نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بیاد روزهای خوبی می افتادم که ما ۴ نفر من و مهران و نوری و بهرام غش غش زنان روی نیمکتهای باغ ارم مینشستیم و با گربه قشنگ و موس زندگی بازی میکردیم...اما حالا چی؟آنوقت خشم و عصیان در تمام بدنم دوید...سرخ شدم پاهایم تند شد و سریعتر بطرف خوابگاه حرکت کردم ...در فلت را باز کردم فضای خانه کوچک ۲ نفری ما آرام بود یکنوع آرامش تلخ بطرف اتاق نوری براه افتادم او در بسترش خفته بود موهای بلند و سیاهش که روی بستر ریخته بود چهره اش را بطرز زیبایی قاب کرده بود .حتی در آن لحظه که نفرت و دوستی در قلبم با هم میجنگیدند نمیتوانستم آنهمه زیبا یی را تحسین نکنم ...انگار یک فرشته یک الهه آسمانی در بستر آرمیده بود لبهای خوشرنگ و گوشت آلودش بطرز قشنگی نیمه باز مانده بود .سایه مژگانش بروی گونه ها کشیده میشد گردن ظریف و سپید او آنقدر متناسب و شیرین بود که هوس نوازش را در هر عابد و زاهدی هم بر می انگیخت.

پیش خودم گفتم عجیب نیست که موجودی مثل پرویز به هزار حقه و تزویر متوسل میشود تا فقط برای یکبار هم که شده با این الهه آسمانی این فرشته لطیف رویایی و ناز آلود یکی شود...
کتابم را روی میز کذاشتم و بالای سر نوری نشستم و بی اختیار و بلند گفتم:نوری نوری بمن بگو چرا؟
نوری چشمان کشیده و سیاهش را برویم گشود لبخندی زد دست مرا گرفت و بروی سینه اش گذاشت و گفت:مهتا...مهتا...خواهش میکنم چیزی از من نپرس من خیلی خوشبختم...
-خدای من این چه حرفیه که میزنی نوری؟این چجور خوشبختیه که به قیمت بدبختی یکی دیگه تموم بشه!
نوری چشمانش را بست و گفت:مهتا...من بدبختی هیچکسو نمیخوام...من یه عشق کامل میخواستم که پیدا کردم...
از حا بلند شدم و بطرف پنجره رفتم در آسمان لکه های ابر جابجا میشدند پرنده های مهاجر گذری شتاب زده داشتند .حس میکردم شیطان تمام دریچه های روشن آسمان را بروی زمین میبنددو به جای دروازه های سبز بهشت غارهای سهمگین و نفرت انگیز جهنم را میگشاید...
بطرف نوری برگشتم و گفتم:تو واقعا خوشبختی!
نوری از جا بلند شد و روی بسترش نشست و گفت:بله!خوشبختم یک خوشبختی کامل چیزی که بهرام نمیتونست بمن بده ...یادته آنوقتها چجور میترسیدم؟چجور شب و روز در وحشت بودم؟همیشه حس میکردم کامل نیستم چیزی کم دارم که او کمبود منو میترسونه.همیشه خیال میکردم یه دست نامرئی بهرامو از کنار من بطرف دیگه ای میکشه.به هیچ چیز اعتماد نداشتم چه شبها تا صبح تو اتاقم گریه میکردم ...تو شاهد بودی که من چقدر شکنجه میکشیدم چقدر چرا نمیخواهی اینو بفهمی مهتا؟
منهم با فریاد جواب دادم:بسیار خوب بهت تبریک میگم تهنیت میگم که یه کاملشو پیدا کردی اما میتونی بمن بگی که این آقا چطور تو رو تکمیل کرده؟
نوری سرش را میان ۲ دست گرفت و صورتش را از من پنهان کرد و بعد همانطور که سرش پایین بود با آرامش غم انگیزی گفت:چه جوری بگم مهتا نمیدونم نمیدونم خیلی چیزها هست که میشه حس کرد اما نمیشه بزبون آورد یادته مهران وقتی از فلسفه موجودیت خدا برامون صحبت میکرد چی میگفت:خدا را نمیشه ثابت کرد اما میشه حس کرد!پرویز در عشق کامله!و میتونه آدمو کامل کنه !میتونه با یه جمله یا یه حرکت ساده میلیونها اطمینان تو قلب آدم بریزه!
فریاد کشیدم:اطمینان یا عشق؟
-عشق و اطمینان !اون میتونه همه خوبیها و همه رنگهای عشقو بچشم آدم بکشه!
در اینجا نوری چشمهایش را بر هم گذاشت تا خاطرات گذشته را در ذهنش زنده کند.
-یادمه اولین روزی که در تهران با هم به سورنتو رفتیم مدیرشو صدا کرد و گفت آقا من میخوام این میزو برای یه هفته رزرو کنم .اگه قول بدین این میز بمدت یک هفته همیشه خالی بمونه من همین الام پولشو تقدیم میکنم هر وقت هم به اینجا هومدیم سرویس جداگانه میدیم مدیر سورنتو تعجب کرد اول خیال کرد با یه دیوونه سر و کار داره بعد لبخندی زد و گفت:من بهمه عشاق خوب مثل شما احترام میگذارم.یه روز وقتی تو یه بلوار دور افتاده داشتیم قدم میزدیم من با نوک پا یه سنگ ریزه رو بداخل جوی آب انداختم میدونی چی شد؟فورا آن تیکه سنگ کوچولو را با هنرمندی تراشیده و روی یک انگشتر پلاتین نصب کرده و به انگشت انداخته بود!اینه فقط یه چیزهای کوچیکه!اون با حرفاش با حرکاتش با نگاهش آدمو طلسم میکنه!
ناگهان حرفهای نوری را قطع کردم و با همان خشم و خروش گفتم:ولی نوری!اینا که تو میگی فقط یه نمایش با شکوه از عشقه!میدونی میخوام بگم وقتی نمایش تموم شد و پرده افتاد دیگه پشت پرده هیچی نیست!پشت پرده خاموش و تاریکه!فکرشو کردی؟
نوری تقریبا با فریاد عصیان زده ای گفت:بس کن مهتا!خواهش میکنم!
من ادامه دادم.
خیلی ها هستن که عشق را فقط تو نمایشنامه دوست دارن!و نویسنده نمایشنامه هم مجبوره برای اینکه همه عظمت عشق را در یکی ۲ ساعت نمایش بده از هر حرکتی هر قدر هم مبالغه آمیز و احمقانه باشه استفاده میکنه اما مرد عاشقی که روی صندلی و در کنار معشوق و معبود عزیزش نشسته و به این صحنه نگاه میکنه گاهی فقط برمیگرده و با یک نگاه کوتاه و زودگذر همه عظمت عشق را در قلب دختر جوان میریزه و دختر برای همین نیم نگاه که در تاریکی سالن برق میزنه جون میده!چون میدونه که عشق فقط یه نوره از یک جان مشتاق بجان اشتیاق زده ای سرازیر میشه!میخوام بپرسم هرگز در کارهای نمایشی این عشق جدید تو اون نور...اون نور روشنی بخشو حس کردی؟
نوری ناگهان فریاد کشان سرش را میان بالش فرو کرد و گریه کنان گفت:مهتا مهتا خواهش میکنم منو تنها بگذار!
من لحظه ای ایستادم به پیکر فرورفته و کوچک شده نوری در بستر خیره ماندم و بعد به آرامی از در اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم پناه بردم آنجا هم همه چیز بوی غم و طعم شکست میداد.مثل پلنگی که در قفس افتاده باشد ساعتها دور خود چرخیدم من نمیتوانستم در برابر آنچه اتفاق افتاده بود خود را تسلیم کنم.در عشق تازه نوری یکنوع پستی دروغ و تظاهر میدیدم که بدبختانه در پایان قربانیاین نمایشنامه غمگین دوست معصوم و ساده دل من نوری بود!
بعد از آن صحبتها برایم مسلم شده بود که پرویز بخاطر یک شرط بندی و یا چیزی در همین حدود حقیرانه و با استفاده زیرکانه از احساسات خام و دست نخورده نوری به اجرای یک نمایشنامه شر آور پرداخته است نه در چشمان پرویز نه در دستهای او هرگز دنگی از عشق نمیدیدم و همین مرا تا مرز مرگ و نیستی میلرزاند!اگر او یک روز بعد از آنکه نمایشنامه مسخره پیروزی خود را بر بهرام در محوطه دانشکده ها اجرا کرد دست نوری را رها کرد و رفت آنوقت بر سر این موجود بیچاره چه خواهد آمد؟
با خودم گفتم میروم . بهرام را میبینم . از او کمک میخواهم!من هنوز هم زبانه های سرخ عشق بهرام را در چشمان نوری میخوانم!نه!من بگذارم مرد خبیث این نمایشنامه موفق شود...
تمام بعد از ظهر را بدنبال بهرام بودم همه جا را جستجو کردم از تمام دوستانش سراغ بهرام را گرفتم اما همه شانه ها را بالا می انداختند و میگفتند:بهرامو از صبح ندیدیم
کم کم داشتم نگران میشدم بهرام کجا رفته؟
نکنه بلایی سر خودش بیاره؟از بهرام و اتومبیلش هیچ خبری نبود سرانجام بدیدن مهران رفتم و نگرانی خودم را با مهران در میان گذاشتم.
-اگه این پسره بلایی بر سر خودش آورده باشه؟
مهران مثل همیشه پکی به پیپش زد و گفت:اینو بهت اطمینان میدم که بهرام از آن دسته آدمهایی نیست که خودشو بکشه شاید هم اشتباه میکنم ولی او تیپی انتقتمجو و عصبی است اون به آسونی میدونو خالی نمیکنه.
-پس اون کجاست؟
-خوب این معماییه که باید حلش کنیم.
-چه جوری؟؟
مهران ساکت شد و مدتی در کنار من قدم زد و گفت:شاید یه جایی با خودش خلوت کرده بهتر اصلا سر و صدا نکنیم چون این سر و صداها بیشتر بهرامو تی محیط دانشگاه خورد میکنه.
-یعنی میگی دست روی دست بگذاریم تا خودش پیدایش بشه؟
-تقریبا همینطور ...خوب تو نوری را دیدی؟
میدانستم که مهران با همه ظاهر بیتفاوتش در آتش تب کنجکاوی میسوزد؟آخر کاری که نوری کرده بود هیچ کمتر از یک شوک نبود...
-بله اون و پرویز با هم مشغول اجرای یک نمایشنامه عشقی روی صحنه هستند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید