نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

سه

نامه های ازرا پاوند را می خواند كه از شغلش در كالج واباش در اينديانا بركنار شد، به دليل اينكه زنی در خانه اش بوده است. پاوند كه از اين كوته نظری شهرستانی خشمگين می شود، از آمريكا رخت سفر برمی بندد. در لندن با دوروتی شكسپير زيبا آشنا می شود، با او ازدواج می كند و برای زندگی كردن به ايتاليا می رود. بعد از جنگ جهانی دوم متهم به كمك رسانی و همكاری با فاشيست ها می شود. برای گريز از حكم اعدام خودرا به ديوانگی می زند و در آسايشگاهی روانی محبوس می شود.
پاوند در سال یکهزار و نهصد و پنجاه و نه آزاد می شود و به ايتاليا برمی گردد، هنوز روی برنامه ی زندگی اش، كانتو ها كار می كند. تمامی كانتوها كه تاكنون به چاپ رسيده ، چاپهای فيبری در كتابخانة دانشگاه كيپ تاون موجود است كه در آنها صفوف منظم سطرها با حروف زيبای سياه كه گهگاه شبيه ضربه های ناقوس قطع شده، با حروف درشت چينی به چاپ رسيده است. او مجذوب كانتو ها شده است، بارها و بارها آنهارا می خواند( گناهكارانه از بخشهای مبهم درباره ی وان بورن و مالاتستاها می گذرد)، از كتاب هيوزكنر درباره ی پاوند به عنوان راهنما استفاده می كند. تي. اس. اليوت بزرگوارانه پاوند را صنعتگر بهتر نامیده است. . از آنجا كه بيشتر كار خود اليوت را می ستايد، فکر می كند كه حق به جانب اليوت است.

ازرا پاوند بيشتر عمر را آزار ديده است. رفتن به تبعيد، سپس زندانی شدن، بعد اخراج از وطنش برای بار دوم. با اين حال، به رغم برچسب ديوانگي، پاوند ثابت كرد كه شاعر بزرگی است، شايد به بزرگی والت ويتمن. به پيروی از اهريمن، زندگی خودرا فدای هنر كرد. همين طور اليوت، هرچند رنج اليوت بيشتر شخصی و طبيعی بود. اليوت و پاوند زندگانيهای اندوهبار و گهگاه رسوايی را سپری كردند. هر صفحه از شعر آنان را كه به خانه می برد برای او درسی است - از اليوت گرفته كه نخستين بار هنگامی كه هنوز در مدرسه بود در اشعارش غوطه ور شد، و اكنون شعرهای پاوند. او بايد شبيه پاوند و اليوت خودرا برای رنجهايی كه زندگی برايش تدارك ديده آماده كند، حتی اگر معنايش تبعيد،‌ نامفهومي، كار و ناسزاگويی باشد. و اگر از رفيع ترين آزمايش هنر شكست بخورد، اگر روشن شود كه سرانجام از آن استعداد ذاتی برخوردار نيست، آنگاه بايد آماده شود تا قضاوت غيرقابل حركت تاريخ، سرنوشت هستی را، به رغم تمامی رنجهای اكنون و گذشته اش تحمل كند. بسياری فراخوانده شده اند و تعداد كمی انتخاب شده اند. برای هر شاعر مهتر ابری از شاعران كهتر وجوددارند؛ شبيه پشه هايی كه دور و بر يك شير وزوز می كنند. در علاقه ی شديدش به پاوند تتها با يكی از دوستانش نوربرت سهيم می شد. نوربرت در چكسلواكی متولد شده، پس از جنگ به آفريقای جنوبی آمده و زبان انگليسی را با كمی نوك زبانی آلمانی صحبت می كند. درس می خواند تا شبيه پدرش مهندس شود. لباس زيبايی به سبك رسمی اروپايی می پوشد، و با دختر زيبايی از خانواده ای خوب رابطه ی فوق العاده احترام آميزی دارد و هفته ای يك روز با او به گردش می رود. نوربرت و او در قهوه خانه ای در سرازيری كوهستان وعده ی ديدار می گذارند، درباره ی آخرين شعرهای خودشان اظهارنظر می كنند و با صدای بلند قطعه های مورد علاقه از شعرهای ازراپاوند را برای يكديگر می خوانند.
برای او جالب توجه است كه نوربرت، كسی كه می خواهد مهندس شود و او، كه می خواهد رياضيدان بشود، از مريدان ازراپاوند باشند، در حالی كه ساير شاعران دانشجو كه می شناسدشان، آنهايی كه ادبيات می خوانند و مجله ی ادبی دانشگاه را اداره می كنند، پيروان ژرارد مينلی هاپكينز هستند. خود او در مدرسه، در طول زمانی كه تعداد زيادی تك هجاهای فشرده را در اشعارش پركرد و از واژه های اصيل رمانس دوری گزيد، موقتاٌ در فاز هاپكينز وارد شد. اما به موقع سليقه ی هاپكينز را از دست داد، به همان صورت كه اكنون در روند از دست دادن سليقه ی شكسپير است. بيتهای هاپكينز بسيار فشرده با حروف بی صدا بود و اشعار شكسپير نيز بيش از اندازه فشرده با كنايه ها. هاپكينز و شكسپير از واژه های غير معمولی نيز زياده از حد استفاده می كنند، به ويژه
واژه هايی از انگليسی كهنه:
maw, reck, pelf
نمی فهمد چرا شعر هميشه به حد دکلمه دكلمه می رسد، چرا نمی تواند به پيروی از آهنگهای صحبت كردن عادی قانع باشد؛ در حد حقيقت چرا بايد اينهمه متفاوت از نثر باشد؟

به تازگی پوپ را از شكسپير و سويفت را از پوپ برتر می داند. به رغم صراحت بی رحمانه ی تعبير، كه او بر آن صحه می گذارد، پوپ به اين دليل كه هنوز بيش از اندازه در ميان كلاه گيسی ها و شليته پوشهای وطنی است؛ در حالی كه سويفت مردی وحشی و گوشه نشين است.
چاسر را نيز دوست دارد. قرون وسطايی ها خسته كننده،‌ آزار ديده بر اثر عصمت و طهارت و تاراج شده به وسيله ی ‌كشيشانند، شاعران قرون وسطا در اكثر موارد ترسو هستند، هميشه برای راهنمايی به سوی پدران لاتين عقب نشينی می كنند. اما چاسر از اختيارات خود فاصله ی طنزگونه ی زيبايی می گيرد و به رغم شكسپير، به ياوه گويی درباره ی چيزها و لقاظی نمی پردازد.
اما ديگر شاعران انگليسي، پاوند به او آموخته كه احساسهای ساده را كه رمانتيكها و ويكتوريها در آن می غلتند شناسايی كند، نظم نامنسجمشان كه ديگر جای خود دارد. پاوند و اليوت می كوشند تا شعر آنگلو – آمريكايی را با دميدن شور و هيجان شعر فرانسوی به كالبد آن حيات تازه اش بخشند. او كاملا موافق است. چگونه بود كه می توانست زمانی اينهمه شيفته ی كيتس باشد، كه قصيده های كيتسی بسرايد كه نتواند از آنها سردربياورد. شعر كيتس شبيه هندوانه است، نرم و شيرين و خونی رنگ، درحالی كه شعر بايد سخت و روشن شبيه شعله باشد. خواندن شش صفحه از شعرهای كيتس به مانند تسليم شدن به اغواشدن است.
او در مريد پاوند بودن بيشتر احساس امنيت می كرد اگر می توانست فرانسه بخواند. اما تمامی كوششهايش برای آموختن فرانسه راه به جايی نبرد. احساسی نسبت به اين زبان نداشت، با واژه هايی كه گستاخانه شروع می شد تا در يك زمزمه پايان گيرد. پس بايد كاملاٌ به ازرا پاوند و اليوت اعتماد كند كه بودلر و نروال، كوربيه ولافورگ، به راهی اشاره می كنند كه او بايد پيروی كند.
وارد دانشگاه كه شد نقشه ش اين بود رياضيدانی شايسته شود، آنگاه به خارج برود و خودرا وقف هنر كند. همين برنامه تا آنجا كه امكان داشت، تا آنجا كه نياز به رفتن داشت جلو رفته و زياد از آن منحرف نشده است. هنگامی كه مهارتهای شعری خودرا به كمال می رساند، با شغلی گمنام و احترام انگيز زندگی خودرا تأمين می كند. از آنجا كه هنرمندان بزرگ سرنوشتشان اين است كه تا مدتی ناشناخته بمانند، او تصور می كند كه سالهای كارمندی اش را به سمت يك منشی خدمت كند كه فروتنانه ستونهای ارقام را در اتاق عقبی شركتی جمع و تفريق می زند. قطعاٌ او يك بوهمی نخواهد بود كه می گويند همواره مست و طفيلی و تنبل است
آنچه اورا به سوی رياضيات می كشاند، افزون بر نمادهای محرمانه ای كه بكارمی برد، محض بودن آن است. اگر دپارتمانی از فكر محض در دانشگاه وجود داشت به احتمال در فكرمحض نيز نامنويسی می كرد؛ اما به نظر می رسد رياضيات محض بايد نزديكترين مفهومی باشد كه آكادمی در قلمرو شكلها تأمين می كند.
با اين حال، در برنامه ی تحصيلش يك مانع وجو دارد: مقرراتی كه اجازه نمی دهد فرد با مجزاكردن هرچيز ديگر به تحصيل رياضيات محض بپردازد. اكثر دانشجويان در كلاس او تركيبی از رياضيات محض، رياضيات كاربردی و فيزيك را انجام می دهند. اين مسيری است كه متوجه شده نمی تواند دنبال كند. هرچند در زمان بچگی علاقه ی بی ربطی به فن پرتاب موشك و شكستن
هسته ی اتمی داشت، هيچ احساسی به آنچه دنيای واقعی ناميده می شود ندارد، از درك اينكه چرا اشيا در فيزيك به همان صورت كه هستند وجود دارد، عاجز است. برای نمونه، چرا توپی كه به هوا پرتاب می شود ناگهان از بالاجستن باز می ايستد؟ همشاگرديهايش با اين مسئله مشكل چندانی ندارند: آنها می گويند برای اينكه ضريب قابليت ارتجاعی آن كمتر از يك است. اما او از خود می پرسد چرا بايد چنين باشد؟ چرا ضريب قابليت ارتجاعی دقيقا يك نيست يا بيشتر از يك نيست؟ آنها شانه هايشان را تكان می دهند. می گويند ما در دنيای واقعی زندگی می كنيم؛ در دنيای واقعی ضريب قابليت ارتجاعی هميشه از يك كمتر است. به نظرش جواب قانع كننده ای نمی رسد.
از آنجا كه به نظر می رسد هيچ وجه اشتراكی با دنيای واقعی ندارد، از علوم صرف نظر می كند و حفره های خالی برنامه اش را با دروس انگليسي، فلسفه و مطالعات كلاسيك پر می كند. دلش می خواهد اورا دانشجوی رياضيات بشناسند كه اتفاقی چند درس هنر نيز گرفته؛ اما در ميان دانشجويان علوم كه هست، غم و غصه اش اين است كه به چشم بيگانه ای نگاهش می كنند، دانشجويی ناشی كه در كلاسهای رياضيات حاضر و بعد ناپديد می شود. خدا می داند به كجا می رود.
از آنجا كه بايد رياضيدان شود، مجبوراست بيشتر وقتش را برای رياضيات يگذارد. اما رياضيات آسان است در حالی كه لاتين چنين نيست. در لاتين ضعيفترين است. سالهای تمرين در مدرسه ی كاتوليكی منطق نحو لاتين را در او جاداده بود؛ اكنون اگر اوزحمت بكشد می تواند نثر سيسرونی را درست بنويسد؛ اما ويرژيل و هوراس، با نظم واژه ای اتفاقی و كاهش ذخيره ی كلمه، مدام اورا گيج می كند.
در يك گروه آموزشی لاتين اسم نويسی می كند كه اكثر دانشجويان ديگر زبان يونانی نيز گرفته اند. دانستن يوناني، لاتين را برايشان آسان می سازد؛ او بايد تقلا كند تا ادامه دهد، نه اينكه سر خودش كلاه بگذارد. آرزو می كند كاش به مدرسه ای رفته بود كه يونانی می آموخت.
يكی از جذابيتهای سری رياضيات اين است كه از الفبای يونانی استفاده می كند. هرچند او واژه های يونانی حز اينها:
hubris, arete, eleutheria
نمی داند، ساعتها می كوشد تا در الفبای يونانی مهارت پيدا كند، سخت به روی ضربه های پايين فشار می آورد تا تأثير يك كلمه ی بودونی را بگذارد.
زبان يونانی و رياضيات در چشمان او شريفترين موضوعهايی هستند كه شخص می تواند در يك دانشگاه تحصيل كند. كلاسهای يونانی را ارج می گذارد هرچند كه نمی تواند در آنها شركت كند: آنتون پاآپ، پاپيرولوژيست؛ موريس پوپ، مترجم سوفوكل(سوفوكلس)؛ موريس هيمسترا، مفسر آثار هراكليتوس. همراه با دوگلاس استيرز، استاد رياضيات محض، در جايگاهی عالی قراردارند.
به رغم بهترين كوششهايش، نمره های زبان لاتينش زياد بالا نيست. هربار تاريخ رم است كه نمره اش را پايين می آورد. استادی كه انتخاب شده تا تاريخ رم را درس دهد جوان ناخشنود و پريده رنگ انگليسی است كه علاقه ی واقعی اش
Digenis Arkitas
است. دانشجويان حقوق، كه به اجبار زبان لاتين را می گیرند، ضعف او و عذابی را كه می كشد حس می كنند. آنها دير به كلاس می آيند و زود كلاس را ترك می كنند، هواپيماهای كاغذی هوا می كنند، هنگام صحبت استاد، با صدای بلند پچ پچ می كنند، هنگامی كه استاد يكی از لطيفه های بی مزه اش را تعريف می كند، دانشجويان به نحو ناهنجاری خنده سر می دهند و با پاهای خود ضرب می گيرند و دست بردار نيستند.
حقيقت اين است كه خود او نيز به همان اندازه ی دانشجويان حقوق و شايد استاد آنان نيز، با نوسانهای قيمت گندم در طول حكومت كومودوس ناراحت است. بدون حقايق، تاريخی وجود ندارد و او هيچگاه سری برای حقايق نداشته است: هنگامی كه امتحانات فرا می رسد و از او دعوت می شود تا نظرياتش را درباره ی جريانهايی كه در امپراتوری اخير پيش آمد ابراز دارد، تنها با درماندگی به صفحه ی خالی خيره می شود.
تاسيتوس را به ترجمه می خوانند: از برخوانی های خشكی از افزون طلبيها و بی عدالتی های امپراتوران كه تنها شتاب جمله بعد از جمله با طنز به آن رويدادها اشاره می كند. اگر بخواهد شاعر شود بايد درسهايی از كاتولوس بياموزد، شاعر عشق، كه شعرهايش را به صورت آموزشی ترجمه می كنند؛ اما اين تاسيتوس تاريخنگار است و زبان لاتينش چنان مشكل است كه نمی تواند به زبان اصلی دركش كند، واقعا كه نفس گير است.
به پيروی از توصيه ی پاوند، فلوبر را خوانده است، نخست مادام بواری و بعد سالامبو، رمان فلوبر از كارتاژ قديم را ، در صورتی كه از خواندن ويكتور هوگو سخت سرباز زده است. پاوند می گويد ويكتور هوگو سخنرانی پرگو است، در صورتی كه فلوبر صنعت سخت جواهرسازی شعر را به نوشته ی نثر وارد می كند. از فلوبر نخست هنری جيمز، سپس كنراد و فورد ماكس فورد پديد می آيد.
فلوبر را دوست دارد. به ويژه اما بواری را، با چشمان سياهش، حساسيت بی قرارش، آمادگی اش برای ايثار، اورا از غلامان خويش ساخته است. دوست دارد با اما به رختخواب برود و صدای سوت وار كمربند مشهور شبيه مارش را بشنود هنگامی كه عريان می شود. ولی آيا پاوند تأييد می كند؟ مطمئن نيست كه ميل به ملاقات اما دليل كافی برای ستايش فلوبر باشد. در حساسيتش گمان می برد هنوز چيزی فاسد شده، چيزی از تفكر كيتسی باقی است.
البته اما بواری آفريده ای تخيلی است كه هرگز در خيابان به او برخورد نمی كند. ولی همين اما از هيچ هم به وجود نيامده است: اصالتش را در تجربه های گوشت و خون نويسنده اش دارد، تجربه هايی كه بعدها در تجلی آتش هنر اثر می گذارد. اگر اما يك يا چندين خاستگاه داشت، پس نتيجه می شود كه زنانی شبيه اما و خواستگاه اما بايد در دنيای واقعی وجود داشته باشند. و اگر حتی چنين نباشد، اگر حتی در دنيای واقعی زنی كاملا شبيه اما وجود نداشته باشد، بايد زنان زيادی باشند كه با خواندن مادام بواری سخت تحت تأثير قرار گرفته اند و افسون اما چنان آنهارا فراگرفته كه به نمونه ای از آن بدل شده اند. شايد امای واقعی نباشند اما به معنايی تجسم زندگانی او هستند.
آرزو دارد هرچيزی را كه ارزش خواندن دارد پيش از رفتن به خارج بخواند تا وقتی به اروپا می رود آدم بی خبری نباشد. در راهنمايی برای خواندن متكی به اليوت و پاوند است. به توصيه ی آنان درقفسه های كتاب يكی پس از ديگری می گردد و حتی نيم نگاهی نيز به اسكات، ديكنس، تاكري، ترولوپ، مرديت نمی اندازد. هيچ يك از آثار قرن نوزدهم آلمان، ايتاليا، اسپانيا يا اسكانديناوی را نيز ارزش توجه نمی داند. روسيه ممكن است چند غول جالب توجه بارآورده باشد اما روسها به عنوان هنرمند چيزی برای آموزش ندارند. تمدن از قرن هجدهم به بعد تمدن انگليسی فرانسوی است.
از طرف ديگر، دسته هايی از تمدن در زمانهای دور وجود دارد كه نمی توان ناديده گرفت، نه تنها آتن و رم بلكه آلمان والتر ون در وگلويد، پروونس آرنوت دانيل، فلورانس دانته و گيدو كاوالكانتي، تانگ چين و هند مغول و اسپانيای الموراويد كه ديگر جای خود دارد. بنابراين،سوای اينكه چيني، ايرانی و عربی می آموزد تا دست كم بتواند آثار كلاسيكشان را بفهمی نفهمی بخواند، ممكن است در ضمن بربر هم باشد. وقت از كجا بياورد؟

در درس انگليسی اول زياد خوب نبود. معلمش در ادبيات جوانی اهل ولش به نام آقای جونز بود. در آفريقای جنوبی تازه وارد بود؛ و اين نخستين شغل اصلی اش بود. دانشجويان حقوق تنها به اين دليل در كلاس او اسم نوشته بودند كه شبيه لاتين موضوعی اجباری بود. آقای جونز بلافاصله نامطمئنی خودرا بوكشيد: دانشجويان رو در رويش خميازه می كشيدند، اداهای مسخره در می آوردند، لحن صحبتش را تقليد می كردند تا اينكه گاهی كاملاٌ نااميد می شد.
نخستين كار عملی شان تحليل انتقادی از يك شعر آندرو مارول بود. او با اينكه فكر می كرد واقعا نمی داند معنای تحليل انتقادی چيست بهترين تلاش خودرا كرد. آقای جونز به او گاما داد. گاما در مقياس دانشگاهی پايين ترين نمره نيست – هنوز منهای گاما وجود دارد، يعنی از گوناگونی های دلتا هيچ نبود – اما كار خوبی نبود. تعدادی از دانشجويان، با دانشجويان حقوق، نمره ی بتا گرفتند؛ هنوز حتی منهای آلفای تنها وجود داشت. با وجود اينكه همكلاسهايش ممكن بود نسبت به شعر بی تفاوت باشند، باز چيزهايی را می دانستند كه او نمی دانست. اما اين چه بود؟ برای مسلط شدن در زبان انگليسی چه بايد كرد؟
آقای جونز، آقای بريانت و خانم ويلكينسون معلمانش همگی جوان بودند و در كمال نوميدی به نظرش می رسيد كه از آزار دانشجويان حقوق در سكوت رنج می برد، اميدوار بود كه آنها از كارهای خود خسته و پشيمان شوند. به سهم خودش برای گرفتاری آنان كمی احساس همدردی می كرد. آنچه از معلمانش می خواست قدرت بود نه نمايشی از آسيب پذيري.
بهتر شده بود. اما هيچگاه در رديفهای اول نبود، همواره به معنای واقعی كلمه تقلا می كرد، و از آنچه تحصيل ادبيات بايد باشد نامطمئن بود. در مقايسه با نقد ادبي، واژه شناسی انگليسی يك كار برجسته بوده است. دست كم با صرف فعل انگليسی قديم يا دگرگونيهای صدا در انگليسی ميانه تكليف فرد روشن است كه چه می كند.
اكنون، در سال چهارم، در كلاس نثر آغازين انگليسی نامنويسی كرده كه استاد گای هووارث درس می دهد. تنها دانشجوی اوست. هووارث به خاطر خشك بودن و فضل فروشی از احترام برخوردار است، اما او به اين چيزها اهميت نمی دهد. او چيزی بر ضد فضل فروشی ندارد. آنهارا به آدمهای متظاهر ترجيح می دهد.
استاد بلند می خواند در حالی كه او يادداشت برمی دارد. هووارث بعد از چند جلسه، متن درس را به او امانت می دهد تا به خانه ببرد و بخواند.
متن درس كه با نوار كمرنگ به روی كاغذ زردرنگ خشك چاپ شده از قفسه ای بيرون كشيده شده كه به نظر می رسد پرونده ای از هر نويسنده ی انگليسی زبان در آن وجود داشته باشد، از اوستن گرفته تا ييتس. آيا اين همان كاری است كه بايد انجام داد تا استاد زبان انگليسی شد، نويسندگان تثبيت شده را خواند و درباره ی هركدام يك سخنرانی نوشت. چه تعداد از سالهای عمر را می بلعد؟ با جان فرد چه می كند؟
هووارث استراليايی است و گويا به او علاقمند شده است كه نمی تواند بفهمد چرا. گرچه نمی تواند بگويد هووارث را دوست دارد اما احساس می كند كه از حمايتش برخوردار بودن مزيتی است.
در آخرين روز ترم، پس از نشست آخرين كلاس با يكديگر، هووارث دعوتی را پيشنهاد می كند. : “برای يك نوشيدنی فرداشب به خانه ی من بياييد.”
اطاعت می كند، اما با حالتی نگران. سوای گفت و گوهايشان درباره ی مسايل ادبی دوره ی اليزابت، او چيزی برای گفتن به هووارث ندارد. افزن بر آن، از نوشخواری خوشش نمی آيد. حتی شراب، بعد از اولين جرعه، به مذاقش شور می آيد، شور و سنگين و نا مطبوع. نمی تواند سردرآورد كه مردم چگونه وانمود می كنند از آن لذت می برند.
در اتاق نشيمن تاريكی با سقف بلند در خانه ی هووارث در گاردنز می نشينند. گويا او تنها كسی است كه دعوت شده است. هووارث درباره ی شعر استرالياييی ، درباره ی كنت اسلسور و اي. دي. هوپ سخن می گويد. خانم هووارث سرزده وارد و خارج می شود. احساس می كند كه از او خوشش نيامده، او را آدمی منفور، فاقد شور و حال و حاضر جوابی يافته است. ليليان هووارث زن دوم هووارث است. بدون ترديد در روزگار خودش زن زيبايی بوده، اما اكنون كوتاه، چاق و خپل شده با پاهای دوك وار و پودر بسيار زياد به روی صورتش. بنا به روايتی مشروبخور نيز هست و هنگام مستی صحنه های شرم آوری ايجاد می كند.
منظور از دعوت او روشن می شود. خانم و آقای هووارث قصد دارند شش ماه به خارج بروند. آيا او آمادگی دارد كه در خانه شان اقامت و از آن نگهداری كند؟ در اين صورت نه اجاره می پردازد، نه هزينه های ديگررا، تنها چند مسئوليت به دوشش گذاشته می شود.
پيشنهادرا بدون چون و چرا می پذيرد. هرچند به نظر آنان خنگ و وابسته به نظر می رسد اما از او انتظار می رود كه كمی چاپلوسی كند. در ضمن اگر آپارتمانش را در ماوبری از دست بدهد، می تواند زودتر پول بليطش را به سوی انگلستان پس انداز كند. و اما خانه، مجتمعی است عظيم و سرگردان به روی شيبهای پايينی كوه، با راهروهای تاريك و بوی ناگرفته، اتاقهای بی مصرف كه شيفتگی خاص خودرا داراست.
يك مورد وجود دارد. ماه اول بايد خانه را با مهمانان هووارث، زنی اهل نيوزيلند با دختر سه ساله اش شريك شود.
روشن می شود كه خانم اهل نيوزيلند نيز الكلی است. اندكی بعد از ورود به خانه، نيمه شب سرگردان به اتاق او می رود و وارد رختخوابش می شود، اورا در آغوش می كشد، به خود می فشاردش و بوسه های مرطوب به او می دهد. او نمی داند چه كند. زن را دوست ندارد، هيچ ميلی به او ندارد، لبهای بی رمقش را كه در جست و جوی دهان اوست دفع می كند. نخست لرزشی سرد در سراسر تنش جاری می شود و سپس درد. فرياد می زند: “ نه، برويد پی كارتان!” و در خود فرو می رود.
زن لرزان از تخت او پايين می آيد. هيس هيس كنان می گويد: “ حرامزاده!” و رفته است.
تا پايان ماه شريك بودن آن خانه ی بزرگ را ادامه می دهند، از برخورد با يكديگر اجتناب می كنند، به جيرجير كف چوبی اتاق گوش می خوابانند، وقتی اتفاق می افتد كه نگاهشان به يكديگر تلاقی كند از آن رو می گردانند. هردو خودشان را به نفهمی می زنند، اما دست كم زن احمقی بی پروابود، كه قابل بخشش است، در حالی كه او كوته فكر و گيج و گنگ بود.
در سراسر زندگی اش هيچگاه مست نكرده است. از مستی بيزار است. جشن هارا زود ترك می كند تا از تلو تلوخوردن و حرفهای احمقانه ی مردم كه بيش از اندازه مست كرده اند بگريزد. به نظر او، مجازات رانندگان مست به جای نصف بايد دوبراير شود. اما در آفريقای جنوبی هر زياده روی تحت تأثير الكل بخشوده می شود. كشاورزان می توانند كارگرانشان را تا زمانی كه مست هستند به سرحد مرگ شلاق بزنند. مردان زشت می توانند خودشان را به زور به زنها تحميل كنند، زنان زشت به مردان روی خوش نشان می دهند؛ اگر يكی مقاومت كند، آن ديگری بازی را ادامه نمی دهد.
هنری ميلر را خوانده است. اگر زن مستی به بستر هنری ميلر خزيده بود گاييدن و نوشيدن نيز تا پاسی از شب ادامه می يافت. اگر هنری ميلر آدمی شهوانی بود، غولی با اشتهای خالی از تبعيض، می توانست ناديده بگيرد. اما هنری ميلر يك هنرمنداست و داستانهايش هرچند ممكن است هتك حرمت باشد و به احتمال سرشار از دروغ، داستانهايی هستند از زندگی يك هنرمند. هنری ميلر درباره ی پاريس دهه ی 1930می نويسد، شهر هنرمندان و زنانی كه عاشق هنرمندان هستند. اگر زنها شیفته ی هنری ميلر شوند، پس دیگر
، mutatis mutandis
و بعد، بايد به ازرا پاوند، هنرمندان بزرگ ديگر نیز كه در آن روزگاران در پاريس زندگی می كردند، روی خوش نشان دهند. پابلو پيكاسو كه ديگر جای خود دارد. اگر او در پاريس يا لندن باشد چه خواهد كرد؟ آيا در بازی نكردن اين نقش پافشاری خواهد كرد؟
افزون بر وحشت از ميخوارگی از زشتی بدنی نيز هراس دارد. وقتی
وصينتنامه ی ويون را می خواند، می تواند فقط تصور كند كه
bell heaumier
تا چه اندازه زشت به نظر می رسد، چروكيده و ناشسته و بد دهن. اگر كسی قراراست هنرمند شود، بايد زنان را بدون تبعيض دوست بدارد. آيا زندگی هنرمند مستلزم خوابيدن به نام زندگی با هركس و هركجاست؟ اگر كسی
درباره ی مسايل جنسی ايرادگير است، آيا زندگی را طرد می كند؟
پرسش ديگر: چه چيزی ماري، زن نيوزيلندی را واداشت تصميم بگيرد كه او ارزشش را دارد به رختخوابش برود؟ آيا صرفاٌ به اين دليل بود كه او در آنجا بود يا هووارث به او گفته بود كه او شاعر است، يا شاعر خواهد شد؟ زنها عاشق هنرمندان هستند به اين دليل كه آنها از آتشی درونی می سوزند، شعله ای كه مصرف می شود با اين حال هرخشك و تری را كه لمس می كند از نو می سازد. ماری كه به درون بسترش خزيد بايد فكر می كرد كه شعله ی هنر در كامش خواهد كشيد و خلسه ای ورای كلمه را تجربه خواهد كرد. در عوض، او خودرا از جوانكی رنج كشيده كنار كشيد. بدون ترديد، يك راه ديگر مانده است، انتقام خودرا خواهد گرفت. بی شك، در نامه ی بعدی او، دوستانش آقا و خانم هووارث نسخه ای از رويدادهارا دريافت خواهند كرد كه در آن او شبيه
بچه ننه ای به نظر می آيد.
او می داند كه زنی را به جرم زشت بودن محكوم كردن نكوهش پذير است. اما خوشبختانه، هنرمندان از نظر اخلاقی افرادی قابل تحسين نيستند. آنچه مهم است اينكه آنان هنر ارزشمند می آفرينند. اگر هنر خود او بايد قابل تحقير تر از جانب خودش سرچشمه گيرد، پس چنين خواهد بود. گلها در مزبله ها به بهترين وجه رشد می كنند، همان طور كه شكسپير از اين گفته خسته نمی شود. حتی هنری ميلر، كه خودرا آدمی رك و پوست كنده معرفی می كند، آماده است تا با هر زني، با هر شكل و قواره نرد عشق ببازد، به احتمال جنبه ی تاريكی دارد كه به قدر كافی محتاط است كه پنهان كند.
افراد عادی سختشان است كه بد باشند. افراد عادی هنگامی كه احساس بدی می كنند در درون شعله ور می شوند، می نوشند، قسم می خورند، به خشونت دست می زنند. بدی برای آنها شبيه تب است: دلشان می خواهد كه اين بدی از وجودشان بيرون رود، دلشان می خواهد كه به حالت عادی برگردند. اما هنرمندان بايد با تبشان زندگی كنند، چه در ماهيتش خوب باشد يا بد. همين تب است كه آنهارا هنرمند می سازد؛ اين تب بايد زنده نگهداشته شود. به همين دليل است كه هنرمندان هيچگاه نمی توانند كاملا به دنيا معرفی شوند: يك چشم هميشه به باطن می چرخد. به زنانی كه مدام به دور هنرمندان پرسه می زنند، نمی توان كاملا اعتماد كرد. صرفاٌ از آنجا كه روحيه ی هنرمند هم شعله است و هم تب، بنابراين زنانی كه مشتاقند تا زبانه های آتش آنهارا به كام خود بكشد، در عين حال بهترين تلاش خود را می كنند تا تب را فرونشانند و هنرمند را به زمين معمولی فرود آورند. بنابراين از زنان بايد حذر كرد حتی اگر عاشق شده اند. به آنان نبايد اجازه داد كه بيش از اندازه به شعله نزديك شوند كه آن را ببلعند.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید