نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(10)

روز جشن مليت‌ها همه‌ي ميهمانان از كشورهاي مختلف با لباس‌هاي ملي خود فارغ از موقعيت و مدرك، به نمايش مليت پرداختند. در اين ميان رفقاي كرد همراه كاروان عراق كه لباس‌هاي كردي را نيز همراه آورده بودند، به تأسي از رفقاي عرب،عربي پوشيده بودند. من و چند نفر ديگر لباس كردي پوشيده بوديم. «تحيه كاريوكا» هم با لباس زربفت، پيشاپيش كاروان مصر و در حالي كه پرچم مصر را تكان مي‌داد، توجه همگان را جلب كرده بود. مصري‌ها او را «ستي توحيه» مي‌گفتند.
در عالم خيالبافي به اين نكته مي‌انديشيدم كه: من در تبريز و مهاباد،‌ محبوب شوروي‌ها بودم. چرا به روسيه نروم وتقاضاي پناهنگي نكنم؟ و خيال پلو مي‌كردم.
يك دوست كُرد لندني كه به تصورم «نوزاد» نام داشت همراه من به سفارت روسيه آمد.
ـ چه كار داريد؟
ـ مي‌خواهيم با سفير ملاقات كنيم. كار ضروري داريم.
ـ صبر كنيد.
پس از دقايقي، نزد سفير رفتيم.
ـ دوست من ترجمه كن. قربان من پسر فلان شاعر و نويسنده و... اگر ممكن است ترتيبي بدهيد كه در روسيه يا آذربايجان اقامت كنم. سپاسگزار خواهم بود.
ـ رفيق اينجا روماني و يك كشور مستقل است. روسيه حق ندارد چنين بحثي طرح كند.
ـ چه ربطي دارد. به ملاي مزموره گفتند: ريسمان مي‌خواهيم اگر داري امانت بده. گفت: ارزن روي ريسمان ريخته‌ام.
ـ يعني چه؟
ـ يعني نمي‌خواهيد پناهندگي بدهم و خلاص.
يك قوري آلومينيومي و مقداري چاي عراقي داشتم كه در سايه‌ي آن، دوستان عراقي زيادي پيدا كرده بودم. يكي از آنها «دكتر نزهيه دليمي»بود كه در زمان قاسم به وزارت رسيد اما به خاطر قيافه‌اش به شوهر نرسيد. زبان كردي مي‌دانست....
به نمايشگاه صنعت در « بخارست » رفته بودم. خانمي بسيار زيبا همراه دو نفر ديگر آنجا بودند.
ـ اين زن زيبا را يك جاي ديگر هم ديده­ام اما نمي‌دانم كجا؟
ـ چطور نمي‌داني؟ هنرپيشه‌ي سينما است.
با ايراني‌ها در رفت و آمد بودم. گفتند:
ـ با ما به ايران برگرد. از طريق روسيه بر مي‌گرديم.
جرأت نداشتم.
يكي از ايراني‌ها كه پيش از اين مرا نديده بود، يك روز گفت:
ـ تو هه‌ژاري
ـ بله
ـ بيا كارت داريم.
به كافه‌اي رفتيم. سه نفر ديگر از دوستان او هم آنجا بودند.
ـ ما توده‌اي و از همراهان «دكتر جعفر رحماني» هستيم. او در مورد تو برايمان مطالبي گفته است. حزب توده اكنون در ايران بسيار قدرتمند است و پليس و ارتش در اختيار خودمان است. دادگاه خواهش ما را خواهد پذيرفت. ما به تو كمك خواهيم كرد. تو يك شاعر كرد هستي و مي­تواني به ما ياري برساني. به ايران برگرد و پنهان نشو. وقتي بازداشت شدي، مطمئن باش كه از هفت روز بيشتر طول نخواهد كشيد و به زودي آزاد خواهي شد.
يكي از آنها در گوشي گفت:
ـ مصدق را هم كنار خواهيم گذارد و حكومت را به دست خواهيم گرفت.
ـ بايد حتماً‌ به بغداد برگردم. از آنجا به ايران بازخواهم گشت.
ـ خيلي آسان است، فردا حركت مي‌كنيد چهار روز دريا و دو روز از بيروت تا بغداد. روز هفتم به كاظمين مي‌رسي. كارت من را به «لوان تور» نشان مي­دهي و بدون واهمه از پليس مرزي، به تهران مي‌آيي. ما منتنظرت خواهيم بود.
كارت را گرفتم امضاء شده بود: محمد رضا يا رضا علي. آن را در جيب گذاشتم و در حالي كه بسيار خوشحال بودم بازگشتم. گويا بخت دوباره به من رو كرده بود.
روز خداحافظي از روماني هر نفر بيست دلار و يك پيراهن يادگاري گرفتيم و براي رفتن به بندرگاه سوار قطار شديم. در يكي از شهر‌هاي كنار دريا به استقبال ما آمدند. از قطار پياده شدم. مراسم رقص و آواز برپا بود. اين شهر «كنستانيه» بود كه اهالي آن اغلب مسلمان و بسيار زيباتر از زنان و دختران بخارست بودند. سوار كشتي شديم.يادم نمي‌آيد چند شب طول كشيد. صبح يكي از روزها از استانبول به طرف لبنان رفتيم. چند روز بعد در حالي كه در رستوارن كشتي چاي مي‌خورديم، تريبون به صدا درآمد:
ـ خواهران و برادران عزيز! عيد قربان مبارك! با كمال تأسف، دو بلاي بزرگ روي داده است. ملك محمد پنجم از مراكش تبعيد شده و شاه ايران هم كه بيرون رانده شده بود، با سقوط دولت مصدق به ايران بازگشته است....
من هم بلافاصله كارت را از جيب كتم بيرون آوردم و پس از پاره كردن، از پنجره به داخل دريا انداختم. اين خيال پلو هم كپك زده بود....
كشتي در بيروت لنگر انداخت. نيروهاي امنيتي لبنان وارد كشتي شدند. گروههاي مختلف از كشورها دسته دسته پياده شدند. پليس منتظر ما بود. تمام وسايل را گشتند. هر چه بوي كمونيستي مي‌داد، از كتاب و مجله تا يادگاري‌هايي كه نشان سرخ داشت بازداشت مي‌شد.
پليس‌ها ضمن بازرسي غرولند مي‌كردند
ـ سگها ! ستون پنجم....
نمي‌دانستم ستون پنجم يعني چه؟ در اين ميان حتي يك جلد «المنجد» و ترجمه‌ي «كرانك بيل» را هم بازداشت و دفتر شعرم را هم از من گرفتند.
ـ دوستان من! نويسنده‌ي «المنجد» اهل بيروت است و كتاب هم در بيروت چاپ شده است.
ـ برو كنار ستون پنجم.
گروه مصري‌ها هم آمدند. «تحيه كاريوكا» رقص جانانه‌اي كرد و پليس را به وجد آورد. مصري‌ها به سلامت و بدون بازرسي عبور كردند. قربان يك گوشه چشم «كاريوكا».
براي رسيدن به شهر بايد از يك دالان هم عبور مي‌كرديم. در گوشه‌اي از دالان، كليه‌ي وسايل بازداشت شده را روي هم انبار كرده و افسري هم مراقب آنها بود. التماس كردم كتابهايم را پس بدهد اما گفت اگر نروم بازداشت خواهم شد. دفتر شعرهايم را ديدم. در يك لحظه كه غافل شده بود دفترم را برداشتم و درساك گذاشتم. باربري كه آن گوشه ايستاده بود گفت:
ـ چه كار مي‌كني؟
ـ اين يك ليره را بگير و ساك را بيرون ببر
ـ چشم! هر چه شما بفرماييد.
دو روز بعد گذرنامه‌هاي عراقي و اردني را باز پس دادند و به همراه چهار يا پنج پليس روانه‌ي «وادي حرير» در نقطه‌ي صفر مرزي لبنان با سوريه شديم. اين راهم بگويم كه قرار بود پيراهن‌هايي را كه هديه گرفته بوديم باز پس دهند اما دو روز بعد پيراهن‌ها زير يونيفرم پليس بيروت ديدم.
ماشين‌هاي زيادي در مرز، به انتظار ورود ايستاه بودند. هوا هم سرد بود. دير وقت نوبتمان رسيد. دو افسر سوري كه يكي از آنها نازك اندام و خوش سيما بود پرسيدند:
ـ عراقي هستيد؟
ـ بله
ـ اگر من در بغداد بودم، چي مي‌شد؟ (همان افسر خوش سيما پرسيد)
ـ روزي صد دينار درآمد داشتي؟
هر دو خنديدند. با دوستان مشورت كرديم كه مهمترين دليل بازداشت دو روزه‌ي پاسپورت‌ها، تحويل آنها به سفارت عراق و طرح بازداشت ما بوده است بنابراين قرار گذاشتيم كه در صورت بازداشت هر يك از رفقا به ساير دوستان خبر دهيم. نشاني برخي از آنها راكه ساكن بغداد بودند گرفتم. به محض رسيدن به دمشق، فرصت را از دست نداده به «حلب» رفتم. سوار اتوبوس شدم، از آنجا به قاميشلي و از قاميشلي هم به «ترپه‌سپي قبورالبيض» و منزل «حاجو» رفتم. چهار روز بعد تلگرافي براي «عبدالكريم شيخ داوود» فرستادم:
ـ حالت چطور است؟
جواب داده بود:
ـ تنها سليم را به بيمارستان برده­اند.
ترسيدم اگر با گذرنامه به مرز مي­رفتم بلافاصله بازداشت مي­شدم. ده روزي در «ترپه سپي» ماندم سپس با يك جيپ، به همراه پسران حاجو، از يك جاده­ي فرعي به يكي از روستاهاي مرزي عراق به نام «سعده» رفتم. وارد يك مغازه كه قهوه‌خانه هم بود شدم و پرسيدم:
ـ كسي هست مرا به موصل ببرد؟
راننده‌ي يك كاميون كه مشغول خوردن چاي بود گفت:
ـ كرايه چهارصد فلس است.
ـ قبول.
پشت كاميون چند خانواده‌ي عرب نشسته و چهل پنجاه مرغ و بوقلمون نيز به همراه غله بار شده بود. در كنار راننده نشستم. غروب به يك چايخانه رسيديم. يك پست پليس هم در كنار چايخانه مستقر بود. راننده گفت:
ـ شام را اينجا مي‌خوريم.
ـ تو مي‌گويي تا موصل بيست دقيقه راه باقي مانده است. حالا هم كه هنوز شب نشده است. به طرف موصل حركت كنيم بهتر است.
ـ نخير. حتماً اينجا شام مي‌خوريم.
به چايخانه رفتيم. چاي خواستم. راننده هم شام سفارش داد. يك گروهبان پليس نزد من آمد و گفت:
ـ چه كاره‌اي؟ كجا مي‌روي؟ گذرنامه‌ات كجاست؟ چرا از «تل كوچر» نرفتي؟
پاسخ دادم و در ميان حرف‌ها به جاي آنكه بگويم «ماكو» كه عراقي و به معناي نيست است گفتم «مافي» (به لهجه‌ي سوري)
ـ ها! تو جاسوس يهودي هستي. راه بيفت. راننده! تو هم نبايد بروي
به اتاقي برده شدم كه هم دفتر كار و هو جاي خواب سه پليس بود. سر گروهبان و چهار پليس شروع به بازجويي كردند. همه بي‌سواد بودند. به همين خاطر از يك نفر ديگر كمك خواستند كه خرده سوادي داشت. گذرنامه‌ام را نگاه كرد. نور عكاسي روي سرم افتاده و رنگ موهايم در عكس به سفيدي مي‌زد؟
ـ ها! اين عكس خودت نيست. تو جواني اما در اينجا موهايت سفيد است. ولي عكس شاه روي گذرنامه است. كسي نمي‌تواند عكس شاه را جعل كند (دليل خوبي بود).
ـ پس چرا گفته‌اي ماكو؟
ـ در سوريه ياد گرفتم.
ـ تو امشب بايد اينجا بماني تا فردا تلفني از افسر «تل كوچر» سئوال كنيم. او خودش بايد بازجويي كند. خسته شده بودم. خودم را روي تخت يكي از پليس‌ها انداختم و گفتم:
ـ با اجازه‌ي شما من خوابم مي‌آيد.
راننده پيدايش شد
ـ جناب سرگروهبان! اين مرد بسيار مؤمن است. نماز و روزه‌اش قضا نمي‌شود.
ده سال است نماز نخوانده‌ام و ماه رمضان هم نيست كه بداند روزه مي‌گيرم يا نه. عجب بي‌پدر و مادري است.
آنها در حال جرو بحث بر سر هويت من بودند كه من در زير تخت چهار هندوانه ديدم.
ـ كسي چاقو دارد؟اجازه دهيد يك قاچ هندوانه بخوريم.
ـ هندوانه چي؟
ـ جاسوس است؟
ـ نه جاسوس نيست.
ـ آقا جان من جاسوس نيستم. تنها دلم به حال زن و بچه‌هايي مي سوزد كه به خطر من معطل مانده‌اند. سردشان است. يك دينار از من قبول كنيد و سه بتر مشروب هم مهمان من باشيد.
ـ رشوه به مأمور دولت؟ همين الان با افسر مربوطه تماس مي­گيرم. بايد همين امشب به زندان منتقل شوي؟
ـ امشب نه! اگر ممكن است فردا صبح.
تلفن كرد
ـ الو! الو!
نتوانست باافسر تماس بگيرد
ـ الو! الو! به جناب سروان خبر بده كار ضروري داريم.
چون مي‌خواستند از حرف‌هايشان سر درنياورم، با تركي نيمه عربي يكديگر را حالي مي‌كردند.
ـ اگر تركمن هستيد و از خودمانيد چرا نمي‌گوييد(به زبان تركي)
ـ اهل كجا هستي؟
ـ اگر سواد داشتيد زود متوجه مي شديد من اهل «تسين» در حومه‌ي كركوك هستم.
ـ چه كسي را در كركوك مي‌شناسي؟
ـ خانواده «ئاوچي»
ـ در تسين، چي؟
ـ محمود نجف
ـ چند پسر دارد؟
ـ حسن و عسكر
ـ نمي‌دانستيم تو هم مسلماني(يعني شيعه). ما را عفو كن. در خدمت هستيم.
تلفن زنگ زد. جناب سروان بود:
ـ چه كار داشتيد ؟
ـ قربان انسان بسيار محترمي ميهمان ماست. عرض سلام دارد.
ـ سگ پدر سگ! مرا از خواب بيدار مي‌كني كه سالم اين و آن را برساني؟ نمي‌شد اين را فردا صبح مي‌گفتي؟...
ـ چمدان را برايش برداريدو راهيش كنيد.
ـ اين يك دينار را به عنوان مژدگاني بگيريد و عرق امشب را به سلامتي مسلمانان بخوريد.
گروهبان به دنبالم آمد و گفت:
ـ تو كه تركمان هستي چرا به زبان اين سگ‌ها حرف مي‌زني. ما را هم شرمنده كردي.وقتي بدون ترس روي تخت دراز كشيدي و هندوانه‌اي خواستي، فهميدم از انسانهاي نجيب و بانفوذ هستي، خواهش مي‌كنم از اين خطاي ما بگذر.
ـ مطمئن باش
همچنين برايم تعريف كرد كه راننده خبر داده و گفته است در حالي كه كرايه صد فلس است بدون چانه‌زني چهارصد فلس داده است. حتماً‌ جاسوس است و پول مفت دارد.
سوار ماشين شدم. گروهبان گفت:
ـ اگر به سلامت به موصل نرسد پدرت را در مي‌آورم. خداحافظ اما يادت نرود در اين مسير‌ به زبان سگ ها صحبت نكني.
در راه راننده پس از آنكه ا زآزادي من اظهار خشنودي كرد گفت:
ـ قرار بود برايم شام بخري.
ـ تو هم قرار بود راننده (شوفير) باشي نه خبرچين (شوفار). هيهات....
بايد تا غروب در موصل مي‌ماندم و سپس با قطار به بغداد مي‌رفتم. به يك رستوارن رفتم. هنگام بيرون آمدن صورت حساب خواستم.
ـ پرداخت شده است.
ـ كي داده؟
ـ آن مرد.
«مام محمد حاجي الله مهابادي» از دوستان قديمي بود. نشستيم از اوضاع و احوال كردستان پرسيدم.
ـ از روزي كه رفته‌اي خواهرت فقط گريه مي‌كند. هفت سال است از خانواده دور شده‌اي. همسرت مثل بيوه‌ها زندگي مي‌كند و پسرت هم مثل يتيم­ها.
ـ چكار كنم تا از اين بدبختي نجات پيدا كنم.
ـ مردان بسياري به خواستگاري خواهرت آمده‌اند اما حاضر نيست ازدواج كند. به نظر من اگر همسرت به اينجا بيايد خواهرت هم ازدواج خواهد كرد.
ـ روزي زن و بچه‌ام را از كجا بدهم؟
كار كن. همسرت حاضر است نان گدايي بخورد اما در كنار تو باشد.
ـ چطور او را بياورم؟
ـ من مي‌آورم. نامه‌اي هم به خواهرت بنويس تا از اشك ريختن دست بردارد.
نوشتم: «خواهرم زينب! من همسرم را به اينجا مي‌آورم. اگر تو هم ازدواج نكني و به گريه كردن ادامه دهي ديگر خواهر من نخواهي بود....
عصر به ايستگاه قطار رفتم. مأموران ايستگاه دوره‌ام كرده بودند. خانواده‌ي شاه از كوهستان «سواره تووك» باز مي‌گشتند. نصف بيشتر واگن‌ها را اشغال كرده بودند. پيدا كردن جا بسيار مشكل بود. به يكي از دوستان دوران بازپروري در آسايشگاه «بحنث» برخوردم كه از افسران بازنشسته‌ي ارتش عراق بود و دو گوني گردو همرا داشت. او هم مانند من نگران جا بود.
ـ هه‌ژار جا پيدا نمي‌شود. چكار كنيم؟
ـ كارت شناسايي افسري راهنوز داري؟
ـ بله دارم.
ـ يك واگن مخصوص افسران هست. كارت را نشان بده.
ـ مگر مي‌شود؟
ـ چرا نشود؟
جلو واگن رفتيم. كارت را نشان داد.
سرگروهبان با احترام نظامي گفت:
بفرمائيد قربان.
گردوها را بار زدند و من هم در گوشه‌اي پشت «قربان» خزيدم. قبل از حركت، يك سرگروهبان براي كنترل مسافران وارد واگن شد و از يك زن پرسيد:
ـ شما چه كاره‌ايد؟
ـ من همسر افسر هستم.
به من رسيد و پرسيد:
ـ شما چي؟ شما چه كاره‌ايد؟
ـ من همسر اين آقا هستم.
صداي خنده از مسافران بلند شد.
با واگن مسافران به بغداد رسيدم و به مصداق مثل گربه‌ي شاه، دوباره به خانه‌ي «مام حسين» رفتم. مام حسين به استقبالم آمد و گفت:
ـ براي بازداشت ذبيحي رفته بودند. ترسيدم و كتاب‌ها را سوزاندم. هزينه‌اش هر چه باشد تقبل خواهم كرد.
ـ مام حسين عزيز! اگر كسي سر پسر تو را ببرد، چگونه راضي مي‌شوي از خون او بگذري؟ همه‌ي اين كتاب‌ها را با خون دل جمع كرده بودم. سياسي و قاچاق هم نبودند. با اين وجود سرت سلامت.
اما داستان چه بود؟ شاه كه هنگام فرار از ايران به بغداد رفته بود، ذبيحي شب نامه‌اي نوشته و به يكي زا جوانان سليمانيه داده بود كه آنها را در دربار پخش كند. پس از بازداشت و بازجويي گفته بود آنها را از «قادر» گرفته است.
ـ قادر كجاست؟
ـ در كافه عبدالله است.
چهار افسر اطلاعات به كافه رفته از قادر مي‌پرسند:
ـ قادر كجاست؟
ـ حتماً قادر كمونيست را مي‌گوييد. قهوه بياوريد. شما آرام بنشينيد. نمي‌خواهم متوجه شود. الان به سراغش مي‌روم.
ذبيحي از در پشتي و از جاده‌ي «ابونواس» فرار كرده بود. پليس‌ها هم كه مشغول قهوه خوردن بود پس از حدود نيم ساعت مي‌پرسد:
ـ چرا قادر نيامد؟
ـ قادر همان بود كه با شما صحبت مي‌كرد؟ او را كجا فرستاديد؟
كتاب سوزان «مام حسين» من را از كتاب جمع كردن دلسرد كرده بود. واقعاً افسرده شده بودم. مدت زمان زيادي طول كشيد تا روحيه‌ام را باز به دست آوردم و به قول مولانا رومي مدتي لازم بود تا خون شير شود. تازه پس از يكسال دوباره به فكر جمع آوري كتاب افتادم.
هنگامي كه به بغداد برگشتم پس از ديدن مام حسين نزد «يرميا» رفتم.
ـ دارو ندار من هفت دلار است
از حراج بازار، لحاف و تشك و بالش به ارزش چهار دلار برايم خريد. سه دلار ديگر را به دينار تبديل كرد و گفت:
ـ تا كار پيدا مي‌كني، در مسجد يا تكيه‌، جايي براي خواب پيدا كن. هتل مصلحت نيست.
يك «سيد اربيلي» را كه طلبه بود در مسجد ملك، روبروي وزارت كشور پيدا كردم.
قرار شد مدتي نزد او زندگي كنم.
نام طلبه را به ياد ندارم اما ملاي مسجد آخوندي شكم گنده با چانه‌ي بزرگ و عمامه و شال سفيد به هيأت ملاهاي كرد به نام «شيخ مصطفي» بود كه لهجه‌اش به اربيلي مي‌مانست. يك شب حافظي به نام «حسيب» كه عرب زبان بود، نزد ما آمد. «شيخ مصطفي» گفت:
ـ حسيب! تو در آن دنيا هم كور خواهي ماند. مي‌گويند ايمانت سست است.
ـ يا شيخ در كتاب آمده است و برايم خوانده‌اند كه يك روز اصرافيل گفت: «خداوندا دلم براي ميكاييل تنگ شده است. اگر اجازه مي‌دهي سري به او بزنم. خداوند فرمود: برو، اما مشكل بتواني او را پيدا كني. اصرافيل صد سال راه رفت اما به ميكاييل نرسيد سپس گفت:
خداوندا كي ‌مي‌رسم؟
و خداوند فرمود: گفتم خيلي سخت است. هنوز فاصله‌اي ميان دو لب ميكاييل را نرفته‌اي. شيخ مصطفي جان! اگر باور نكردن به اين خز عبارات سستي دين است. نخواستم. طلبه بسيار طمع كار و من هم خيلي بي‌پول بودم. هر روز مي‌گفت:
روعن تماتم شده است كلي بخر. تخم مرغ هم بخر، چرا گوشت نخريده‌اي؟ و.... ناچار مسجد راترك كردم و در پشت بام سراي نقيب آرام گرفتم.
دوباره نزد اوستا ابراهيم مشغول به كار شدم. روزي نيم دنيار يك شاگرد اهل كويه هم به نام «جلال بيتوشي» داشت. با جلال به توافق رسيديم كه دو نفري مغازه‌اي اجاره كنيم. اوستا نود دينار كمك كرد و در خيابان ملك فيصل دوم مغازه‌اي اجاره كرديم.
استوديوي تازه معمولاً كمتر مراجعه كننده دارد و ما هم وضع مالي مساعدي نداشتيم. به همين خاطر بسيار سخت مي‌گذرانديم. هر سه وعده غذا، نان و ماست مي‌خورديم. به جاي كفش دمپايي به پا مي‌كرديم و حتي يك پنكه هم براي خنك كردن استديو نداشتيم. گفتم:
ـ كار شبانه‌اي دست و پا مي‌كنم. لااقل غذاي شب را مي‌توانيم تأمين كنيم.
به اعتبار ذبيحي و قزلجي، عبدالله شريف كاري در ميخانه‌ي چنديان درخيابان سعدون برايم پيدا كرد. كار از ساعت هفت عصر شروع و تا خلوت شدن ميخانه ادامه پيدا مي‌كرد و ظيفه‌ي من دريافت پول در صندوق و فروش خوراكي بود. دستمزدم يك ربع دينار به اضافه‌ي شام بود. ساعت حدود يازده و نيم دوزاده هم به خانه‌اي مي‌رفتم كه با محمد رشادي از مردي به نام عزيز علي كه مهابادي هم بود اجاره كرده بوديم. يك شب يكي از مشتري‌ها كه نزديكم نشسته بود و عرق مي‌خورد پرسيد:
ـ اين همه را مي‌خوري؟
ـ چه بگويم عمو جان! دكتر مي‌گويد بايد كم شام بخورم.
مرد كه پياله را به دهن گرفته بود، قهقه‌اي زد و از خنده روده‌بر شد....
علي عزيز صاحب خانه كه تلفنچي اداره‌ي پليس بود، شب‌ها دير وقت تماس مي‌گرفت.
ـ كي برمي‌گردي؟
ـ نيم ساعت ديگر، يك ساعت ديگر يا يك دقيقه‌ي ديگر
ـ يعني چه؟ نمي‌فهمم
ـ عرق خورهاي محترم، اگر به آواز خواندن بيفتند، يعني بايد يك ساعت صبر كرد. اگر به رقص و تلو تلو خوردن افتادند يعني نيم ساعت بايد معطل شد واگر از نفس افتادند و به سبيل بوسيدن هم رسيدند. يعني وقت رفتن است.
پس از اين توضيح علي هرباز زنگ مي‌زد مي‌پرسيد:
ـ آواز است يا رقص يا سبيل بوسي؟
اجازه نمي‌دادم گارسون‌ها عرق بدزدند. در طول پانزده روز، مقدار عرق باقي مانده به اندازه‌ي حساب يك ماه پيش بود. صاحب كار هم مرتباً تسويقم مي‌كرد. اما كاري بسيار خسته كننده بود و تنها دو ماه دوام آوردم. در اين ميان اوستا هم قرضش را مي‌خواست و ملك خاتون، همسرش هر روز به سراغ ما مي‌آمد. يك روز گفتم:
ـ جلال! من به كركوك برمي‌گردم و برايت پول مي‌فرستم. تو هم اينجا پولي پس‌انداز كني و به تدريج حساب اوستا را صاف كن.
ملا شكور به كركوك باز مي‌گشت. گفتم: به پورتويان بگو اگر اجازه مي‌دهد سركارم برگردم. ملا هم نزد پورتويان رفته و گفته بودم آمده است كه شاگردي كند. پورتويان هم او را آزموده متوجه شده بود چيزي نمي‌داند. ملا گفته بود:
ـ اگر ممكن است يادم دهيد
ـ مگر من مدرسه باز كرده‌ام؟
ـ به خدا عزيز گفته اگر اجازه دهيد برمي‌گردم.
ـ خبر بده ماهي هيجده دينار حقوق به او خواهم داد.
به كركوك برگشتم و در مغازه‌ي پرتويان شروع به كار كردم. شاگرد وردستم اين بار آشوري بود و «لازار» نام داشت. اما اين مرتبه زياد دوام نياوردم چون خبر آوردند «جلال» در راهپيمايي كمونيست‌ها در بغداد بازداشت شده و مغازه هم بي‌صاحب مانده است. در سفر اخيرم اتاقي در يك خانه اجاره كردم كه پسري به نام نانوا بود اجاره كرده بود.
عمر را هم جلال طالباني معرفي كرد.
ـ پسر خوبي است. از كادرهاي حزب است. مواظبت خواهد بود و ما را از وضعيت تو آگاه خواهد كرد.
دو سه شب درهفته، چند نفري به خانه‌اش مي‌آمدند و عمر درس سياسي به آنها مي‌گفت: عمر سواد نداشت و در حرف زدن هم طوري صحبت مي‌كرد كه گيج مي‌نمود. سر زبان هم مي‌گرفت. من راديو داشتم اما عمر نداشت. يك روز صبح گفتم:
ـ عمر فهميدي امشب استالين مرد؟
ـ كاك عزيز من مي‌گويم احتمالاًً‌ «ثحتش» خوب نبوده و مرده است.
ـ آفرين خوب فهميدي! آدمي كه صحتش خوب نباشد مي‌ميرد.
اين موضوع و داستانهاي ديگري از علوم سياسي عمر را براي جلال طالباني تعريف كردم. خيلي تعجب كرد.
يك روز ناهار به خانه برگشتم. عمر در خانه بود.
ـ ها! خير است؟
ـ اعتثاب كرده‌ام. نانواخانه بايد حقوقم را زياد كند و گرنه كار نمي‌كنم.
ـ آخر بنده‌ي خدا! در اين ايام بيكاي، چه وقت اعتصاب كردن است. يك كارگر قوي‌تري را با دستمزد كمتر جايت استخدام مي‌كنند.
ـ اعتصاب من «اعتثاب كارگري» مانند كارگران فرانسه است.
بعدازظهر به خانه برگشت و گفت:
ـ راثت مي‌گفتي. بك نفر را به جاي من گذاشته‌اند كه از من گردن كلف‌تر است. بايد به ثليمانيه برگردم.
عصر يك روز جمعه عمر گفت:
ـ امروز بيرون رفته بودم. يك اتومبيل اثنعمار از كنارمان عبور كرد. ما هم به سرعت گفتيم مرگ بر استعمار، مرگ بر استعمار. بد دويديم اتومبيل مسكن و آباداني بود.
يك شب غرولند كنان بگشت.
ـ بد كاره مي‌خواهد دوباره فريبمان دهد
ـ كاك عمر چه خبر است؟
ـ ماموستا ام كلثوم فاحشه، دوباره خود را به بخت آزمايي گذاشته است. چند سال پيش اين كار را انجام داد و يك بار برنده شد اما با او ازدواج نكرد امروز هم مي‌خواهد دوباره فريبمان دهد.
من مي‌بايست با سطل از قهوه‌خانه آب بياوريم. معمولاً‌ درويش‌ها و سيدهاي نوشته نويس و آدم‌هاي به ظاهر صالح نيز بدانجا مي‌امدند. كركره‌هاي مغازه هيچگاه بالا نمي‌رفتند و محيطي بسيار تاريك و نمناك داشت. قهوه‌خانه براي ما معمايي شده بود. شاگرد قهوه‌خانه را صدا كرديم و پنجاه فلس داديم.
ـ اين همه سيد و صالح خدا چرا در اين قهوه‌خانه جمع مي‌شوند؟ چرا انجا هميشه تاريك است
ـ همه بنگ مي‌كشند. پليس نبايد متوجه شود. صاحب كار بنگ فروش است.
در يك دكان سبزي فروشي، با يك كهنه سنندجي نوتركمان كرد آشنا شده بودم. بسيار مرا دوست داشت. خودش صاحبخانه بود و قهوه خانه‌اي هم داشت. مي‌بايست هر روز به قهوه‌خانه‌اش بروم و چاي بخورم. روزي كه فهميد در خانه عمر هستم گفت:
ـ بايد به خانه‌ي من بيايي(چندد اتاقي در طبقه‌ي دوم داشت)
ـ برق ندارد
ـ امروز برايت برق مي‌كشم.
ـ اجاره؟
ـ هيچ.
ـ اينطوري نمي‌شود.
ـ ماهي يك دينار
هنوز بله نگفته بودم كه يك باربر آمد و وسايلم را جمع كرد. بلافاصله از قهوه‌خانه برق كشيد و اتاق‌ها را روشن كرد. خدمتكار خانه را كه پسري جوان بود و پانزده ساله به نام جبار بود به خانه‌اش فرستاد تا كارهايم را انجام دهد.
با هنرمند نام آشناي كرد«بديع بابا جان» بسيار صميمي شده بوديم. او هم مانند تنها بود. بعداز ظهر‌ها پس از پايان كار اداري (نقشه كش بود)، ناهار به منزلم مي‌آمد. يك كاسه ماست، تره و نان گرم. آنقدر مي‌خورديم كه توان برخاستن نداشتيم يك وكيل دادگستري كرد به نام صالح رشدي در همان خانه اما چند اتاق بالاتر دفتر وكالتي باز كرد. يك روز شيخ مارف مرا به خانه‌اي دعوت كرده بود. بديع هم طبق معمول روزهاي پيش با نان و ماست و تره آمده بود. ناگهان پليس‌ها ريخته‌ و او را بازداشت كرده بودند. نايل حاجي عيسي دشمن سرسخت كمونيست‌ها پس از بازداشت صالح از او در مورد بديع سئوال مي‌كند:
ـ ميهمان تو بود؟
ـ بله كاك بديع از دوستان من است.
حالا بيا و درست كن. اين مرد بازداشت شده و مرا هم به عنوان دوست خود معرفي كرده است.
ـ تو بديع بابا جاني؟
ـ بله
ـ بديع! هر كس تو را ديده خوشش آمده است. برو به سلامت
از آن روز ديگر بديع به خانه‌ي ما نيامد و ناهار به خانه‌اش مي‌رفتم.
روي پشت بام خانه‌اي مي‌خوابيدم. عقرب‌ها هم روي پشت بام خانه‌ها جولان مي‌دادند. دوست صاحب‌‌خانه‌ام چهار قفسه‌ي ميوه را روي هم گذاشت و باليف خرما پوشاند. روي آن مي‌خوابيدم. دو سه شب بيشتر نگذشته بود كه تخت شكست و من هم با سر روي زمين افتادم....
روزي ديگر، يك دوست شيوعي «بيانيه‌ي صلح طلبان» را براي امضا نزد من آورد.
ـ جرأت ندارم و امضاء نمي‌كنم.
ـ آنها از من امضاء مي‌خواهند. تو هر چه مي‌نويسي بنويس: فقط امضا كن.
نوشتم: عزيز موسي و امضا كردم. يك قطره جوهر روي كلمه‌ي موسي ريخت. عزيز بازداشت شد و كتك مفصلي خورد.
ـ فلان فلان شده! عزيز موشه يهودي را از كجا پيدا كرده‌ايد؟
دوستان زيادي پيدا كرده بودم. ملا ، دانشجو، بازاري و... و خيلي هم خوش مي‌گذشت. اوستا ابراهيم تمام اجناس مغازه را جمعاً‌ نود دينار فروخته بود تا بدهي‌هايش را جبران كند در حالي كه بيش از چهارصد دينار مي‌ارزيد. در كركوك بي‌چيز ماندم و در بغداد بيكار.
نزد كاك زياد رفتم:
ـ مي‌خواهم مغازه‌اي باز كنم. صد دنيار مي‌خواهم.
فوري صد دينار داد.
مغازه‌اي در اعظميه اجازه گرفتم و مقداري خرت و پرت در ان ريختم. اتاقي هم از طبقه‌ي فوقاني يك بازارچه اجاره گرفتم كه با يك تكه آهن از بام بازار جدا شده بود و هر كس كوچكتين حرفي مي‌زد، مي‌شنيدم. غروب‌ها كه به خانه برمي‌گشتم تاصبح روز بعد خواب بر من حرام مي‌شد. صداي حدود بيست راديو كه تا ساعت يك بامداد برنامه پخش مي‌كرد با هم كوك شده بود. از يك بعد از نصف شب صداي ساتور و گوشت قصاب‌ها بود كه تا صبح ادامه داشت. اوايل فكر مي كردم در چه جهنمي افتاده‌ام اما همچنانكه مي‌گويند جهنمي‌ها هم عادت مي كنند. كم‌كم عادت كردم.
محمد سعيد كاني ماراني كه صاحب ملك و ثروتنمد بود و ليسانس حقوق هم داشت يك روز برادرش وريا را نزد من آورد كه اجازه دهم اين پسر آنجا بماند و در دبيرستان درس بخواند.
عمر دبابه كه در بغداد كار مي‌كرد دو تختخواب ارزان برايم خريده بود. زيلويي روي آنها كشيده و خودم روي يكي از آنها مي‌خوابيدم.
ـ اگر به اين تخت راضي مي‌شود قدمش روي چشم
شب به وريا گفتم:
ـ ماموستا نان و تره‌اي نان و خياري نخوريم؟
ـ وريا جان! من نه مالك روستاي كاني ماران هستم و نه ميليونر. من مي‌روم گوشت بريان مي خورم. تو نان و تره‌ات را بخود.
يك و ماه و نيم طول نكشيد كه متوجه شدم سرمايه‌گذاري در اين مغازه كه روزي يك دو نفر بيشتر از كنار ان عبور نمي‌كنند ارزشي ندارد. همه‌ي وسايل را جمعاً هفتاد دينار فروختم، خانه راتحويل دادم و در يك هتل ماهي دو دينار اتاقي اجاره كردم. هتل نبود، يك عمارت بزرگ با چندين اتاق و مالك ان يك حافظ قرآن مجري برنامه‌هاي ديني راديو بود. تمام اتاق‌ها به اجاره رفته و ساكنان آن، اكثراً رانده و شاگرد راننده‌ي اتوبوس‌هاي خط بودند. دو تخت شاهانه رابه هتل بردم و وريا را هم دوباره با خودم هم اتاق كردم.
در مزايده‌ي املاك اوقاف برنده شدم و يكي از مغازه‌هاي آن را ماهي چهار دينار اجاره كردم.
حدود بيست و دو دينار هزينه كردم و وسايل عكاسي خريدم. استديو صباح را با مشكلات بسيار افتتاح كردم. خوشبختانه مدتي بعد كارم گرفت و در مدت چهار ماه توانستم صد دينار كاك زياد را جبران كنم. روزي كه براي اداي دين رفتم، گفت: من آن پول را به عنوان قرض نداده بودم.
با اصرار فراوان بالاخره راضي شد و نود دينار پس گرفت.
پاييز و زمستان و اعياد گوناگون كار و كاسبي رونق داشت اما بهار و تابستان از رونق كاسته مي‌شد و گاهي به زور خرج نالن شب را تأمين كنم.
به همين خاطر از طريق كاك زياد نزد رشيد عارف سقا كه يك مهندس بساز بفروش مليونر بود به عنوان سركارگر از قرار روزي نيم دينار شروع به كار كردم. همان هفته‌ي اول متوجه شدم كه براي حقوق كارگران دبه درمي‌آورند. كارم را ترك كردم. به مغازه بازگشتم. يك روز احمد عثمان دوست دوران شركت در فستيوال بخارست به نزدم آمد:
ـ مرد تو انسان با فكري هستي و نام و آوازه‌ات پيچيده است. گويا گفته‌اي در روماني گدا و دختران بدكاره ديده‌اي؟ چرا چنين تهمتي مي‌زني؟
ـ احمد جان! هر آييني اگر دروغ با خود داشته باشد، اگر يك دين الهي هم باشد از نظر من يك فكس نمي‌ارزد. مردكه! نكبت! مگر من و تو با هم دو گدا نديديم؟ تو خودت نگفتي كه اكثر رفقا شب‌ها را در خانه‌ي زنان رومانيايي به روز مي‌آورند؟
ـ راست مي‌گويي اما نبايد مردم عادي از اين جريانها باخبر شوند. چون مجبور بودم و نمي‌توانستم در خانه غذا درست كنم، بسياري اوقات براي خوردن ناهار و شام بايد به غذاخوري يا قهوه‌خانه مي‌رفتم و توان پس‌انداز پول نداشتم. از صبح تا شب در مغازه و غالباً در تاريكخانه مشغول ظاهر كردن عكس بودم. غروب‌ها هم كه مغازه را آب و جارو مي‌كردم. با اين همه سختي‌ها باز شاكر بودم چون خودم آقاي خودم بودم.
يك كرد ناشناس در يك محله‌ي عرب نشين، معمولاً اوايل دردسرهايي دارد. جوانان محله اوايل سربسر مي‌گذاشته و مسخره مي‌كردند. اما به تدريج با اكثر اهالي محل و خانواده‌هايشان دوست شده بودم...
يك تابوت ساز، همسايه‌ي ديوار به ديوار مغازه‌ام بود. يك روز، سيدي فقير كه پشتش خم شده بود و دست‌هايش مي‌لرزيد، براي گدايي به در مغازه آمد.
ـ كمكي كنيد
ـ سيد! برايت لباس بخرم؟
ـ خدا پدر و مادرت را بيامرزد
سيد را به تابوت سازي بوردم
ـ اوستا شاكر به حساب من يك دست لباس برايش درست كن.
سيد هم كه در انباري مغازه، چشمش به تابوت‌ها افتاده بود، از مغازه گريخت و شروع به ناسزا گفتن كرد.
ـ مي‌خواهيد بميرم؟ فلان فلان شده‌ها
اوستا شاگرته سر مرده‌ها هم كلاه مي‌گذاشت با يك مرده شوي به هم ريخته بود. مرده شوي صاحب مرده‌ها را به مغازه مي‌آورد
ـ اوستا از خويشان خودم است. يك تابوت خوب دست كن
ـ تابوت «ابوانگر» شش دينار است. تابوت فلان، اينقدر دينار هزينه و تابوت بهمان آنقدر دينار.
هزينه‌ي هر تابوت هم اعم از ابوانگر و غير ابوانگر- چهارصد فلس بيشتر بود. پس از دفن مرده مرده‌شوي براي گرفتن حق و حساب به مغازه مي‌آمد و چانه زني‌‌ها شروع شد. سهم مرده‌شور هم معمولاً نيم تا يك دينار براي هر تابوت بود.
يك روز غني بلوري، را ديدم. مدتي ميهمانم بود. با شيوعيان رفت و آمد مي‌كرد كه در آن دوران به دو گروه متخاصم تبديل شده بودند. القاعده به رهبري سليم نامي كه نام پدر او را فراموش كرده‌ام و «رايت الشغليه» به رهبري جمال حيدري كه كرد بود. غني تلاش مي كرد با ميانجيگري زمينه‌ي وحدت مجدد آنها را فراموش كند. وقتي غني آمد وريا رفته بود.
روز اول كه به خانه‌ام آمد گفت:
ـ بسيار بي‌نظم و نامرتب و كثيف هستي. بايد رسم زندگي‌داري و خانه‌داري را يادت دهم.
حدوداً‌يك هفته بعد از خواب بيدارش مي‌كردم:
ـ بلند شو صبحانه حاضر است.
آقاي مرتب صبحانه را در رختخواب ميل كرد و حتي دست و صورتش را هم نمي‌شست. يك كهنه كرد اهل «حاجيالي كندي» اطراف مهاباد كه چهل سال بود در بغداد زندگي مي‌كرد،‌ زبان كردي را فراموش كرده و از عربي هم چيزي نمي‌دانست. سرايدار ساختمان ما بود. به زباني سخن مي‌گفت كه واقعاً‌ قابل فهم نبود. شبي نبود كه مستأجر‌ها مرا از خواب بيدار نكنند.
ـ خدا خيرت دهد، اين الاغ را حالي كن
فقط من متوجه حرف‌هاي مام ابراهيم مي‌شدم و لاغير. يك روز وارد اتاق شده و به همان زبان با «غني» سخن مي‌گويد اما غني متوجه نمي‌شود. ناگهان به زبان تركي مي‌گويد:
ـ برو بيرون كره‌خر
مام ابراهيم هم به سرعت فرار مي‌كند.
غروب دزدكي از من پرسيد
ـ اين ميهمانت نزديك بود من را بكشد. اين ديگر كيست؟
ـ مام ابراهيم او ديوانه است و تازه از بيمارستان مرخص شده است.
ـ ها! مي‌دانستم.
يك شب داشتم مغازه را تعطيل مي‌كردم كه غني آمد.
ـ كيفم را نديدي؟
ـ كدام كيف؟
ـ چطور؟ وقتي غروب داشتي از دخترهاي مدرسه عكس مي‌گرفتي آن را به تو دادم.
نمي‌دانم.
ـ بگرد بلكه پيدايش كني.
خيلي گشتم اما پيدا نكردم. تا صبح نخوابيد و مرتباً مي‌گفت:
ـ من كيفم را گذاشتم نزد تو. حتماً يكي از دخترها آن را با خود برده و پدر او رئيس پليس است. مدارك بسياري درآن بود. بدبخت شديم..
گاهي بر سر و صورت خود مي‌زد و گاهي هم گريه مي‌كرد:
ـ آخر بي‌انصاف دسته‌ي كيف را هم نامزدم يادگاري داده بود.
ـ حالا كار از كار گذشته است. چه كار كنم؟
ـ فردا سر وقت تو مي‌آيند. تو هم اسم مرا خواهي گفت. در زندان مي‌پوسم.
صبح گفتم: «من به مغازه مي‌روم، اگر يك ربع ساعت بعد نيامدم تو فرار كن».
با ترس و لرز به مغزه‌ رسيدم. دو نفر در مقابل در ايستاده بودند منتظر ماندم تا رفتند. به مغازه رفتم و كف مغازه را جارو کردم. ناگهان چشمم به كيف افتاد. كيف را نزد غني بردم. از شادي در پوست خود نمی­گنجید.
غني همانگونه كه با كمونيست‌ها رفت و آمد داشت، سراغ «پارتي» و «ابراهيم احمد» هم مي‌رفت. يك روز گفت:
ـ به مهاباد بر مي‌گردم.
ـ بنده‌ي خدا شناسايي و بازداشت مي‌شوي. اين چه كاري است؟
ـ نه عراقي‌ها خيلي نفهمند. در مهاباد بازداشت شوم بهتر از اينجاست.
رفت و از سليمانيه برايم نوشت: كتم را جا گذاشته‌ام. سرود كمونيست‌ها را زير آستر آستينش دوخته­اند. آن را برايم بفرست.
در جواب نوشتم كت را به گدا بخشيدم. احتمالاً به سرنوشت كيفت دچار شده است. شايد هم الان رئيس پليس در حال بازجویي از كت است. بازگشت غني همان و تحمل بيست و چهار سال حبس همان.
مانند «پارتي‌» ها شيوعي‌ها هم به ملاقاتم مي‌آمدند. شب‌نامه‌هاي هر دو گروه را گرفته مي‌خواندم. يك روز «جمال حيدري» آمد و اصرار كرد به عضويت حزب درآيم.
ـ كاك جمال من كرد هستم. همان حزب توده‌اي كه شما سرور خود مي‌دانيد، حقوق كردها را به رسميت شناخته است. شما هم چيزي از كرد بگويید تا من فريب بخورم.
ـ حزب توده استاد ماست. درست، اما از كرد سخن گفتن خطايي بزرگ است. توده اگر هم بنويسد دروغ مي‌گويد چون اگر قدرت را به دست بگيرد هيچ حقي براي كرد قايل نخواهد شد.
ـ تو هم يك دروغي بگو...
ـ آخر به فرموده­ي استالين، كردها ملت نيستند.
ـ آخر برادر من! من و تو كردي صحبت مي‌كنيم. پس مشخصاً‌ زبان مستقلي داريم. حال استالين نباشد پدر استالين هم باشد. من از ملت كرد نخواهم گذشت.... خيلي ممنون
منزل و مغازه ام. مكان مخفي شدن سياسي كارها شده بود. نمي‌دانم چطور شد كه يك روز ذبيحي آمد و در خانه­ام پنهان شد و شب گفت:
ـ فردا خودم را به پليس تسليم خواهم كرد.
ـ اين كار را نكني بهتر است.
ـ ملا! براي زندان، اين حوله را به من بده
ـ باشد برادر
ـ وسايل ريش تراشي هم مي‌خواهم.
ـ آن را هم ببر
يكديگر را مي‌بوسيديم و خداحافظي مي‌كرديم. صبح هم با دلي تنگ و غمگين به مغازه مي‌رفتم. اما هر روز غروب وقتي برمي‌گشتم ذبيحي غرق در دود و سيگار، در گوشه‌‌اي نشسته بود و چشمانش برق مي‌زد.
ـ ملا امروز هم نرفتم فردا مي‌روم.
و دوباره همان داستان كه فلان چيز و بهمان چيز به درد من مي‌خورد.
ـ مباركت باشد.
باز هم همان آش و همان كاسه. يك روز سبيلش را از ته زده بود. سرخ مثل چغندر و كراواتي هم بسته بود.
ـ ملا! مي خواهم كلاه بخرم و عينك هم بزنم تا شناسايي نشوم.
به مغازه کلاه فروشی رفتیم. چند کلاه را امتحان کرد.
ـ به خدا فقط يك سگ كم داري تا سوت بكشي و دنبالت بيايد.
خسته شده بودم. عاقبت يك كلاه سياه روي سرگذاشت.
ـ چطور است ملا؟
ـ خوب! حالا درست مثل پيرمردهاي ابنه­اي ارمني شدي.
صاحب دكان كه فكر مي‌كرديم عرب است و متوجه نمي‌شود از خنده روده‌بر شده بود.
ـ قيمت كلاه چقدر است آقا؟
ـ مرد ! اگر ده دينار خرج مي‌كردم نمي توانستم اينقدر بخندم. ششصد فلس قيمت دارد اما براي شما چهارصد.
«قاله (محمود) رحمتي منصوري»، از اهالي مهاباد كه شاگرد عكاس بود و در نهايت فقر زندگي مي‌كرد هم­­منزلم شده بود تا مجبور نباشد اجازه‌ خانه بدهد و حداقل بتواند صبحانه‌اي هم براي خودش درست كند. هزينه‌ي هتل گران بود.
افراد زيادي به مغازه‌ام آمد و رفت مي‌كردند. مي‌دانستند كه امين هستم و گزارش كسي را نخواهم داد. كمونيست،‌پارتي اخوان المسلمين. يك روز يكي از شيوعي‌ها كه نمي‌شناختم براي گرفتن عكس نزد من آمد. پسري به نام «جمال قادر» هم زمان به مغازه آمد. پس از آن آنكه مرد شيوعي رفت قادر گفت:
«اسماعيل رسول» و از كمونيست‌هاي كله‌گنده است. در فلان ساختمان هم خانه دارد امروز گزارش را خواهم داد.
به سرعت اسماعيل رسول را پيدا كردم و ماجرا را تعريف كردم.
ـ نه آقا! اشتباه گرفته‌ايد. من حسين هستم.
فرداي آن روز پليس آمد و گفت:
ـ اسماعيل رسول ديشب بازداشت شده است.. اگر ممكن است عكس‌هايش را بده برايش مي‌برم.
يك عكاس سيار به «نام ابوباسمه» كه در شهر و پارك‌ها از مردم عكس مي‌گرفت. فيلم‌ها را براي چاپ به مغازه مي‌آورد. مثل دو دوست با هم كار مي‌كرديم. يك روز دوستي آمد و گفت: «ابوباسم» سياسي كار و محكوم به اعدام است. مراقب باش «همان شب، موضوع را از باسم پرسيدم:
ـ اينطوري مي‌گويند. من قاچاق و تو هم قاچاق. فكر مي‌كنم نبايد تخم مرغ‌ها را در يك سبد گذاشت.
ـ بله درست مي‌گوييد.
از آن پس، قرار شد فيلم‌ها را وسيله‌ي يك پسر بچه به مغازه بفرستد. ماه آگوست سال 1954 يك روز در مغازه داشتم عكس روتوش مي‌كردم كه ناگهان يك پيرزن «روانداز»‌ي كه مي‌شناختم با عجله وارد مغازه شد و گفت:
ـ مژدگاني بده: زن و بچه‌ات آمده­اند و در خانه‌ي شوكت خاتون هستند.
دنيا جلوي چشمانم تيره و تار شد. آخر من جز شش درهم، پولي در بساط نداشتم. خدايا چگونه خرجي زن و بچه‌ را تأمين كنم؟... پيرزن وقتي ديد رنگ او رخسارم پریده است، آهسته مغازه را ترك و رفت.
مغازه را بستم و با هزار فكر و خيال به طرف خانه‌ي «شوكت خاتون» به راه افتادم. در مسير به يكي از دوستان به نام «حه‌مه‌ي عه‌زه‌كوير» برخوردم كه مهابادي بود. و پس از رفتن «یرميا» به اسراييل، به جاي او در بازار دلالي مي‌كرد.
ـ خير است چرا به هم ريخته‌اي؟
ـ اوضاع خراب است محمد....
با محمد به بازار رفتم. زيلو، پتو، وسايل خانه و بعضي خرت و پر را با حدود سي و شش دينار پول خريديم و به خانه آورديم. محمد گفت: «خود را به دردسر نينداز هر وقت داشتي پس بده».
خانه‌ي «شوكت خاتون» را فردي به نام «محمد خات زيبا» اجاره گرفته بود. از بگزادان «باجوند» بود و چون همسرش كاره‌اي نبود، سند خانه به نام او بود. اتاقي از او اجاره كرديم و وسايل را آنجا گذاشتتيم. وسايل و اسباب دوران مجردي را هم به «قاله» بخشيدم.
از تابستان سال 1325 خورشيدي كه براي گفتگو به سقز رفته بودم، همسر و فرزندانم را نديده بودم. «معصوم» آن زمان هجده سال داشت و «شيركو» هم چهار ماهه بود. همسرم چشم انتظارم بود و در خانه‌ي «عبدالله» برادرم زندگي مي‌كرد. برادرانش چند بار سراغ او آمده و خواسته بودند در منزل آنها اقامت کند اما نپذيرفته بود. هشت سال سوار بر اسب و همراه مامه حه‌مه‌دي حاجي الله، به سليمانيه آمده و از آنجا با اتومبيل و قطار، خود را به بغداد رسانده بود. پسر چهار ماهه اكنون نه سال سن دارد و پدر را نمي‌شناسد. پس از نه سال جدايي، با ديدن يكديگر بسيار خوشحال شديم اگر چه در پس اين همه‌ شادي‌ احساس شرمندگي مي‌كردم كه يك دختر هجده ساله را نه سال تنها گذاشتم و او باتحمل تمام مشكلات، بچه‌ام را بزرگ کرده و به انتظارم نشسته بود.... نمي‌دانستم با چه زباني از او تشكر كنم اما او هيچ توجهي نداشت، و دلخوش بوديم و شكايتي هم از دنيا نداشتيم. نمي‌دانم كجا خوانده‌ام كه: مردان به دنبال شهرت مي‌روند و زنان با اشك، هزينه‌ي آن را مي‌پردازند.
همسر و خواهر من، هزينه‌ي بسياري پرداخته بودند اما اشك آنها هم چون خون سرباز بي‌نام ارزشي ندارد. اگر چه قهرمان واقعي همان‌ها هستند. واقعاً‌ اگر قرار بود سهم قهرماني را به عدالت تقسيم كنند بايد به جاي قهرمانان بزرگ تاريخ، مجسمه‌هايي از مادران و همسران و خواهران برپا مي‌كردند. اما متأسفانه عدالتي وجود ندارد.
قلب زن اقيانوسي است كه هيچ ملواني عمق آن را در نمي‌يابد. به باور من آنها كه از داشتن پسر به خود مي‌بالند و دختر را ارج نمي‌دهند، لب به گندابي مي‌برند كه كسي را سيراب نكرده است. از هزاران پسر، به ندرت پسري مي‌توان يافت كه پدر پير خود را بنوازد، اما هرگز دختر يا خواهري نديده‌ام كه پدر يا مادر و يا برادر خود را قدر نگذار. مادر كه ديگر جاي خود دارد. مادر خداوند رحم و مهرباني است و هيچ نويسنده‌اي نخواهد توانست قطره‌اي از درياي محبت مادر را روي كاغذ بياورد.
برادرانم عبدالله و صادق كه هميشه دوستم داشته‌اند واقعاً برادران نمونه‌اي است كه پس از آوارگي كار كردند و درس خواندند تا که امروز براي خود مردي شده‌اند. خواهرم نيز چون همه‌ي زنان، درياي محبت بود كه در طول دوران آوارگي، حتي يك لحظه هم فراموشم نكرد و با اشك، خود را تسكين مي‌داد.
مثل اينكه به فلسفه بافي افتاده‌ام. آخر «گنجيشك چيه تا شورباش چي باشه؟» اجازه دهيد فلسفه را به فيلسوف‌ها واگذارم و به داستان زندگي خود بازگردم....
پيشينيان گفته‌اند: «مرد كارگر و زن بناست». يعني اگر بنا نباشد تا مصالح را روي هم بگذارد،‌ كار كارگر تنها به هم ريختگي و بي‌نظمي خواهد بود. به همين خاطر مي‌گويند: زن خانه يعني اگر زن نباشد خانه‌اي هم در كار نخواهد بود. اين مسأله را عيناً در زندگي خود به چشم ديده‌ام.
چند سال مجرد بودم و كار مي‌كردم و هر روز، از روز پيش خسته‌تر می­شدم هر چه پيدا مي‌كردم همان روز مي‌خوردم و چيزي نداشتم. يكبار فكر ‌كردم كه در طول يكسال ميوه نخورده‌ام... اما وقتي به زندگي باز مي‌گشتم متوجه مي‌شدم. دويست و پنجاه گرم گوشت، كمي روغن، مقداري برنج، يك پياله ماست و مقداري نان كه به راحتي سه نفر را سير مي‌كرد از نظر هزينه معادل يك وعده غذا در غذاخوري بود. همسرم حتي پولي هم به عنوان پس‌انداز اندوخته بود.
يخچالي تخت خريدم كه براي بغداد بسيار لازم بود. آرام آرام يك پنكه‌ي كهنه و راديويي هم از حراج بازار خريدم. پسرم با من غريبي مي‌كرد و خيلي اوقات گریه می­کرد: به خانه‌ي خودمان مي‌روم. منظور او منزل عمويش بود. گاهي وقتها كه من نبودم از مادرش مي‌پرسيد:
«راستي اين مرد كيست؟»
كردهاي زيادي دیده بودم كه چهل سال در بغداد زندگي كرده اما هنوز عربي ياد نگرفته بودند. خدايا اين زن را چگونه با زبان عربي آشنا كنم؟ يكسال طول نكشيد كه عربي آموخت و براي تهيه‌ي نيازهاي خانه، خود به بازار مي‌رفت.
ـ حالا بيا درس بخوان
ـ سر پيري و درس خواندن؟
با هزار پافشاري و اصرار، هرچند شب يكبار مطالبي چند به او مي‌آموختم. با وجود بيزاري از درس، مدتي بعد خواندن به زبان كردي را هم ياد گرفت. محمد در مهاباد، سال اول ابتدايي را گذرانده بود اما به مانند دوران كودكي خودم، نازيرك بود و حتي حرف‌ها را هم نمي‌شناخت. به تدريج با زبان كردي آشنا شد و علاوه بر حروف، خواندن و نوشتن به زبان كردي را هم آموخت. سپس به زبان نيمه عربي و نيمه كردي با او كار كردم و با نوشتن داستان‌هايي چند، ضمن تأمين رضايت او، گنجينه‌ي واژگان را هم به رويش باز كردم.
يادم مي‌آيد يكبار با راديو ور مي‌رفت. مادر دستش را كشيد و گفت:
ـ پدرت اين همه زحمت مي‌كشد. راديو را مي‌شكني. نمي‌تواند راديوي ديگري بخرد.
ـ اشكال ندارد. اجازه بده دستكاري كند. اگر هم شكست حرجي نيست....
كسي كه از آب و هواي كوهستاني كردستان آن هم در تابستان به بغداد بيايد، براي عادت كردن به آب و هواي بغداد، با مشكلات بسياري مواجه خواهد شد. گرما همسرم را آزار مي‌داد و من هم دل به حالش مي‌سوخت. تابستان سال بعد، به همراه «عبدالله علي كاني مارانی»،‌ به «شقلاوه»، رفتيم و باغي به نام «كاني گرو»، را چهار دينار اجاره كرديم. مدتي بعد به گرماي بغداد هم عادت كرد و مي‌گفت: «دلش نمي‌خواهد خانه‌اش را جا بگذارد».
در تابستان هزار و نهصد و پنجاه و پنج،‌ خداوند پسر ديگري به ما عطا كرد. نام او را «ئاگري» گذاشتيم اما اكنون «مصطفي» نام دارد.
مدتي را در خانه­ی «شوكت» گذرانديم. يحیي چروستاني كه گفتم با محمدرشيدخان در بغداد (امام تابور) زندگي مي‌كرد يك روز در خانه‌ام، كتاب «مادر» ماكسيم گوركي را ديد و كلي گلايه كرد. خانه را تحويل دادم و با «وريا علي» كه همسري اختيار كرده بود، خانه‌اي در «فوزت عرب» اجاره كرديم.
چند وقت بعد، سل مجدداً به سراغم آمد و عود كرد. در بيمارستان «توسيه‌ي» شرق بغداد بستري شدم. بيمارستان دو طبقه بود. هر طبقه ده سالن داشت كه هر سالن هم مشتمل بر بيست تخت بود. امكانات درمان و تغذيه، مناسب و مانند لبنان بود با اين تفاوت كه بيماران را به شماره صدا مي‌زدند. شماره شش و شماره نه بيايند. كتابي به نام «يادداشت خرگوش» خوانده‌ام. خرگوش مي‌گفت كه در كشتي، ديگر به عنوان حيوان شناخته نمي‌شدند بلكه به ترتيب شماره‌اي كه روي پشت آنها نوشته شده بود شناسايي مي‌شدند. هر سالن را يك «قاوش» مي‌گفتند. داستان خرگوش را براي هم‌قاوشي‌هايم گفتم و از آنها خواستم كه همديگر را به شماره صدا بزنیم. از آن به بعد، ديگرعزيزي در كار نبود و من شماره «نه» بودم. علاوه بر مطالعه، به بي­سوادان عرب هم عربي ياد مي‌دادم. به دو نفر از آنها خواندن و نوشتن آموختم. يك روز يكي از آنها گفت: يك ملاي كرد هم در طبقه‌ي دوم است.
ـ ماموستا من هم كرد هستم. اگر كاري داري بگو انجام دهم.
ـ دوز بازي بلدي؟
ـ كم تا بيش
و شروع به بازي كرديم.
ـ تواز شعر خوشت مي‌آيد؟
ـ بالاخره كسي را پيدا كردم كه مثل خودم فكر كند.
«ديوان نالي» را كه دستنويس كرده بود از كنار بالش در آورد و شروع به خواندن كرديم. «ملا محمد چروستاني» پدر يحيي حدود چهل سال مشغول تصيح اشعار نالي بود و حواشي بسياري بر اشعار او نوشته بود. اعتراف مي‌كنم كه در «نالي شناسي» نظير نداشت. تمام نالي تصيح شده را دوباره نوشتم اما متأسفانه بعدها دزديده شد.
خيلي از دوستان به ديدارم مي‌آمدند. يك روز «ملا شكور» كه دبير شده و موقعيت مناسبي به دست آورده بود نزد من آمد و گفت:
ـ حزب پارتي گفته است بايد سه دينار بدهم تا صرف كمك به درمان «هه‌ژار» شود. گفتم صحتش را از خودت بپرسم.
مي‌دانستم كه مي‌خواهد منت بر سرم بگذارد.
ـ نه ملا جان،‌چنين كاري انجام ندهي.
زماني كه بيمار بودم،‌ خانواده‌ام ناگزير به خانه‌ي «محمد امامي» نقل مكان كرده و يك اتاق از مردي به نام «احمد» اجاره كرده بودند. خانه‌ي جديد ما نزديك مسجد و «گور شيخ‌ عمر» در كنار باتلاقي بود كه شب‌ها جز صداي قورباغه، صداي هيچ چيز ديگر را نمي‌شد شنيد. مگس و پشه‌ هم بماند. تمام كوچه‌هم گلي بود. از بيمارستان كه مرخص شدم به خانه آمدم. خانه از مغازه بسيار دور بود. اتاق ديگري اجاره كردم كه شش يا هفت خانواده‌ي ديگر هم ساكن آن بودند. روزها صداي زنان و كودكان و شب‌ها هم صداي بلند هفت راديو تا ساعت دو بامداد. نه استراحتي باقي مي‌‌گذارد و نه خوابي. زندگي ما زندگي سگي شده بود و... از آنجا بود كه تابستان به «شقلاوه» رفتيم و دوره‌ي جديدي از دربدري ما آغاز شد.
همسر و فرزندانم تازه به بغداد آمده بودند كه «جلال بيتوشي» از زندان آزاد شد و دنبال كار مي‌گشت. گفتم همچنانكه پيش از اين شريك بوديم اكنون هم شريك هستيم. چيزي نمي‌خواهم تنها با هم كار كنيم. وقتي به شقلاوه رفتيم او هم با ما آمد. در آنجا عكاسي مي‌كرديم.
«ذبيحي» و «قزلجي» را در منزل «عبدالله شريف» بازداشت و به زندان نداختند. در زندان اعتراف كرده بودند كه ايراني هستند و بدين ترتيب عبدالله شريف هم نمي‌توانست كاري برايشان انجام دهد. يكسالي در زندان باقي ماندند و پس از آن به ايران بازگردانده شدند. شنيدن اين داستان هم خالي از لطف نيست:
زماني كه من شاگرد اوستا ابراهيم بودم قزلجي هم به عكاسي سر مي‌زد و كمي هم با رتوش و جزئيات آشنا شده بود. يك روز سيدي جوان با لباس بلند جلوي مغازه ايستاد و گفت: من سيد ابراهيم هستم. اگر زماني راهتان به قصر شيرين افتاد مرا خبر كنيد. از هر كس بپرسيد مرا مي‌شناسد.
عراقي‌ها در خانقين آنها را تحويل مي دهند و رسيد مي‌گيرند. در روزهاي بازداشت و در ادامه زندان و بازجويي‌هاي مكرر نام «ذبيحي» كه «قادر سوور» و پس از بازداشت به «عبدالرحمن محمد امين» تغيير يافته است، در ثبت اسامي براي پليس ايران به «محمد امين قاله سوري» تبديل و نام «سعيد رحيم قزلجي» هم كه بعداً‌ به «حسن علي» تغيير مي‌يابد هنگام تحويل به «علي رحيم سعيدي» تبديل مي‌شود. اين دو نام هم كه در ميان اسامي مرزبانان ايراني به عنوان متهم ثبت نشده است پس اينها احتمالاً‌ شهروندان ايراني هستند كه براي كار يا ماجراجويي به عراق رفته و پس از بازداشت مسترد شده‌اند. اين را هم فراموش نكنيم كه در آن مدت، من و ذبيحي به خوبي عربي فرا گرفته بوديم،‌ اما قزلجي هر چند ملا بود و زبان عربي كتابي را خوب مي‌دانست اما هرگز زبان عربي بغداد را ياد نگرفت و هنگام سخن گفتن به عربي بيشتر به ملاهاي روضه خوان فارس مي‌مانست. خيلي وقت‌ها هم عربي را به كردي پاسخ مي‌داد.
ذبيحي تعريف مي‌كرد: «وقتي به ايران تحويل داده شديم، يك سرهنگ بي‌شرم و زبان‌دراز بازجويي مي‌كرد».
ـ شما چه كار كرده‌ايد كه دولت همسايه از شما عصباني شده است؟
ـ جناب! ما دستفروش بازاري بوديم و خطايي مرتكب نشده‌ايم.
ـ خب جناب سعيدي شما حرف بزنيد.
ـ نعم؟
سرهنگ به محض شنيدن نعم، شروع به ادا درآوردن كرد.
ـ آقاي ايراني! اين نعم را از كجا آورده‌اي؟
ـ آخر قزلجي جان! تو در بغداد با عرب‌ها كردي حرف مي‌زدي. چطور شد اينجا فارسي را عربي جواب مي‌دهي؟
به زندان منتقل شده و در بازداشتگاه بازداشت شديم. ناگهان نام «سيد» را به خاطر آورديم. از يكي از پاسبان‌ها پرسيديم:
ـ «سيد» فلان را مي‌شناسي؟
ـ پاسبان تعظيمي كرد و افسر را صدا زد. گفت:
ـ سيد را براي چه كاري مي‌خواهيد؟
ـ از بستگان است.
ـ ما خاك پاي آقا هستيم. بفرماييد.
سيد كه پيشواي اهل حق بود و مريدان بسيار داشت،‌از ما پذيرايي گرمي به عمل آورد. آخر شب با احترام فراوان به بازداشتگاه برگشتيم و فردا به كرمانشاه منتقل شديم.
ـ كجا تشريف مي‌بريد؟ شما آزاديد.
ـ فعلاً‌ در كرمانشاه مي‌مانيم خداحافظ.
دو نفري به تهران نزد عبدالله آقا ايلخاني زاده، آمديم كه پسر عمه‌ي قزلجي و پا به ديوان بود. عبدالله آقا گفت: «نجات پيدا نمي‌كنيد و دنبالتان هستند. پنهان شويد». قزلجي به طرف كرمانشاه رفت و نزد «سعيد حافظي» ماند. من هم به روستاي «شيخ معتصم شيخ حسام‌الدين» در حوالي سنندج رفتم و از آنجا به همراه يك صوفي، از مرز گذشتيم و به سوي سليمانيه حركت كرديم. در جاده‌ي حلبچه، سوار يك جيپ شدم. پليس راه مشكوك شد و از راننده پرسيد:
ـ اين مرد چه كاره است؟
ـ برادرم است.
ـ دروغ مي‌گويي.
ـ به سه طلاقه‌ام سوگند برادرم است.
نجات پيدا كرديم. راننده گفت: اگر مي‌پرسيد نام او چيست، چه بايد مي‌گفتم؟ هنوز اسمت را هم نمي‌دانم. در سليمانيه و در اولين كوچه وارد خانه‌اي شدم:
ـ خواهرم ميهمان نمي‌خواهيد؟
ـ قدمتان روي چشم. بفرماييد.
مرد خانه شب بازگشت و فهميد كه قاچاق هستم. يك دست لباس كردي بر تنم كرد و فرداي آن روز به يك راننده سپرد كه من را به هر جا خواستم ببرد.
ـ اين مرد را به هر جا كه خواست مي‌بري. نبايد بازداشت شود. مراقب باش. مرا تا دشت كركوك آورد و من هم به بغداد آمدم.
ـ تمام پليس بغداد مرا مي‌شناسند. چكار كنم؟
ـ به سوريه نزد يكي از دوستان من برو.
نامه‌اي براي «حاجو» نوشتم. به سفارش «ذبيحي»، بليت درجه‌ي دو قطار برايش خريدم كه مي‌گفت مخصوص ثروتمندان است و معمولاً‌ تفتيش نمي‌شود. ذبيحي به موصل رفت و از آن­جا هم سر از سوريه و منزل حاجو درآورد. آنها هم شناسنامه‌ي يك نفر مرده به نام «عيسا غرفات»، را براي او آماده و ذبيحي را به دمشق فرستادند.
يك روز خبر آوردند كه اوستا ابراهيم بازداشت شده است. من و جلال قرار گذاشتيم به منزل اوستا رفته و اجازه ندهیم خانواده‌اش احساس ناراحتي كنند. شب اول جلال رفت و بازنگشت. او را هم بازداشت كرده بودند. شب بعد نمي دانم با چه جرأتي به خانه‌ي اوستا رفتم. تنها مي‌دانم دروغي سوار كردم و به مأموري كه جلو در ايستاده بود گفتم:
ـ من شاگرد اين اوستا بودم. دو سال پيش اخراجم كرد و حق و حقوقم را پرداخت نكرد.
ـ خانه‌اش آنجاست. خودش شيوعي بود و بازداشت شد. برو بلكه همسرش بدهی را بدهد.
در اين گير و دار و ترس و لرز، مردي به مغازه‌ام آمد و به فارسي پرسيد:
ـ اينجا استوديو صباح است؟
به عربي گفتم:
ـ متوجه نمي‌شوم. عربي حرف بزن.
ـ چاره چيست؟ من عربي از كجا بياورم؟
ـ چكاره‌اي؟
ـ ايراني هستم. غني سفارش كرده مرا نزد پارتي‌ها ببري.
خدا از سر تقصيراتت نگذرد غني براي سفارشي كه فرستاده‌اي.
شب، دير هنگام او را هم به محله ي كاظمين و خانه­ی‌ «نوري شاويس» بردم. يك روز دو پليس، مرا از مغازه به پست امام طه، نزد يك افسر بردند. مردي روي صندلي نشسته بود و گريه مي‌كرد. افسر عكس را نشان داد و گفت:
ـ مي‌شناسي؟
ـ بله
ـ نامش چيست؟
ـ فلان پسر فلان.
ـ خانه‌اش كجاست؟
ـ نمي‌دانم.
ـ چطور نمي‌داني؟
ـ قربان من عكاسم و تنها اسامي را يادداشت مي‌كنم.
مرد با گريه گفت:
ـ دروغ مي‌گويد قربان! خوب مي‌داند كجاست.
ـ او كُرد است و مانند شما قحبه‌ها دروغ­گو نيست. برو خداحافظ.
از اتاق افسر نگهبان كه خارج شدم، دو نفر مرا يكسر به طويله‌اي برند كه بيش از هفتاد نفر در آن حبس بودند. در چه بدبختي گير كرده بودم. چند دقيقه بعد، ‌همان افسر براي سركشي به بازداشتگاه آمد و آزادم كرد. كرد اهل خانقين بود.
مردي به نام «ملاعلي كولتپه‌یي» را كه از اهالي سليمانيه بود و ادعا مي‌كرد كهنه‌ ايراني است مي‌شناختم. جواني با چشم و ابروي سياه و خوش قد و بالا، بسيار زيرك و دوست داشتني و از كارمندان اداره‌ي راه و ترابري بود. ملا علي از نزديك‌ترين دوستان مشترك من، ذبيحي و قزلجي بود. يك روز در مغازه بودم كه سر وكله‌اش از دور پيدا شد:
ـ دو روز پيش‌تر به ذبيحي و قزلجي خبر دادم كه فرار كنيد، بازداشت مي‌شويد. امشب در قطار يك افسر پليس را ديدم. با هم مشروب خورديم، پس از آنكه سرخوش شد گفت فرمان بازداشت تو را با خود دارد.....
روز بعد به مغازه نرفتم اما پليس آمده و دستور بازداشت را به همسايه‌ها نشان داده بود. مي‌بايست فرار مي كردم. خودم را به خانه‌ي «عبدالله شريف» رساندم. گفتند: «آقا خوابيده است». ناگهان از خانه بيرون آمد. داستان را تعريف كردم و گفتم: «چگونه به سوريه بروم؟» خيلي تلاش كرد تا مرا مجاب كند به ييلاق «صلاح‌الدين» بروم و اداره‌ي رستورانش را بر عهده بگيرم اما نپذيرفتم. كارتي از جيب درآورد تنها نام او روي آن نوشته شده بود:
اين را به «حسن تو حله» بده. جلال از دخل مغازه هفت دينار آورد و انگشتر طلايش را از انگشت درآورد و در دستم كرد تا در مواقع ضروري آن را بفروشم. از راه كركوك به شقلاوه آمدم. زن و بچه‌ام هم آنجا بودند. «عبدالله علي» و «عمر دبابه» كه از اعضاي صاحب نفوذ پارتي بودند گفتند: «نگران نباش. حزب ماهي دوازده دينار به خانواده‌ات كمك خواهد كرد». عبدالله قول داد كه چون يك برادر، از همسرم در خانه‌اش نگهداري خواهد كرد.
از «شقلاوه» به «موصل» رفتم. «حسن توحله» را ديدم و كارت را نشان دادم. گفت:
ـ عبدالله شريف خيلي زرنگ است. مي‌خواهد همه‌ي كمونيست‌ها را از عراق بيرون كند كه از شر آنها خلاص شود.
ـ من شيوعي نيستم.
ـ من مي‌دانم. تاكنون بيش از بيشتر نفر را از طريق من به سوريه فرستاده است
تلفن را برداشت:
ـ «شيخ شعلان»! بكي از دوستانم بايد فردا به مقصدي برود و نبايد هم بازداشت شود.
سپس تعارف كرد:
ـ امشب ميهمان من باش.
ـ ممنون! به هتل مي‌روم
ـ خب! قرار ما فردا هشت صبح در دفترمن.
ساعت هشت و ربع يك ماشين شرابي رنگ مدل بالا، در مقابل درب هتل ايستاده بود. يك شيخ عرب پشت رل ماشين بود. گفت: «سوار شو». به طرف سوريه حركت كرديم. از كنار چايخانه‌ي «كسك»، گذشتيم. همان پليس‌هايي كه مرتبه­ی قبل بازداشتم كرده بودند، باعزت و احترام به شيخ سلام دادند. به خانه‌ي يیلاقي شيخ رفتيم و ناهار خورديم. به يكي از نوكرانش گفت:
ـ اين مرد را به ايستگاه كمباين «توحله» ببر. «توحله» اهل عراق بود و براي ساكنان مناطق مرزي سوريه، گندم درو مي‌كرد. يك ارمني نماينده‌‌اش بود. شب را آنجا ماندم. هنوز شام نخورده بوديم كه كارگران شروع به دعوا كردند.
ـ چرا دعوا مي‌كنيد؟
ـ آن پدر سگ نماز مي‌خواند می­خواهد ادعا کند از ما باتقواتر است. به خدا نماز خواندن را از يادش مي‌بريم. فردا صبح، وسيله‌ي يك راننده ارمني و از ميان گندم‌زارها به «تربه‌سپي»، و خانه‌ي «حاجو» رفتم. به زبان كردي پرسيدم: «چه كسي در خانه است. مي خواهم حسن‌آقا را ببينم». بسيار آرام و خونسرد پاسخ داد: «من عربي نمي‌دانم». من به زبان سوراني و او به زبان كرمانجي صحبت مي‌كرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید