و دستش را روی دهانم گذاشته با عصبانیت گفت: ساکتباش . چرا داری با این حرفها او را خرد می کنی ؟ رامین با پریشانی به طرف ماشینرفته و از قبرستان دور شد. همه نگران شدند.

یک ربع ساعت بیشتر نگذشته بود کهرامین با دسته ای گل از ماشین پیاده شد و در حالیکه همچنان گریه می کرد گلها راداخل قبرها گذاشت به طوری که وقتی به داخل گور نگاه کردم انگار از گل تشکی برایعزیزانمان درست کرده بود. بعد نگاهی به من انداخت با این کار او کمی آرام شدم.

نگاهم به مادر افتاد که چطور پریشان و بی قرار است همانند تک درختی که دربیابان مورد حمله طوفان قرار گرفته از این مصیبت به خودش می پیچید.

هر لحظهتنفرم از رامین بیشتر می شد. اول خواستند پدر را دفن کنند. جنازه پدر را در پاچهسفیدی پیچیده بودند. بر جنازه نماز خواندند و آن را در گور تنگ و تاریک گذاشتند. عمه و مادر بزرگم و پدر بزرگ آمده و آنقدر شیون کردند تا بی حال آنها را از کنارقبر بیرون کشیدند. کنار قبر پدر رفته چند شاخه گل روی سینه پدر گذاشتم. در همانلحظه احساس کردم که چیزی همانند احساس محبت و عاطفه ام را به پدر هدیه دادم و درآغوش او گذاشتم تا آن را از من به یادگار داشته باشد.



__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید