موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (12)
صادق هدایت
برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس
دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –
در مواقع ترسناک زندگی خودم ، همينکه صورت آرام دايه ام را می ديدم ،
صورت رنگ پريده ، چشمهای گود و بيحرکت و کدر و پره های نازک بينی و
پيشانی استخوانی پهن او را که ميديدم ، يادگارهای آنوقت درمن بيدار می شد –
يک خال گوشتی روی شقيقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط
امروز متوجه خال او شد م، فقط پيشتر که بصورتش نگان می کردم اينطور
دقيق نمی شدم .
اگر چه ننجون ظاهرا تغيير کرده بود ولی افکارش بحال خود باقی مانده بود .
فقط بزندگی بيشتر اظهار علاقه می کرد و از مر گ می ترسيد ، مکس هائی
که اول پائيز باطاق پناه می آوردند . اما زندگی من در هر روز و هر دقيقه
عوض می شد . بنظرم می آمد که طول زمان و تغييراتی که ممکن بود آدمها
در چندين سال انجام بکنند ، برای من اين سرعت سيرو جريان هزاران بار
مضاعف و تند تر شده بود . در صورتيکه خوشی آن بطور معکوس
بطرف صفر ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر – کسانی هستند که
از بيست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتيکه بسياری از مردم
فقط درهنگام مرگشان خيلی آرام و آهسته مثل پيه سوزی که روغنش تمام بشود
خاموش می شوند .
ظهر که دايه ام ناهار را آورد ، من زدم زير کاسه آش ، فرياد کشيدم ، با تمام
قوايم فرياد کشيدم ، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند . آن لکاته هم آمد
و زود رد شد . بشکمش نگاه کردم ، بالا آمده بود . نه ، هنوز نزائيده بود .
رفتند حکيم باشی را خبر کردند – من پيش خودم کيف ميکردم که اقلا اين
احمقها را بزحمت انداخته ام .
حکيم باشی به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم . چه داروی
گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتيکه ترياک ميکشيدم ؛ افکارم بزرگ ،
لطيف ، افسون آميز و پران ميشد – در محيط ديگری ورای دنيای معمولی سير
وسياحت می کردم .
خيالات و افکارم از قيد ثقيل و سنگينی چيزهايی زمينی و آزاد می شد و بسوی
سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اينکه مرا روی بالهای شبهره طلائی
گذاشته بودند و در يک دنيای تهی و درخشان که بهيچ مانعی برنميخورد
گردش می کردم . بقدری اين تاثير عميق و پر کيف بود که از مرگ
هم کيفش بيشتر بود .
از پای منقل که بلند شدم ، رفتم دريچه رو بحياطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب
نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد . شنيدم به عروسش گفت : همه مون
دل ضعفه شديم ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکيم باشی
بانها گفته بود که من خوب نمی شوم .
- اما من هيچ تعجبی نکردم . چقدر اين مردم احمق هستند !
همينکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده
بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی
در می آوردند ، آنهم چقدر ناشی ؟ بخيالشان من خودم نميدانستم ؟ ولی چرا
اين زن بمن اظهار علاقه می کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من می دانست ؟
يکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکيده سياهش را مثل دولچه توی
لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود . حالا که
پستانهايش را ميديدم ، عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر
شيره زندگی او را می مکيدم و حرارت تنمان در هم داخل ميشده . او تمام تن مرا
دستمال می کرد و برای همين بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن
است يک زن بی شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار می کرد . بهمان چشم
بچگی بمن نگاه می کرد ، چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته . کی
می داند شايد بامن طبق هم ميزده مثل خواهر خوانده ای که زنها برای خودشان
انتخاب می کنند .
حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد !
– اگر زنم ، آن لکاته بمن رسيدگی می کرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه
نميدادم ، چون پيش خودم گمان می کردم دايره فکر و حس زيبائی زنم بيش از دايه ام
بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را برای من توليد کرده بود .
از اين جهت پيش دايه ام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسيدگی
می کرد – لابد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ، ستاره اش اين بوده .
بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و همه درددلهای خانوادگی تفريحات ،
جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل
پری که از عروسش داشت مثل اينکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت
به او دزديده بود ، با چه کينه ای نقل می کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد ،
من از دريچه رو به حياط او را ديده ام ، چشمهای ميشی ، موی بور و دماغ
کوچک قلمی داشت .
دايه ام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت می کرد ؛ بخيال خودش می خواست
مرا به اين وسيله تسليت بدهد . ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می بردم .
گاهی برايم خبر چينی می کرد ، مثلا چند روز پيش بمن گفت که دخترم ( يعنی آن لکاته )
بساعت خوب پيرهن قيامت برای بچه ميدوخته ، برای بچه خودش.
بعد مثل اينکه او هم می دانست بمن دلداری داد . گاهی ميرود برايم از در و همسايه دوا
درمان می آورد ، پيش جادو گر ، فالگير و جام زن می رود ،سر کتاب باز می کند
و راجع به من با آنها مشورت می کند .
چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز ، برنج و روغن خراب
شده بود – گفت اينها را بنيت سلامتی من گدائی کرده و همه اين گندو کثافتها را دزدکی
بخورد من می داد. بلافاصله هم جوشانده های حکيم باشی را بناف من می بست .
همان جوشانده های بی پيری که برايم تجويز کرده بود : پر زوفا ، رب سوس ، کافور
پر سياوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاکه شيره و هزار
جور مزخرف ديگر ....
چند روز پيش يک کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نميخورد .
چه احتياجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم ، آيا من خودم نتيجه يک رشته سلهای گذشته نبودم
و تجربيان موروثی آنها در من باقی نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هيچ وقت نه
مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل يک قادر
متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثيری نداشته است .
اگر چه سابق برين ، وقتی سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می کردم
که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم . اما چشمم روی کاشی های لعابی و
نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا می برد و بی اختيار به اين وسيله راه
گريزی برای خودم پيدا می کردم خيره می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را
می بستم و کف دستم را جلو صورتم می گرفتم – در اين شبی که برای خودم ايجاد کرده
بودم مثل لغاتی که بدون مسئوليت فکری در خواب تکرار می کنند ، من دعا می خواند م .
ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ، چون من بيشتر خوشم می آمد با يک نفر دوست يا
آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید