نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (20)

رمان در ولایت هوا (20)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل پنجم

ميرزا بايست، هر طور بود، جارويي يا حتي برسي از ديلاق مي‌برد. صدايش زد و به آشپزخانه رفت. روي ميز آشپزخانه کنار آجيل‌خوري نشسته بود و با استکان خودش طاس مي‌ريخت. جفت شش آورده بود. سه بادام هم کنار پايهء آجيل‌خوري گذاشته بود. ميرزا گفت: «سر يک جارو.»

«چه جارويي؟»

«خودت مي‌داني.»


«نه، در ولايت ما رسم اين است که درست بگوييم چه مي‌خواهيم تا بعد نتوانيم دبه بياييم. من، آهان، اين سه تا بادام را مي‌خواهم. اما به اين شرط که به بابام نگوييد، بخصوص حالا که عصباني است.»


باز جفت شش آورد، مي‌خنديد: «مي‌دانيد، ارباب، از امشب ديگر مجبور است با مادرم سر کند، شب و نصف شب هم نمي‌تواند بهانه بياورد که دهانش بو مي‌دهد تا برود سراغ گردن‌بلوري‌اش.»


باز هم جفت شش آورد. ميرزا پرسيد: «ببين جعفر، يعني واقعاً محکمه برايش تشکيل داده‌ايد؟»


«البته، ارباب. قانوني هم بود، حتي دو تا منشي هم فرستاده بودند تا اقوال زانيه را از الف تا ياء ثبت کنند.»


«تو چي، تو هم شهادت دادي؟»


«من که نديده بودم.»


«پس چطور محکوم شد؟»


«قاضي‌هاي ما خيلي کار کُشته‌اند، بالاخره از زير زبان متهم مي‌کشند.»


«آخر چطور؟»


«با منقاش، ارباب.»


باز هم جفت شش آورد. ميرزا فقط نگاهش کرد. ديلاق سر به زير انداخته بود، مي‌لرزيد. ميرزا ديگر صبر ايوب پيدا کرده بود. اين يکي ديگر نمي‌توانست مدام دور بزند. بالاخره ديلاق سر بلند کرد. حبابي به لبهاي لرزانش چسبيده بود، گفت: «من خودم کشيده‌ام. يکي با يک منقاش کوچک نقره مي‌آيد و هي زير زبان متهم را مي‌کشد و هي مي‌پرسد،سؤال پشت سؤال. بعد که منقاش‌چي رفت، ناخن‌باشي مي‌آيد و هي ناخن مي‌زند و مي‌پرسد. يک ساعت، دو ساعت، صد ساعت، مي‌پرسند يا کابل مي‌زنند. من که با همان چند کابل اول گفتم.»


«اين که شهادت نيست.»


«چرا نيست، ارباب؟ بالاخره که مي‌گويد، اصل گفتن است. گردن‌بلوري هم حتماً به نيتش اعتراف کرده، گفته: "بله، دلم مي‌خواسته است." خواستن هم که معلوم است توانستن است. سفر اولش بوده، مثل همين لُپ‌اناري خودمان. بالاخره مي‌ترسم کاري دست خودش بدهد.»


باز هم ريخت. جفت شش آورد. به ميرزا نگاه کرد و حباب گوشهء لبش را ترکاند. ميرزا هم نشست پشت ميز، گفت: «ببينم تو اسم رمز آن يارو، همان حاکمتان، را مي‌داني؟»


ديلاق مي‌خنديد و مثل پدرش دست بر شکم نداري‌اش مي‌کشيد: «اي ارباب، نکند شما هم مي‌خواهيد مثل پدرم کله‌گنده‌ها را تسخير کنيد؟»


«واقعاً پدرت مي‌خواهد اين کار را بکند؟»


«ما مأذون نيستيم، اما خوب، خودم ديدم که چند تا مو از منشي محکمه گرفت.»


«مال کي بود؟»


«نفهميدم. اما چون منشي لاي موهاي خودش بافته بود فهميدم حتماً موي کله‌گنده‌هاي خاک است. اگر اشتباه نکنم از کوبا آمده بود. آنجا هم يکي گمانم دزدي کرده بود.»


باز ريخت و جفت شش آورد. خميازه کشيد، گفت: «خودتان که شاهديد، تمام مفاصل من دارند از هم درمي‌روند. انگار تنم را سيم‌کشي کرده‌اند.»


ميرزا گفت: «مي‌خواهي بخواه، مي‌خواهي نخواه، من رمز همان برادر حاتم طايي را مي‌خواهم.»


«گيرم که برديد و احضارش کرديد، آن‌وقت تکليف ما چه مي‌شود؟»


«خوب، يکي ديگر را انتخاب کنيد.»


«رحم کنيد، ارباب. هيچ‌کس شهرت او را ندارد که به اتفاق آراء انتخاب شود.»


«خوب، به اکثريت آراء باشد.»


«بعد دو دستگي مي‌افتد، حتي اگر يک رأي مخالف باشد. اين حاکم ما، ارباب، صد سال است که سابقه دارد. اولش، گردن آنها که مي‌گويند، يک پينه‌دوز عادي بوده، ماها هم هر هشت سال يکي را انتخاب مي‌کرده‌ايم. اما همه‌اش اختلاف کلمه بود. بعد عقلاي ما به فکر افتادند که حتي اگر يک نفر مخالف باشد انتخابات باطل شود. چند سال حاکم نداشتيم، چون نامزدها هر چه هم خوب بودند، يا اختراع کرده بودند، فقط عدهء کمي مي‌شناختندشان، تا بختمان زد و اين پينه‌دوز پيداش شد و به اتفاق آراء انتخاب شد.»


باز جفت شش آورد. ميرزا گفت: «يعني رفت توي چاه زمزم زهرآب ريخت؟»


«نه، توي مادر چاه قنات. چنان هم مشهور شد که وقتي رأي گرفتند حتي يک برگه سفيد هم نديدند. مثلاً پدربزرگم مي‌گويد: "مأموران حوزه پرسيدند، به کي مي‌خواهي رأي بدهي؟ گفتم، نمي‌دانم. آنها هم يک مشت اسم برايم خواندند. فقط اسم دو سه تا را شنيده بودم. يکي‌شان دوربين عکاسي اختراع کرده بود، يکي هم کتابي نوشته بود که همهء کلماتش سرهء سره بود. ملک‌الشعراي ما هم بود که تازگيها قصيده‌اي بي نقطه گفته بود. اما تا اسم اين بابا را شنيدم، شناختم." انگشت زده بود جلو عکسش و بعد هم اسمش، از بس عکسش را ديده بود: در حال باز کردن کمربند؛ در موقع باز کردن دکمه؛ در لحظهء اهن‌اهن گفتن، اسمش را هم که همه مي‌دانستند.»


«حالا چي؟»


«حالا که انتخابات نيست.»


«هر وقت انتخابات باشد.»


«اگر باشد، باز به اتفاق آراء رأي مي‌آورد، چون هر دم به ساعت يک کاري مي‌کند تا اسمش از زبانها نيفتد. همين امروز منشي دوم گفت، نقطهء وجود حکم کرده‌اند که در بيت‌الدخان هيچ‌کس مأذون نيست به هالهء زنها يا پسربچه‌ها نگاه کند. به هالهء زن خودشان بي‌اشکال است.»


باز خميازه کشيد و ريخت و جفت شش آورد. ميرزا گفت: «سر همان جارو؟»


«چه جارويي؟»


«از همين جاروها که بشود باش اينجا را خوب جارو کرد.»


«نکند مي‌خواهيد ما را ...؟»


«تو کاريت نباشد.»


«فهميدم، ارباب. چشم.»


ميرزا چشم بست، جفت يک را در خزانهء پيشين مغز در نظر آورد، گفت: «هر کس کمتر آورد، برده است.»


صداي به هم خوردن طاسها را هم شنيد، و بعد شنيد که روي ميز افتادند. نگاه کرد: يکي نشسته بود. يک بود. و آن يکي داشت مي‌چرخيد. ديلاق يک بادام برداشت و دندان زد. ميرزا گفت: «هنوز نبردي.»


«مي‌برم، ارباب.»


ميرزا چشم بست و شش را در همان خانهء پيشين احضار کرد و گوش داد، حتي زير لب هم گفت: «شش، شش، شش.»


وقتي نگاه کرد، دو نقطهء سياه ديد. ميرزا نفسي به راحتي کشيد. بلند شد، گفت: «من بعد مي‌ريزم. تو اگر مطمئني بادامهايت را بردار.»


به نشيمن رفت. سردش بود. به طرف در رو به پنجدري رفت. صدايي مي‌آمد. گوش داد. غژ و غوژهايي شنيد. اما نفهميد چه کساني حرف مي‌زنند يا چه مي‌گويند.


به آشپزخانه برگشت و به ايوان رفت. صداي زنگ در مي‌آمد. نکند دامادش باشد؟ بهتر نبود محل نمي‌گذاشت؟ اما کليد داشتند. طاهره‌اش که داشت. باجي بود. نوهء پسري‌اش هم کنارش ايستاده بود و به يک دست سبزي‌‌خوردن داشت و به دست ديگر زير بال باجي را گرفته بود تا او بتواند، مثل حالا، نوک عصايش را روي دکمهء زنگ بگذارد و فشار بدهد. ميرزا را که ديد، گفت: «کجايي مرد؟ دستم افتاد.»


ميرزا گفت: «عجب! از اين طرفها؟ همين امروز خواستم زنگ بزنم.»


خنديد: «تو از اين غيرتها نداري.»


بعد بستهء سبزي‌خوردن را از نوه‌اش گرفت، گفت: «ساک من را بده و برو. ميرزا، کارم که تمام شد، مي‌رساندم.»


براي صلهء ارحام آمده بود، مي‌گفت: «ديشب خواب فرخ‌لقا را ديدم. پشت به من کرده بود.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید