نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

در ميان كف و هلهله ي مهمانان دستم را بوسيد . بيش از اندازه احساس كردم كه دوستش

دارم.مادر نتوانست طاقت بياورد و با اشاره چشم و ابرو مرا به آشپز خانه كشاند.ذوق زده

و خوشحال به نظر مي رسيد . مرواريد ها را با انگشتهايش لمس كرد و دو سه تاشان را زير

دندانهايش فشرد و با صداي سرشار از شادي گفت:" اصل اصل است دختر! نگاه كن! وقتي در

چنين مهماني يك گردنبند مرواريد به تو هديه مي دهد معلوم است بيش از حد تو را مي

خواهد...واي ! الان چشم خاله رويا و آرمينا در مياد... بعد از رفتن مهمان ها يادم بنداز اسپند

دود كنم...آخ ....چقدر سربلندم كرد...اين جوان متشخص و از خانواده اصيل."

از آن شب به بعد ما هر روز همديگر را ميديديم . هر بعد از ظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران

مدرسه مرا سوار بنز آخرين مدلش مي كرد و تا شب كنار هم بوديم . در چند مهماني دوستانش

هم مرا با خود برد. در يكي از اين مهماني ها كه در يكي از روزهاي عيد نوروز بود اتفاق بدي افتاد.

_ ماني آن دختر و پسر را نگاه كن ! چقدر رفتارشان مضحك به نظر مي زسد .

نگاهم مسير نگاهش را دنبال كرد . چيز غير عادي در رفتار آنها نديدم.بوي الكل و دود سيگار

فضاي اتاق را مسموم كرده بود.

_برديا برويم بيرون!اينجا دارم خفه مي شوم.

_البته عزيزم كمي قدم زدن سر حالمان مي كند .

هنوز جوابش را نداده بودم كه برديا به طرز وحشتناكي آن جوان را زير مشت و لگد هاي خود ش

غرق در خون كرد. هيچ كس نتوانست مانع از اين رفتار جنون آميز برديا شود.چشمانش دو كاسه

خون بود.وقتي خسته شد دست از زدن كشيد . از نفس افتاده بود . من سرا پا وحشت و ترس

بودم . در اين مدت چنين رفتار غير عادي را از او نديده بودم. هنوز اعصابش آرام نشده بود.

_بيا برگرديم تا همه را زير مشت و لگدهايم له نكردم.

وقتي سوار ماشين شديم با سرعت سرسام آوري پشت سر هم دنده عوض مي كرد و گاز

ميداد.به خودم جرات دادم و گفتم:" برديا چرا اين قدر عصبي هستي ؟"


با فرياد پر خشمي گفت:" مگر نگفته بودم فقط مال من هستي؟ چطور جرات كردي...؟"

"ولي خودت ديدي كه من تقصيري نداشتم ... آن جوان خودش..."

" خفه شو ... هيچي نگو...والا..."

و الا را چنان تهديد آميز ادا كرد كه لرزيدم و در خود مچاله شدم ... آري ! آن شب به راستي از

رفتار برديا ترسيده بودم.
* فصل هشتم *


" دانش آموز سميرا يوسفي با پشتكار فروان و نمره هاي عالي به كالج معرفي شد."

سميرا در ميان كف زدنها و تشويق فراوان براي دريافت جايزه و لوح تقدير به بالاي سكو رفت.حس غريبي داشتم.نميشد گفت حسادت.نه! كالج حق مسلم سميرا بود . آن همه تلاش و پشتكار. من چه كرده بودم؟ در طول مدرسه چند بار در پارتي شركت كرده بودم ؟ ميدانم كه يادم نمي آمد.در تمام ساعتها كه من در كنار برديا از عشق و علاقه حرف مي زدم او درس خوانده بود .آري! به حالش غبطه نمي خوردم اما براي خودم متاسف بودم . زنگ كه به صدا در آمد آخرين روز مدزسه هم به پايان رسيد . همراه الهام از صف طويل بچه ها گذشتيم. من متفكرانه
گام بر مي داشتم و او وراجي مي كرد.

"ماني! خيلي دلم مي خواست به جاي سميرا تو امروز تشويق مي شدي ...حيف شد. فكر ميكنم دوستت برديا باعث اين شكست شد. تو ايت طور فكر نمي كني؟"

براي اولين بار دوست داشتم به حرفهاي الهام گوش دهم.

" انگار امروز پيدايش نشد ... واي ! نمي ئاني چه قدر ازش مي ترسم خيلي بد گاز ميدهد . بعضي وقتا هم چپ چپ نگاهم مي كند ."

نه زدم تو ذوقش و نه با بي ميلي به حرفهايش گوش دادم ... چقدر دلم ميخواست بيشتر حرف بزند . انگار حرفهايش را دوست داشتم . انگار داغ دل مرا تازه مي كرد... به ياد برخورد هفته پيشش افتادم كه جلوي مادرش سيلي محكمي زير گوشم خواباند آن هم به خاطر اين كه گفته بودم نمي توانم شب را پيششان بمانم اگر پا در مياني مادرش نبود به همان سيلي اكتفا نمي كرد.

" ماني خداحافظ. . من رفتم...حالا كه مدرسه ها تعطيل شده دلم برايت تنگ مي شود ... راستي تجديدي هايت را چكار مي كني؟"

آه عميقي كشيدم و گفتم:" يك كاري ميكنم گه گاهي به ديدنم بيا"


مادر بزرگ كه در را باز كرد خسته و غمگين داخل شدم . حالم بد جوري گرفته بود .

"نميخواهي ناهار بخوري؟"

" نه مادربزگ اشتها ندارم .... مادر بالاست؟"

" فكر نكنم چون هيچ سرو صدايي به گوشم نرسيده."

"يك كمي حالم گرفته است ! احساس خوبي ندارم."

سرش را به علامت تاسف تكان داد ." خيلي برا سيما متاسفم ! چطور اجازه مي دهد آن مرتيكه
فكلي بهت نزديك شود؟ تو هنوز بچه سالي دختر! چه مي داني عشق يعني چه ؟ اي ... مادر هاي آن دوره زمانه كجا از اين كارها مي كردند ؟"

" مادر بزرگ مي خواهم كمي فكر كنم اگر برديا آمد بگوييد نيست ."

قدر شناسانه به رويم لبخند زد و با خيال راحت به اتاقم رفتم . وقتي بيدار شدم كه هوا تاريك بود .
مادر بزرگ تلويزيون نگاه مي كرد . دو استكان چاي ريختم و كنارش نشستم.

لبخند بر لب گفت:" پسره آمد! از خود راضي و طلبكار هر چي گفتم دست از سر ماني بردار نگاه كينه تو زانه به من كرد و رفت ."

زنگ تلفن به صدا در ْمد. به طرف گوشي رفتم . صداي غضب آلود برديا مثل برق تمام وجودم را به لرزه انداخت.

" خوب پس آن پيرزن خرفت بهم دروغ گفته ؟"

" دروغ نگفت خانه نبودم..."

نعره كشيد و گفت:" خفه شو ! مگر بهت نگفتم هر وقت خواستم بايد ببينمت ؟!"

"خوب حالا چرا عصبي هستي خب فردا بيا دنبالم."

چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد :" خيلي خوب فردا جايي نرو منتظرم باش ."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید