نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۵:قسمت اول
[font=]تاریکی شب به دلم چنگ میانداخت.فکر و خیال آزار دهنده آینده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت میترکید.تسبیح محمد را لمس کردم.صدای پا که توی پشت بام پیچید،به دیوار پشه بند زل زدم.نوههای آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشی فرو میرفتند،در حال آمد و شد بودند.[/font]
[font=]صدای محمد آمد((بچهها شماها اینجا چه کار میکنید؟))[/font]
[font=]پشت بندش صدای پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابیدید؟برید پشت بوم خودتون.))[/font]
[font=]لحظهای بعد،صدای سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاری یک شب طولانی دیگر که تا صبح باید خواب زده،به سقف صورتی رنگ پشه بندم زل میزدم.صدای پای محمد آمد که به سمت در میرفت.از پلهها که پایین رفت ،طاقت نیاوردم.بلند شدم و ملفه پیچیدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هوای صدای تارش رگ و پی وجودم را،همچون معتادان به مواد افیونی،به درد آورده بود.پورچی رفتم زیر زمین. روی اولین پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگیز تر از آن بود که بترسم.صدای نفسهای آرام او حال و هوای شاعرانه به شب میداد.تار نمیزد.انگار صدای پایم را شنیده بود و منتظر بود بروم زیر زمین.دلم داشت میترکید.هوای گریستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههای تارش دلم را ریش کرد،به طوری که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاری شد.او با سکوت جان فرسای همیشگی قلبم را پاره پاره میکرد.هوا رو به روشن شدن میرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا میرفتم که ملافه زیر پایم گیر کرد و به شدت زمین خوردم.چشمم سیاهی رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زیر زمین افتاده بودم.از ترس چشمهایم را بستم.با گرمی دستهای محمد که برای اولین بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نمیخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...[/font]
[font=]_پریا چیت شده؟[/font]
[font=]از خجالت داشتم آب میشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگرانی در چشمانش موج میزد.[/font]
[font=]_پریا..حرف بزن.هوا داره روشن میشه.پاشو ببینم چه بالایی سرت اومده.[/font]
[font=]ملفه را کشید روی پاهایم و دکمههای باز پیراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهایم زل زده بود.نگاهش میکردم،ولی حرف نمیزدم.دستپاچه شد.کمی تکان خوردم.[/font]
[font=]_نترس محمد آقا...محمد.[/font]
[font=]_جانم،چیزیت شد؟[/font]
[font=]زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهای که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسید(سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))[/font]
[font=]_حول نشو چیزی نشده.[/font]
[font=]نگاهمان دل از هم نمیکند.نفسم داشت بند میآمد.گفتم(بهتره زودتر برم بالا.))[/font]
[font=]از لبخند شیرینش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زیر انداختم و گفتم(محمد...من.))[/font]
[font=]_جانم مهم نیست.به خیر گذشت.[/font]
[font=]کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پیچیدم و خواستم از پلهها بالا بیام که گفت(پریا یه لحظه صبر کن.))[/font]
[font=]جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت(حالا برو مواظب باش ملافه زیر پایت گیر نکنه.))به پله آخر نرسیده بودم که گفت:راستی پریا.[/font]
[font=]برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پایین انداخت و لبخند زد.گفتم(محمد...))[/font]
[font=]سرش را بالا آورد.رنگش پریده بود.[/font]
[font=]_جانم.[/font]
[font=]_چی میخوای بگی؟[/font]
[font=]_میخوام بگم که...[/font]
[font=]لحظه موعود فرا رسیده بود.انتظار کشندهای که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام میشد.چشم به لبهایش دوخته بودم که لرزش خفیفی داشت.از هم باز میشد اما صدایی در نمیآمد.جانم داشت به لبم میرسید.[/font]
[font=]_محمد،هوا داره روشن میشه.[/font]
[font=]نفس عمیقی کشید.انگار از حرفی که تصمیم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روی پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شدید داد و گفت(برو بالا،میترسم کسی ما رو ببینه.))[/font]
[font=]با التماس نگاهش کردم.به کلامش نیاز داشتم و به حرفی که دل گرمم کند.ایستاده بودم و منتظر که گفت(زود برو بالا ،چرا وایسادی؟))[/font]
[font=]پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مایوس میشودم که صدایم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.[/font]
[font=]خندید،خندهای شیرین که تا آن روز هرگز ندیده بودم.هر دو روی همان پله تنگ ایستاده بودیم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خندید.[/font]
[font=]_پریا تو داری منو میکشی.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تیر بارون نکرده،یادت باشه یه تسبیح به من بدهکاری.بذارش تو جا نمازم.[/font]
[font=]صدای پا توی پلهها پیچید.مهدی داشت میآمد برای نماز صبح وضو بگیرد.پله را به سرعت دو تا یکی بالا رفتم و خزیدم تو اتاقم.صدای صبح به خیر مهدی و جواب محمد را شنیدم.مهدی پرسید(دوباره شروع کردی؟))[/font]
[font=]_اره...این چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک میشه.[/font]
[font=]_مواظب باش.[/font]
[font=]_کسی بفهمه هم مهم نیست.دلواپس نباش.[/font]
[font=]صدای آب حوض و سر و صدای افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشیدم روی تختم.داشتم از خواب میمردم ،ولی حیف از آن لحاظت شیرین بود که با رخوت خواب از بین برود.با آن همه هیاهو و سر و صدا نفهمیدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگین نشده بود که با سر و صدای پریسا از خواب پریدم.[/FONT]
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید