پيري ديدم به خانهي خماري
گفتم نکني ز رفتگان اخباري
گفتا می خور که همچو ما بسياري
رفتند و خبر باز نيامد باري
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
باديم همه باده بيار اي ساقي
چندان که نگاه میکنم هر سويي
در باغ روانست ز کوثر جويي
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوي
بنشين به بهشت با بهشتي رويي
خوش باش که پختهاند سوداي تو دي
فارغ شدهاند از تمناي تو دي
قصه چه کنم که به تقاضاي تو دي
دادند قرار کار فرداي تو دي
در کارگه کوزهگري کردم راي
در پايه چرخ ديدم استاد بپاي
میکرد دلير کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گداي
در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمی که قضا بود ز من میداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمی ز سرگرداني
زان کوزهي می که نيست در وي ضرري
پر کن قدحي بخور بمن ده دگري
زان پيشتر اي صنم که در رهگذري
خاک من و تو کوزهکند کوزهگري
گر آمدنم بخود بدي نامدمی
ور نيز شدن بمن بدي کي شدمی
به زان نبدي که اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
گر دست دهد ز مغز گندم ناني
وز می دو مني ز گوسفندي راني
با لاله رخي و گوشه بستاني
عيشي بود آن نه حد هر سلطاني
گر کار فلک به عدل سنجيده بدي
احوال فلک جمله پسنديده بدي
ور عدل بدي بکارها در گردون
کي خاطر اهل فضل رنجيده بدي