نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل دوم


رئيس چيزي نگفت و وارد اتاقش شد فروزان آن روز هم مثل روزهاي ديگربه كارش مي رسيد. سخت مي كوشيد تا كسي از او ايرادي نگيرد. مي خواست نمونه باشد. مي خواست فردي مفيد باشد اما به نظر خودش ديگر هيچ گاه نمي توانست فردي خوب و مفيد براي جامعه اش باشد فكر مي كرد كه فردي سرخورده و بدبخت است. كه اجتماع نيازي به وجودش ندارد. احاسي تلخ هميشه در وجودش بود و نا اميدش مي كرد اما گرماي عشق ، عشقي كه ديگر وجود نداشت نا اميدي اش را به اميد واقعي تبديل مي كرد – در محيط كارش با كسي دوست نشده بود از دوست شدن با اشخاص ، حتي زنان و هم جنسان خود وحشت داشت چرا كه همان دوستي با دختران و زنان – زندگي اش را نابود كرده بود . دوستاني كه حتي باعث شده بودند او پاكدامني اش را از دست بدهد
به ياد آوردن آن خاطرات تلخ ستون فقراتش را به لرزه در مي آورد و او را به وحشت مي انداخت در طي ان مدت هم خيلي ها تمايل داشتند با او دوست شوند اما او با سردي تمام همه را رد كرده بود. برخي از رفتارش متعجب مي شدند و بعضي دلگير، اما او ديگر به ناراحتي ديگران توجهي نمي كرد ديگر به هيچ چيز اهميت نمي داد. بيشتر كاركنان به خصوص مردان جوان در ساعات ناهار خودشان را سريع به رستوران شركت مي رساندند تا ستاره درخشاني را كه تازه وارد شركت شده بود ببينند. همه با ديدن چهره زيباي او فقط از او سخن مي گفتند و ديگران را نيز تشويق كردند تا اين همكار تازه وارد و زيبا را ببينند. هر چند ديگران از ديدن او لذت مي بردند اما خودش فقط رنج مي برد او نمي توانست اين نگاه هاي مشتاق را تحمل كند نمي توانست لب باز كند و فرياد بزند چه چيزي از جانم مي خواهيد؟!
وقتي ساعت كاري تمام مي شد گويي از زندان رها شده باشد چنان سريع از شركت خارج مي شد كه كسي به گرد پايش هم نمي رسيد بعد از آن به مهد كودك مي رفت و سوزان را با خود به خانه مي برد تنها سرگرمي و دلبستگي اش همين دختر كوچك بود، جز او كسي يا چيزي را نداشت تا به ان دل خوش كند. تنها دلخوشي اش او را ترك كرده و براي هميشه رفته بود و او فقط به عشق اين كه او زنده است زندگي مي كرد فقط به عشق او...بعد از گذشت اين همه سال هنوز ذره اي از عشق و علاقه اش نسبت به او كاسته نشده بود. با اين كه او را ترك كرده و باعث نابودي زندگي اش شده بود اما با اين حال باز هم عاشقانه دوستش داشت ولي نمي خواست آن سال ها و لحظه لحظه ها دوباره تكرار شوند فقط به اينده اي مبهم و بي انتها چشم دوخته بود كه درباره آن چيزي نمي دانست
فروزان در آشپزخانه مشغول اماده كردن غذا براي شام بود و سوزان نيز به مادر كمك مي كرد سوزان كودك بسيار شيريني بود و همه دوستش داشتند با زيبايي چشم گيري كه داشت همچون مادرش دل همه را مي برد گر چه شباهتي به مادر نداشت جز رنگ موهايش كه خرمايي بود. چشمان ابي رنگش بر خلاف چشمان چون زمرد فروزان بود و تركيب صورتش نيز هيچ تناسبي با چهره فروزان نداشت همين چشم ها و چهره زيبا بود كه آتش عشق خفته در درون زن جوان را اتشين تر مي كرد
به مادر چشم دوخت و گفت
- مامان
- جونم
- چرا ما خونه مون رو عوض كرديم؟ من اون خونه را خيلي دوست داشتم
فروزان با مهرباني به او نگاه كرد
- خب مي خواستم خونه مون رو نو كنيم تازه اين جا هم قشنگه و هم بزرگ حالا اين جا خونه ماس... عزيزم بهتر نيست ميوه ات رو بخوري؟
در اين هنگام صداي زنگ تلفن ان دو را متوجه خود كرد سوزان دوان دوان خود را به تلفن رساند
- الو سلام
- سلام عزيزم خوبي خاله؟
- خاله جون تويي؟ خوبم هم من خوبم هم مامان
- مهد كودك خوش مي گذره عروسكم؟
- آره خاله جون اما من دلم براي خونه خودمون تنگ شده
- ا چرا عزيزم خونه جديدتون كه بهتره ببينم مامانت هست؟
- آره خاله جان
گوشي را به طرف فروزان گرفت او نيز در حالي كه لبخند مي زد شروع به صحبت كرد
- سلام فرزانه جان
- سلام فري جون حالا ديگه يك زنگ هم به خواهرت نمي زني؟
- باور كن اصلا وقت ندارم
- خب تقصير خودته رفتي يه كاري پيدا كردي كه تمام وقتت رو پر كرده
- بايد كار كنم تا بتونم از پس خرج خونه بر بيام يا نه؟
- اما نبايد كه خودتو از پا در بياري تو اون كار خونه هم كه بودي نزديك بود خودتو به كشتن بدي خوب شد كه از اونجا اومدي بيرون
- خودت خوب مي دوني كه اون كار اصلا سخت نبود تنها مشكلم اون صاب كار لعنتي بود
- مرتيكه احمق ديگه فكرشم نكن
- بگذريم فرها چطوره خونه ست؟
- نه رفته بيرون مثلا عروس دوماد جوونيم به جاي اين كه با هم بريم تنها مي ره
فروزان خنديد و گفت
- زياد سخت نگير دامادهاي اين دوره اند ديگه تازه پسر عموت هم كه هست
- مگه پسر عموي تو نيست؟
- چرا اما همه اونها به تو نزديك ترند
- اه فروزان دست بردار چرا اين قدر سخت مي گيري گذشته ها گذشته بايد فراموششون كرد
- اگه تو جاي من بودي فراموش مي كردي؟
- نمي دونم باور كن نمي دونم
- من دارم با گذشته زندگي مي كنم سوزي بخشي از گذشته منه اگه هم بخوام فراموش كنم با وجود اون هرگز نمي تونم اون ياد آور تمام خاطرات منه
- اين خاطرات باعث نابودي تو مي شن خواهش مي كنم بيشتر به فكر خودت باش
- خب عزيزم از اين حرف ها بگذريم ديگه چطوري؟
- بد نيستم راستي دوست ندارم سوزي رو ببري مهد مثل هميشه بيارش پيش خودم
- مي ترسم مزاحمت باشه ممكنه فرهاد رو هم ناراحت كنه
- فرهاد از خداش كه سوزي پيش ما باشه پس ديگه حرفي نيست اونو بيار
- باشه ممنون كه زنگ زدي به فرهاد هم سلام برسون خداحافظ
بعد از اين كه فروزان تماس را قطع كرد سوزي گفت
- مامان من از فردا مي رم پيش خاله فرزانه؟
- اره دوست داري بري اون جا؟
- خيلي دوست دارم
- پس خوشحال باش عزيزم خيلي خب حالا بهتره بريم غذامونو بخوريم
از فرداي ان روز هر روز صبح اول سوزان را به خانه فرزانه مي برد و بعد خود به شركت مي رفت و كارهايش را انجام مي داد بي ان كه به محيط اطراف توجهي كند
در يكي از همين روزها پشت ميز كارش نشسته بود و در حال كامل كردن ورقه ها بود كه پسري جوان وارد اتاق شد و گفت
- سلام عرض كردم
- سلام بفرماييد
پسر مدتي حريضانه چشم بر چهره او دوخت و در حالي كه لبخند مي زد گفت:
- منشي جديد هستيد؟
فروزان با تعجب پرسيد:
- شما امري داشتيد؟
- اه بله بنده با جناب مدير عامل قرار دارم
- همين ساعت؟ الان؟
پسر تصديق كرد فروزان پرسيد:
- شما آقاي؟
- - جناب مدير خودشون منو مي شناسن فقط اگه شما اجازه بدين مي روم تو
- فعلا نمي شه آقاي مدير نمي تونند كسي رو ببينند لطفا منتظر باشيد بفرماييد
و به صندلي اشاره كرد جوان با گستاخي گفت
- اومدي و نسازي من مي گم با مدير كار دارم شما مي گين برم بشينم؟!
فروزان از برخورد او عصباني شد و خيلي جدي گفت
- آقا عرض كردم بفرمايين بشينيد وقتش كه بشه خودم صداتون مي كنم
او متعجب از برخورد منشي روي صندلي نشست و با خود گفت
چه بد اخلاق منشي قبلي مهربون تر بود!!
فروزان توجهي نكرد و كارش را ادامه داد اما از نگاه هاي مستقيم او رنج مي برد جوان هم كه از ديدن او به هيجان امده بود نمي خواست دست از نگاه كردن به او بردارد بعد ازلحظاتي فروزان پرونده در دست بلند شد و به اتاق مدير رفت
- قربان شما بايد اين پرونده رو مطالعه كنين اگر تاييد مي كنين بفرستيم بالا
رئيس گفت:
- خيلي خب بذارش رو ميز
- در ضمن آقايي اومدند كه با شما كار دارن خيلي هم عجله دارن!
- كيه؟
- خودشون رو معرفي نكردن مي گن شما مي شناسيدشون
- خيلي خب بفرستش تو
فروزان بيرون امد مرد با ديدن او لبخندي زد و از جا برخاست
فروزان بدون اين كه به او توجهي كند پشت ميزش نشست و گفت
- مي تونين برين
- كجا
فروزان مي خواست با عصبانيت بگويد سرخاك من اما برخود مسلط شد و گفت
- اتاق اقاي رئيس بفرماييد اقا
- چشم خانم چرا عصباني مي شين؟
و وارد اتاق شد فروزان با خود گفت ، عجب كنه اي بود در حال انجام ادامه كارش بود كه يكي از همكارانش امد و گفت
- خانم مشفق لطف كنيد اين پرونده رو به مدير بدين
فروزان پرونده را گرفت و وارد اتاق مدير شد:
- ببخشيد اقاي بصير پرونده مربوط به خريد دستگاه ها رو اوردن تكميل شده بفرماييد
آقاي بصير پرونده را گرفت و با لبخند گفت
- خانم مشفق شما چرا پسر منو معطل كردين؟!
- فروزان با تعجب به او چشم دوخت و گفت
- پسر شما اما من ايشونو نديدم
پسر جوان در حالي كه لبخند مي زد بلند شد و گفت:
- چطور منو نديدين سركار خانم؟
فروزان رو به او كرد و پرسيد:
- شما پسر اقاي رئيس هستين؟
پسر جوان تصديف كرد فروزان سكوت كرد و بصير گفت
- خانم مهم نيست تقصير پسر منه كه خودشو معرفي نكرده
فروزان سرش را پايين انداخت و عذرخواهي كرد پسر جوان گفت
- اصلا ايرادي نداره خودتونو ناراحت نكنين
فروزان جوابي نداد و از اتاق خارج شد سعي كرد فقط به كارش فكر كند
لحظاتي بعد جوان از اتاق خارج شد و گفت
- خانم منشي بنده خداحافظي مي كنم
- خدانگهدار
او باز هم خنديد و گفت
- خدانگهدار
و بعد رفت
فروزان تعجب كرد و با خود فكر كرد شايد پسرك ديوانه باشد پس از پايان كار از شركت خارج شد و خود را به خانه فرزانه رساند و زنگ در را فشار داد لحظاتي بعد فرزانه پرسيد:
- كيه؟
فروزان تبسم كنان جواب داد:
- سلام فرزانه جان فروزان هستم اومدم سوزي رو ببرم
- سلام بيا بالا
- نه ممنون بايد برم
- مگه من غريبه ام كه اين طوري رفتار مي كني؟
فروزان لبخندي زد و ناچار داخل شد فرزانه و سوزان مقابل در اپارتمان منتظرش بودند
سوزي با ديدن مادرش به طرف او دويد و خود را در آغوش مادر انداخت
- سلام مامان جون خسته نباشي
- سلام عزيزم ممنون خاله رو كه اذيت نكردي؟
فرزانه لبخند زنان گفت
- معلومه كه نكرده دختر خيلي خوبي هم بود
وارد ساختمان شدند فروزان پرسيد
- فرهاد خونه نيست؟
- نه هنوز نيومده
فروزان روي صندلي نشست و نفسي كشيد سوزان گفت
- مامان جونم
- جونم
سوزان با هيجان دوباره گفت
- امروز با خاله فرزانه رفتيم خوش گذرونديم
- آفرين كجاها رفتين؟
سوزان جواب داد:
- اول رفتين خوه عمو جون
فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت:
- كدوم عمو؟!!!!!!!!!!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید