نمایش پست تنها
  #96  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با دیدن او لرزشی از عشق سراپاي وجودم را فراگرفت. احتیاج به تکیه گاه امنی داشتم تا حقیقت را باور کنم زرا بارها
خواب آن لحظه را دیده بودم و هر بار که دست دراز کرده بودم تا وجودش را لمس کنم از خواب بیدار شده بودم. اما این
بار او حقیقت داشت و تکیه گاه من آغوش او بود.
محمد دستش را دور شانه هایم انداخت و من نیز بدون هیچ شرمی صورتم را روي سینه گرمش پنهان کردم. تمام
عقده هاي دلم باز شده بود و احساس می کردم اشکهایم از زیر بلوز سفید رنگی که به تن داشت به پوستش نفوذ می کند.
وقتی که سرم را از روي سینه اش برداشتم جاي لکه خیس اشکهایم را روي بلوزش دیدم.
محمد دستمالی از روي میز برداشت و به طرف من گذشت. در حالی که بازویم را می گرفت با لحن شوخی که همیشه
غزل باید یک جاي خلوت تر گیر بیاوریم تا بقیه گریه هایمان را بکنیم. ببین همه برگشته اند و ما را » عاشق آن بودم گفت
تازه آن وقت بود که دیدم تام کارکنان رستوران و همچنین چند زوجی که میزهاي رستوران را اشغال .« نگاه می کنند
کرده بودند به طرف ما برگشته و ما را نگاه می کردند. به محمد نگاه کردم و لبخند زدم. دیگر چشمه اشکم خشکیده بود
و دوست دشاتم لبخند بزنم.
شرط می بندم هر وقتی یکی از این آدمها از کنار این رستوران بگذرد به یاد خاطره اي می افتد که » : محمد خندید و گفت
». ما برایش به یادگار گذاشتیم
خندید و خوشحال بودم که خاطره اي را که براي این آدمها می گذارم یکی از بهترین خاطرات خودم می باشد. محمد
اسکناسی روي میز گذاشت و در حالی که دست مرا محکم در میان دست هاي گرمش گرفته بود هر دو از رستوران خارج
شدیم.
آن شب تا نیمه هاي شب من و او در خیابان ها دور زدیم و تمام قول و قرارهاي عروسی را گذاشتیم. حدود نیمه هاي شب
محمد مرا به هتل رساند.
طفلی پدر با نگرانی منتظر آمدن من بود و تا آن موقع هنوز نخوابیده بود.
محمد با دیدن پدر سرش را خم کرد و پدر با مهربانی او را به داخل اتاق دعوت کرد. محمد در حالی که به پدر نگاه
آقاي رهام می خواستم امشب از شمار اجازه بگیرم و غزل را به طور رسمی از شما خواستگاري کنم. » : می کرد گفت
» می خواهم شما در حق من پدري کنید
محمد با اینکه فکر نمی کردم از غزلم این » : پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود بدون هیچ تشریفاتی گفت
جور خواستگاري شود و مجبور باشم به خواستگارش نیمه شب و در حالی که ایستاده پاسخ بدهم، اما خواستگاریت را
». می پذیرم و در حق تو و دختر عزیزم دعاي خیر می کنم
نامه غزل به پایان رسید و من زمانی به خود آمدم که متوجه شدم من هم می گریم. مطمئن بودم که گریه ام از روي شادي
و غرور است. شادي از اینکه محمد و غزل پیوندي عمیق و جاودانه بسته بودند و غرور از اینکه من از کشوري هستم که
عشق در ذره ذره خاك پرمهرش وجود دارد و تمام احساسات و عواطف انسانی در آنجا به عرصه وجود می رسد.
اما من هم چون دوستانی که نوشته هایم را می خوانند کنجکاو شده بودم که بدانم فرشاد چه می کند. او که با ثابت کردن
مردانگی و گذشتش نشان داده بود لایق این می باشد که نامش زینت بخش داشتانی عاشقانه باشد.
فرشاد که به عقیده من قهرمان اسطوره اي داستانم می باشد هم اکنون مشغول ادامه تحصیل در دانشگاه می باشد. زمانی که او را از نزدیک دیدم با اطمینان قبول کردم که او درست همان کسی است که پیش از دیدنش وصفش را کرده بودم.
یک دوست، یک مرد و مهمتر از آن یک انسان و زندگی او مصادق این شعر می باشد:
همه ما وارثیم، وارث عذاب عشق
سهم اونکس بیشتره که میشه خراب عشق
سوختن و فریاد زدن، اینه رمز و راز عشق
وقت از خد مردنه؛ لحظه آغاز عشق
پایان
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید