03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (12)
صادق هدایت
برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس
دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –
در مواقع ترسناک زندگی خودم ، همينکه صورت آرام دايه ام را می ديدم ،
صورت رنگ پريده ، چشمهای گود و بيحرکت و کدر و پره های نازک بينی و
پيشانی استخوانی پهن او را که ميديدم ، يادگارهای آنوقت درمن بيدار می شد –
يک خال گوشتی روی شقيقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط
امروز متوجه خال او شد م، فقط پيشتر که بصورتش نگان می کردم اينطور
دقيق نمی شدم .
اگر چه ننجون ظاهرا تغيير کرده بود ولی افکارش بحال خود باقی مانده بود .
فقط بزندگی بيشتر اظهار علاقه می کرد و از مر گ می ترسيد ، مکس هائی
که اول پائيز باطاق پناه می آوردند . اما زندگی من در هر روز و هر دقيقه
عوض می شد . بنظرم می آمد که طول زمان و تغييراتی که ممکن بود آدمها
در چندين سال انجام بکنند ، برای من اين سرعت سيرو جريان هزاران بار
مضاعف و تند تر شده بود . در صورتيکه خوشی آن بطور معکوس
بطرف صفر ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر – کسانی هستند که
از بيست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتيکه بسياری از مردم
فقط درهنگام مرگشان خيلی آرام و آهسته مثل پيه سوزی که روغنش تمام بشود
خاموش می شوند .
ظهر که دايه ام ناهار را آورد ، من زدم زير کاسه آش ، فرياد کشيدم ، با تمام
قوايم فرياد کشيدم ، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند . آن لکاته هم آمد
و زود رد شد . بشکمش نگاه کردم ، بالا آمده بود . نه ، هنوز نزائيده بود .
رفتند حکيم باشی را خبر کردند – من پيش خودم کيف ميکردم که اقلا اين
احمقها را بزحمت انداخته ام .
حکيم باشی به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم . چه داروی
گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتيکه ترياک ميکشيدم ؛ افکارم بزرگ ،
لطيف ، افسون آميز و پران ميشد – در محيط ديگری ورای دنيای معمولی سير
وسياحت می کردم .
خيالات و افکارم از قيد ثقيل و سنگينی چيزهايی زمينی و آزاد می شد و بسوی
سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اينکه مرا روی بالهای شبهره طلائی
گذاشته بودند و در يک دنيای تهی و درخشان که بهيچ مانعی برنميخورد
گردش می کردم . بقدری اين تاثير عميق و پر کيف بود که از مرگ
هم کيفش بيشتر بود .
از پای منقل که بلند شدم ، رفتم دريچه رو بحياطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب
نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد . شنيدم به عروسش گفت : همه مون
دل ضعفه شديم ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکيم باشی
بانها گفته بود که من خوب نمی شوم .
- اما من هيچ تعجبی نکردم . چقدر اين مردم احمق هستند !
همينکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده
بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی
در می آوردند ، آنهم چقدر ناشی ؟ بخيالشان من خودم نميدانستم ؟ ولی چرا
اين زن بمن اظهار علاقه می کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من می دانست ؟
يکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکيده سياهش را مثل دولچه توی
لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود . حالا که
پستانهايش را ميديدم ، عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر
شيره زندگی او را می مکيدم و حرارت تنمان در هم داخل ميشده . او تمام تن مرا
دستمال می کرد و برای همين بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن
است يک زن بی شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار می کرد . بهمان چشم
بچگی بمن نگاه می کرد ، چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته . کی
می داند شايد بامن طبق هم ميزده مثل خواهر خوانده ای که زنها برای خودشان
انتخاب می کنند .
حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد !
– اگر زنم ، آن لکاته بمن رسيدگی می کرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه
نميدادم ، چون پيش خودم گمان می کردم دايره فکر و حس زيبائی زنم بيش از دايه ام
بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را برای من توليد کرده بود .
از اين جهت پيش دايه ام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسيدگی
می کرد – لابد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ، ستاره اش اين بوده .
بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و همه درددلهای خانوادگی تفريحات ،
جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل
پری که از عروسش داشت مثل اينکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت
به او دزديده بود ، با چه کينه ای نقل می کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد ،
من از دريچه رو به حياط او را ديده ام ، چشمهای ميشی ، موی بور و دماغ
کوچک قلمی داشت .
دايه ام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت می کرد ؛ بخيال خودش می خواست
مرا به اين وسيله تسليت بدهد . ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می بردم .
گاهی برايم خبر چينی می کرد ، مثلا چند روز پيش بمن گفت که دخترم ( يعنی آن لکاته )
بساعت خوب پيرهن قيامت برای بچه ميدوخته ، برای بچه خودش.
بعد مثل اينکه او هم می دانست بمن دلداری داد . گاهی ميرود برايم از در و همسايه دوا
درمان می آورد ، پيش جادو گر ، فالگير و جام زن می رود ،سر کتاب باز می کند
و راجع به من با آنها مشورت می کند .
چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز ، برنج و روغن خراب
شده بود – گفت اينها را بنيت سلامتی من گدائی کرده و همه اين گندو کثافتها را دزدکی
بخورد من می داد. بلافاصله هم جوشانده های حکيم باشی را بناف من می بست .
همان جوشانده های بی پيری که برايم تجويز کرده بود : پر زوفا ، رب سوس ، کافور
پر سياوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاکه شيره و هزار
جور مزخرف ديگر ....
چند روز پيش يک کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نميخورد .
چه احتياجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم ، آيا من خودم نتيجه يک رشته سلهای گذشته نبودم
و تجربيان موروثی آنها در من باقی نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هيچ وقت نه
مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل يک قادر
متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثيری نداشته است .
اگر چه سابق برين ، وقتی سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می کردم
که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم . اما چشمم روی کاشی های لعابی و
نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا می برد و بی اختيار به اين وسيله راه
گريزی برای خودم پيدا می کردم خيره می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را
می بستم و کف دستم را جلو صورتم می گرفتم – در اين شبی که برای خودم ايجاد کرده
بودم مثل لغاتی که بدون مسئوليت فکری در خواب تکرار می کنند ، من دعا می خواند م .
ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ، چون من بيشتر خوشم می آمد با يک نفر دوست يا
آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|