نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 07-22-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت سیزدهم

ارمغان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
بصير به مهندس ارمغان نگاه كرد مايل نبود از او دستوري بشنود اما او مدير كل بود
نگاه آقاي بصير به داريوش افتاد
- تو اين جا چه كار مي كني داريوش؟
- سلام پدر من اومده بودم شما رو ببينم
ارمغان از بقيه خواست كه به محل كارشان برگردند همه رفتند و فقط او ماند داريوش و اقاي بصير مهمان هاي بصير هم كه مذاكراتشان به پايان رسيده بود رفتند در اتاق اقاي بصير ارمغان ازفروزان پرسيد:
- خانم مشفق بشينيد و توضيح بديد كه چرا فرياد كشيديد؟
فروزان از درون نابود مي شد از اين كه بايد جواب پس مي داد عصبي بود از اين كه كنترلش را از دست داده بود از خودش بدش امد اگر كارش را از دست مي داد چه بايد مي كرد اشك هايش دانه دانه بر گونه هايش غلتيد سعي نمي كرد ان ها را مهار كند احساس مي كرد يك بازنده واقعي است
بصير گفت:
- ما منتظريم خانم مشفق
فروزان سر بلند كرد به ان ها نگاه كرد ارمغان با ديدن اشك هاي فروزان قلبش به يك باره فرو ريخت ناخود آگاه دستمالش را از جيب در اورده و به طرف او گرفت و گفت:
- اشكاتو پاك كن بعدش هم برامون بگو داريوش آب بيار
داريوش هم ناراحت بود اما سكوت كرده بود ارمغان اب را از او گرفت و به فروزان داد او نيز كمي نوشيد و به ارامي گفت
- من من نمي خواستم اين اتفاق بيفته اصلا نفهميدم كه چرا يك دفعه فرياد زدم عصبي شدم متاسفم
بصير گفت
- براي چي فرياد زدي دليلي داشت يا بي دليل بود؟
فروزان با اضطراب به داريوش نگاه كرد و او نيز رو به پدرش كرد و گفت
- من باعث اين اتفاق شدم
دو مرد با تعجب به او نگاه كردند و پرسيدند
- تو باعث شدي؟
بصير پرسيد
- چه طوري براي چي؟
او در حاليكه خجالت مي كشيد گفت
- خب چه طوري بگم من...من حرص ايشونو در اوردم و عصبانيش كردم و .....
ارمغان به حدي جوش اورد كه نزديك بود داريوش را خفه كند در دل به او ناسزا گفت ولي خودش را كنترل كرد و پرسيد:
- چطور شما رو عصبي كردند خانم مشفق؟
فروزان نگاهش كرد و گفت:
- مي دونين.... اقاي بصير دوست دارند با دختر ها صحبت كنند.
خودش هم نمي دانست كه چه جيزي دارد مي گويد اما بايد جواب مي داد و گرنه اخراج مي شد ادامه داد:
- ايشون خواستند سر به سرم بذارند وقتي ديدند عصباني مي شم اقرار كردند كه از اين موضوع خوشحالند مدام حرف زد خب منم اعصابم تحريك شد و ناگهان داد زدم من واقعا نمي خواستم اين طوري بشه مغذرت مي خوام
بصير با تعجب داريوش را نگاه كرد و گفت:
- داريوش باور نمي كنم تو اين طوري باشي
داريوش معذرت خواست ارمغان گفت
- بهتره اين موضوع را خاتمه بديم
بعد از لحظه اي تفكر فروزان را به بيرون از اتاق فرستاد و پرسيد:
- آقاي بصير چه تصميمي دارين؟
بصير متفكرانه اظهار داشت كه مقصر پسر خودش بوده بنابراين نمي تواند ناعادلانه قضاوت كند ارمغان پيشنهاد داد كه منشي اش خانم بيژني را به ان جا بفرستد و فروزان به دفتر كار او برود بصير تعجب كرد اما پذيرفت . ارمغان هم كه از درون هيجان زده شده بود نگاهي به داريوش انداخت و از اتاق خارج شد با ديدن فروزان كه سر روي ميز گذاشته بود و به ارامي گريه مي كرد ناراحت شد خواست درباره تصميمي كه گرفته با او صحبت كند جلو رفت و به ارامي دست روي شانه فروزان گذاشت و گفت:
- خانم مشفق
فروزان به ارامي سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد چقدر نگاه ساده و زيباي او بر دل مي نشست زمزمه كرد
- چي شد؟ اخراجم؟
- لطفا وسايلتونو جمع كنين
فروزان با ناراحتي و عصبانيت گفت
- آه .... پس من....
ارمغان گفت
- منشي جديد در راهه
فروزان با خشم گفت
- حالا مي فهمم چرا اين سرعت اخراج شدم در حاليك ه مقصر نبودم قراره كسي ديگه جاي منو اشغال كنه
و دوباره زد زير گريه ارمغان خنديد و گفت:
- خواهش مي كنم بس كنيد فعلا وسايلتونو جمع كنيد تا بعد.....
و رفت. در دفترش به خانم بيژني گت كه وسايلش را جمع كند و به دفتر اقاي بصير برود
ارمغان دوباره برگشت و ديد فروزان وسايلش را جمع كرده است خانم بيژني امد و وارد اتاق اقاي بصير شد ارمغان نيز از فروزان خواست كه به دنبال او برود فروزان با تعجب به دنبال او رفت و وارد دفتر ارمغان شد ارمعان پشت ميز چرمي برگي كه در اتاقش بود رفت نشست
فروزان پرسيد:
- چرا منو به اين جا اورديد؟
او لبخند زنان گفت:
- خواستم دلداريتون بدم
فروزان در حاليك ه گريه مي كرد گفت
- من نيازي به دلداري شما ندارم حالا هم مي خوام برم
- صبر كن كجا شما چرا اين قدر گريه مي كنيد خسته نشديد؟
فروزان سرش را به زير انداخت دوست داشت بگويد كه كاري جز گريه نمي تواند انجام دهد بگويد كه روزگار هيچ وقت روي خوش به او نشان نداده است بگويد كه از اين دنيا بيزار است
او سكوت كرد و ديگر صداي گريه اش شنيده نشد ارمغان مقابلش ايستاد و گفت
- شما اخراج نشديد
فروزان به او نگاه كرد .نه! باور نمي كرد ارمغان گفت
- عرض كردم شما اخراج نشديد قراره از اين به بعد در دفتر من مشغول به كار بشين
فروزان با تعجب به او خيره شد و به ارامي گفت:
- يعني....يعني من مي تونم اينجا....
- بله ...بله شما اخراج نشديد و همين جا مي مونيد
فروزان چنان هيجان زده شد كه در يك ان مي خواست از شوق و هيجان ارمعان را.....
- او خداي من...خداي من شما اجازده ندادين من اخراج بشم ممنونم
علي با خنده و خوشحالي گفت:
- من اين بار تونستم ضمانت شما رو بكنم اما يادت باشه كه ديگر فرياد نكشي چون در اون صورت حكم اخراجت اماده است
- سعي مي كنم ممنونم
و با خوشحالي از اتاق خارج شد پشت ميز كاري كه قرار بود ان جا بنشيند نشست چنان خوشحال بود كه توصيفش امكان نداشت با اين حال خدا را با تمام وجود شكر كرد علي هم از اين كه باعث خوشحالي او شده بود شاد بود و خوشحال تر از اين بابت كه فروزان ديگر كنار او بود و مي توانست مدام او را ببيند به نظرش فروزان دختر بسيار با شخصيت و خوبي مي امد
روزها بدين منوال مي گذشت فروزان منشي جناب ارمغان مدير كل شركت شده بود ثريا مدام سر به سر فروزان مي گذاشت و مي گفت نوشابه كار خودشو كرده ارمغان روز به روز تمايل بيشتري نسبت به فروزان در خود احساس مي كرد وقتي او را با اين همه وقار و نجابت مي ديد بيشتر از شخصيت او خوشش مي امد از اين كه مي ديد فروزان از زيبايي خداداي اش سو استفاده نمي كند و از طريق ان سعي به جلب توجه ديگران ندارد خشنود بود از اين همه وقار لذت مي برد و مايل بود چنين دختري شريك تنهايي و شادي در زندگي اش باشد به نظر فروزان نيز ارمغان مرد خوبي بود ولي او تنها به چشم رئيس به ارمغان نگاه مي كرد و نمي دانست كه كم كم اين رئيس را شيفته و علاقه مند مي كند
يك ماه گذشت كارها به ترتيب انجام مي شد و روزگار به گردش خود ادامه مي داد پاييز از راه رسيد و با پنجه هايش لباس از تن درختان برگرفته بود و ان ها را عريان به اميد دوختن لباس جديد و پر طراوت به حال خويش رها كرده بود برگ هاي خشك و رنگين بر سنگفرش خيابان ها ريخته بودند عابران قدم بر فرش رنگين خياباني مي نهادند و به صداي جيغ بي رمع و گاه بلند تار و پود فرش زمين توجهي نمي كردند و باد برگ هاي بي جان را به رقص در مي آورد.
فروزان از پنجره به بيرون خيره شده بود و شعري را زير لب زمزمه مي كرد قرار بود فرهاد به دنبالشان بيايد و ان ها را به منزل عمو ببرد او همه را به منزلش دعوت كرده بود فرهاد دير كرده بود و فروزان كمي نگران بود سوزي نيز ژاكت زيبايش را كه فروزان برايش بافته بود بر تن داشت و مايل نبود ان را در بياورد صداي زنگ او را متوجه خود كرد بهرام بود او نيز دعوت شده بود پرسيد:
- ببينم فرهاد هنوز نيومده؟
- نه دير كرده نگرانم
بهرام وارد منزل فروزان شد اولين باري بود كه با او تنها مي شد اما ديگر دچار هيجانات نمي شد ان گونه كه از فرهاد شنيده بو دفروزان ازدواج كگرده بود اما همسرش او را ترك كرده بود در برابر اصرار زياد بهرام فرهاد به او گفته بود كه همسر فروزان بر اثر بيماري او را ترك كرده و تا كنون هم بايد مرده باشه
فرهاد از روي ناچاري به دوست صميمي اش دروغ گفته بود بهرام نيز باور كرده بود وسعي مي كرد علاقه خود نسبت به فروزان را در خود خفه كند چون تلفن منزل فرهاد جواب نمي داد با پيشنهاد بهرام شماره تلفن عمو را گرفت فريدون گوشي را برداشت و فروزان با نگراني از او درباره فرهاد و فرزانه سوال كرد فريدون هم كه نگران شده بود به ان ها گفت منتظر باشن تا خودش بيايد
پس از قطع مكالمه نگاهش با نگاه اسماني و نگران بهرام گره خورد بهرام نمي دانست كه چشمان نگرانش چه شباهت فاحشي به چشمان يگانه عشق فروزان در گذشته دارد.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید