05-09-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فصل اول - آفتاب (خسرو)
2
آقا ببخشيد شيش تا دوزاری برای تلفن خدمتتون هست؟
من خنده ام گرفت و گفتم: شيش تا؟ نه قربون فکر نمی کنم.
نگاهم کرد و باز گفت: ميگم شيش تا دوزاری برای تلفن خدمتتون هست؟
اخم کردم و گفتم: نه برادر. گفتم که نه.
باز گفت: من ، من شيش تا دوزاری می خوام!
آستينم را کشيدم و رفتم توی تلفن و زير لب غرغر کردم. فکر کردم لابد خل شده. از اينجور آدما آنوقتها زياد پيدا میشد. بعد يارو ولم کرد و عقب رفت و همان جا بغل ديوار ايستاد. من شماره شاگردم را گرفتم ولی کسی جواب نداد. حتما راه افتاده بود طرف خانه ما . بعدش دوباره چشمم افتاد به يارو که همانجور ايستاده بود و من را میپائيد. من هم هيچی نگفتم. از در تلفن عمومی آمدم بيرون، داشتم میرفتم که با خودم گفتم شايد يارو مريض باشد، چه میدانم. دلم براش سوخت. کثافت! گفتم برم همين دوزاری رو بهش بدم بلکه آرام بشه. برگشتم طرفش و گفتم:
_ برادر! آقا! شما که شيش تا دوزاری میخواستی. بفرمائين!
می خواستم بگم حالا اين يک دونهاش، بقيهاش را هم خدا میرسونه. ولی نشد حرفم را تمام کنم. چهار نفر ريختند سرم و تا بفهمم چی شده کشان کشان انداختنم توی يک پيکان که همان طرفها بود و به سرعت راه افتادند. آمدم داد و بيداد کنم که زدند پس گردنم و يکیشان گفت:
_ نفست در نياد که همينجا تو ماشين خفهات میکنيم.
بعد يک کلاه پشمی کشيدند روی سرم و سرم را هم خواباندند روی زانوهام. مثل سگ ترسيده بودم. قلبم داشت از سينهام میپريد بيرون و دهنم خشک شده بود. نمیفهميدم چه اتفاقی افتاده. آن روزها هم هيچ چيز حساب و کتاب نداشت. با ترس و لرز گفتم:
آخه برادرا منو کجا می بريد؟ حتماً اشتباهی شده !
يکی ديگه زدند پس گردنم و بغل دستیام گفت:
_ اشتباه شده ها؟ پدر سگ بی ناموس؟ آدم میکشی و میگی اشتباه شده؟ ترور میکنی و میگی اشتباه شده ؟
ديگر مطمئن شدم که اشتباهی گرفته اند. گفتم:
_ بابا به خدا من کاری نکردم. الان شاگرد دارم که نقاشی درسش بدم. من خياطم !
يارو داد زد: آره اروای مشکت. دم تلفن عمومی نقاشی ياد اين و اون میدی ها؟ زر نزن تا برسيم کميته! همين امشب اعدامی کثافت! همه چی لو رفته.
خيلی تو راه بوديم. انگار بيخودی توی شهر میچرخيدند. بعد رفتيم توی يک جايی که فهميدم بايد جای بزرگی باشد. مثلاً پادگانی، چيزی. هنوز هم نمیدانم کجا بود. در بزرگ آهنی داشت که برای ماشين بازش کردند. بعدش وارد يک راهرو شديم. من را انداختند جلو و از پشت سر پسگردنی و لگد میزدند. رفتيم تا محکم خوردم بديوار و زمين افتادم. همه شان خنديدند و بلندم کردند. دماغم که بديوار خورده بود به سوز افتاد. بعد گفتند همينجا صبر کن تا صدات کنيم. چند دقيقه ايستادم، بعد يکی آمد و صدام کرد. دستم را گرفت و با خودش برد توی اتاق بازجوئی. آنجا هم دو ساعت ازم بازجويی کردند. گريهام گرفته بود. به هرچی که میشناختم قسم خوردم که عوضی گرفتهاند. اسم و آدرسم را دادم و هر چی حاجی و کميتهای و آخوند میشناختم رديف کردم که بروند و بپرسند. مثل اينکه يک بابايی قرار بوده بيايد دم آن تلفن عمومی و کس ديگری را ببيند! قرار لو رفته بوده و رمز قرار هم همان شش تا دوزاری بوده. منِ احمق هم اگر برنمیگشتم به يارو دوزاری بدم قسر در رفته بودم. خلاصه بعد از دو ساعت مثل اينکه شک کردند. برام پرونده تشکيل دادند و فرستادنم قزل حصار تا بررسی هاشان را بکنند. توی راه پرسيدم:
_ می ريم اوين؟
راننده گفت: نه! اوين جا نيست! می ريم قزل حصار!
بغل دستیاش خنديد و گفت:
_ جا که هست! ولی جای تو نيست!
توی قزل حصار اول وارد يک حياط بزرگ شديم و رفتيم تا رسيديم به دفترش. يک کاغذ آوردند و از هر دو تا دستم اثر انگشت گرفتند. بعد جيبهام را خالی کردند. پولهام را میتوانستم نگهدارم. آن وقت بردنم تو و تحويل مسئول بند دادند. قبل از اينکه بروم توی بند از نگهبان پرسيدم:
_ ميشه تلفن کنم؟ خانواده ام نگران میشن.
يارو گفت: نه! خودشان تلفن می زنند و از نگرانی درشان میآورند.
ولی نزده بودند. حدود يکماه و نيم ، من توی قزل حصار بودم و مادرم و خواهرام دنبالم میگشتند. فکر کرده بودند مردهام. وقتی درآمدم، همهمان ديوانه شده بوديم. خل شده بوديم. من توی زندان، آنها هم بيرون..."
مجيد در زندان تغيير کرده و آدم ديگری شده بود. شبهای دراز، مینشستيم و سر مسائل مختلف با هم بحث میکرديم. در باره قرآن و تفسيرهای دوست شهيدش با هيجانی آميخته به احترام حرف میزد، عرق میکرد و توضيح میداد. سعی میکرد دين و علم، دين و آزادی، دين و مبارزه را از هزار راه به يکديگر مربوط کند. میگفت:
_ خدا واسطه لازم ندارد. خدا يک بار دين و کتاب و نظرش را نازل کرده. پيغمبر هم در همين حد قابل قبول است. يک واسطه، يک مرد راه، خيلی خب. ولی من بعدش را ديگر قبول ندارم. امام و خليفه و آخوند و اينها ديگر کشک است. کلک است. يعنی انحراف است. دين را بايد از اينها پاک کرد. اصلاح کرد. اينها علفهای هرزند. بايد روبيدشان.
میگفت: چرا مسخره میکنيد؟ اگر بگوئيم امام زمان رفته داخل چاهی و پنهان شده و يک روز در خواهد آمد، خوب مسخره کردن هم دارد. اما اگر مهدی موعود يک انديشه باشد چی ؟ حتی میشود از علم مدد گرفت. مگر نه اينکه طبق قانون نسبيت انيشتين، سرعت حرکت ماده درگذر زمان موثر است؟ شايد مهدی با چنان سرعتی در فضا در حرکت است که زمان بر او نمیگذرد و جوان میماند.
من میگفتم: خب که چی ؟
و او میگفت: که چی اش را نمیدانم. مسئله اين است که بيخود نبوده آن همه فلسفه، آن همه عرفان، آن همه شعر. اين همه کار که شده، اين همه حرکت که در طول اين همه قرن بر پايه دين براه افتاده، اين ها را بايد از پوسته ظاهريش جدا کرد. عرفان، عرفان پرتحرک، ربطی به آداب خلا رفتن و جماع کردن ندارد. خشک هم نيست . سرد و بيروح نيست. سرشار از عشق و شور است.
می گفتم: فکر میکنی کسانی که مثل تو فکر نمیکنند، خشک و سرد و بیروحند؟
میخنديد و میگفت: نه ! من شماها را می بينم، می بينم که مثل هميم. اما در زندگی رمزی هست. در نفس کشيدن، در فکر کردن، در آفرينش رمزی هست و ما در مسيری پر راز و رمز پيش میرويم. شما اين رمز را نمیبينيد و ظرافت و خيال انگيزی آن را هرگز درک نمیکنيد.
شايد به خاطر همين حرفها يا همين ايمان بود که توانسته بود قاپ پدر آذر را هم بدزدد. پدر آذر فرش فروشی کوچکی در بازار تهران داشت. مجيد چند بار به حجره اش رفته و ساعتها با او گپ زده و درددل کرده بود و او هم انگار از مجيد خوشش آمده بود .گرچه حتی اگر هم او را دوست نمیداشت يا موافق نبود، آذر به هرحال با مجيد ازدواج میکرد. خودش اين را میگفت. آذر. هفت خواهر و برادر بودند. آذر چهارمی بود. بيست ودو سه سالش بود که با هم آشنا شديم. شب انقلاب فرهنگی. پنج شش ماه بود که با مجيد ازدواج کرده بود. چند ماهی بعد از آزاد شدن مجيد. او را درحال کشيدن نقاشی روی ديوار دانشگاه با يکی از دانشجوهای هنرهای زيبا ديده بود. با هم خوش و بش کرده بودند و آذر از کارش خوشش آمده بود. بعد چند بار ديگر همديگر را ديده بودند. به بحث و گفتگو و چای و فالوده ای که آن وقت ها رسم بود. آن وقت يک روز مجيد از او تقاضای ازدواج کرده بود. آذر چند لحظه نگاهش کرده و بعد خنديده بود. بلند! مجيد نفهميده بود چرا میخندد. خجالت کشيده و سرخ شده بود. بعد گفته بود معذرت میخواهم و برگشته بود که برود ولی آذر دستش را گرفته و گفته بود: منظوری نداشتم ، يعنی ...
خود آذر می گفت: "... در چند لحظه هزار جور فکر آمد توی سرم. همه پسرهايی که توی زندگيم ديده بودم جلو چشمم رژه رفتند. بچههای دانشکده، همه را به چشم خريداری نگاه کردم. خيلی هاشان از مجيد سر بودند. دلم برای خيلی هاشان غنج رفته بود، با خيلی هاشان صميمی بودم. ولی نمیدانم چرا فکر کردم با مجيد راحت ترم. فکر کردم با او میتوانم زندگی کنم. ولی با بقيه، انگار فقط دوستهای خوبی بوديم. نمیتوانستم تصور کنم که کنارشان بنشينم و بلند شوم. توی يک خانه، چطور بگويم، زير يک سقف، توی يک رختخواب، می فهمی ؟ بعد مجيد را ديدم که جلو رويم ايستاده و عرق کرده. آن وقت گفتم: « ببين ، منظوری نداشتم ! يعنی ، يعنی خب حالا سرش صحبت می کنيم. فکر می کنيم. يعنی ... خب چرا که نه؟ ها؟! و باز خنديدم. مجيد هم خنديد. ديگر چيز زيادی به هم نگفتيم. کمی راه رفتيم و شوخی کرديم و قرار و مدار ديدارهای بعدی را گذاشتيم و جدا شديم. آن وقت من ماندم و حسی که برام آشنا نبود. نمیدانم. انگار تصميم گرفته بودم که شکل ديگری از زندگی را امتحان کنم، و مجيد که آن طور ساده سر راهم قرار گرفت، توانست جايی در آن شکل ديگر بيابد و در ساختن آن با من شريک شود. از نقاشی هاش خوشم می آمد، و از خونگرمی و کاربریاش. با اغلب بچههای دانشجو فرق داشت. انگار جور ديگری زندگی را دوست داشت. آنروزها، همه جا شعار بود. همه چيز شعار بود. هرگوشه که می رفتی، بحثهای داغ و تند و تيز شکل می گرفت. همه می زدند توی سرو کله هم . از نوع حرف زدن و راه رفتن و لباس پوشيدن هر کس می توانستی بفهمی کدام خطی است . مجيد مثل آنها نبود. شايد برای همين فکر کردم با او راحتم ، بی آنکه به چيز ديگری فکر کنم . چند تا از دوستانم هم چند ماه زودتر ازدواج کرده بودند. اغلب با بچه های هم عقيده و هم خط خودشان. من که خط و ربط خاصی نداشتم..."
بجز دختر اول حاجی و پسر کوچکش که پانزده ساله بود، هيچکدام از بچه های حاجی مومن بار نيامده بودند. دختر دومش معلم بود و شوهرش هم کارمند دفتری آموزش و پرورش. دختر سومش داشت فوق ليسانس علوم سياسی می گرفت و با راديو تلويزيون همکاری داشت. تازگی نامزد کرده بود. دو پسر ديگرش هم هنوز درس می خواندند. اما پسر آخری، مهدی که دردانه حاجی بود، فکر و ذکرش مسجد بود و کميته محل .گاهی شبها میرفت برای نگهبانی و آنوقت حاجی نگران میشد و نماز میخواند که بلايی سرش نيايد. هيچ بلايی سر او نيامد. بلا سر ما آمد. دانشگاهها که تعطيل شد، من ديگر نتوانستم در تهران بمانم . جنگ تازه شروع شده بود و عراق برق آسا در جنوب پيشروی می کرد. زندگی بهم ريخته بود. هيچ چيز سروسامان نداشت و هيچ اميدی هم به باز شدن دانشگها نبود. با چند تا از بچه هايی که توی راديو و تلوزيون کار می کردند از قبل آشنا بودم . دستم را بند کردند . برای بخش ادبی و معرفی ادبا و مشاهير مطلب می نوشتم. يکی دو طرح هم برای برنامه کودک تهيه کردم . اما بعدتر ديگر آبمان با مديران جديد توی يک جوی نرفت . مدتی هم در يک مکانيکی شاگردی کردم تا خبر شدم که مجيد را باز گرفتهاند . آذر تلفن کرد. نگران بود. او مانده بود و يک بچه هشت_ نه ماهه و مجيد که نصفه شب گرفته و برده بودنش. فکرکرده بودند مجاهد است. گويا اين اواخر با امّتی ها و مجاهدها زياد پلکيده بود. اواخر زمستان سال شصت بود. آذرگفت که همه نامه ها و عکسها و کتابهای مجيد و او را هم برده اند. نامه ها و عکسهای من هم در ميان آنها بود. اوضاع عجيبی بود. بعد از فرار بنی صدر و رجوی و درگيری وسيع با مجاهدها و بقيه گروهها، ديگر همه به سايه خودشان هم شک داشتند. هر روز يکی جلو چشمت گم میشد و ترس و گيجی و ناامنی مثل خوره به جان همه افتاده بود. من هنوز نمی دانستم چقدر بايد نگران باشم. چند ماه گذشت. خبر شدم که در باره ام اينطرف و آنطرف پرس و جو کرده اند. مدتی را در خانه پسرعمهام ماندم. يک ماه رفتم مشهد، بعد تبريز، بعد تصميم گرفتم بيايم بيرون. ديگر اميدی به بازگشت به دانشگاه نداشتم. دلم می خواست درسم را بخوانم. دلم می خواست زندگی کنم، بی دغدغه زندگی کنم، بی حضور سايه ترس.
از ترکيه به آذر زنگ زدم و گفتم کجا هستم. خوشحال شد و خنديد و برايم آرزوی خوشبختی کرد. ديگر از آنها خبری نداشتم، تا وقتی که در پراگ محسن پيغام تلفنی شان را داد. گفت که زنی به اسم آذر از بلغارستان زنگ زده و گفته قرار است هفته بعد او و خانواده اش به پراگ بيايند. گفته که شماره تلفن ما را از طريق يک آشنا در بلغارستان پيدا کرده ولی تا بحال نتوانسته بوده تماس بگيرد. اول گيج شدم. نفهميدم راجع به چه کسی دارد صحبت میکند. يعنی باور نمی کردم. پرسيدم:
_ آذر؟ نگفت آذرِ چی ؟
محسن جواب داد: نه .
گفتم: با خانواده اش ؟ يعنی کی؟
جواب داد: من چه میدانم ! فقط گفت خودش و خانواده اش. بعد پرسيد: _ چت شد؟ چيه؟ مشکلی هست؟
گفتم: نه، فقط جا خورده ام. همين.
بعدش ديگر پر پر زدم تا آمدند. چقدر خسته بودند و زار، تکيده و ترسان. دلم می خواست مثل مادر تر و خشکشان کنم و به هر شکلی شده از پريشانی درشان آورم. شراب و گپ آن شب تا حدی موثر بود. بعد آذر دلش گرفت و رفت که زير باران قدم بزند. من و مجيد هم نشستيم و شراب خورديم و از گذشته ها گفتيم. آذر ساعتی بعد با موها و کت خيس برگشت. گونه هايش گل انداخته بود و چشمهاش قرمز شده بود. بعد نشستيم و باز شراب خورديم و تا صبح حرف زديم. من از حال و روز بر و بچه ها و آشناهای مشترک پرسيدم و آنها از اوضاع و احوال اينطرفها. همانموقع هم میخواستند به آلمان بيايند. سحر بود که خوابيديم و بعد از ظهر برای گشت و گذار و کسب اطلاعات بيرون رفتيم. با چندنفر که توی کار قاچاق ارز بودند راجع به رفتن به آلمان صحبت کرديم. محسن مترجممان بود. من در آن چندماه، چيزمهمی ياد نگرفته بودم. اما محسن با آن قد دراز و سيگاری که از گوشه لبش نمی افتاد با همه اخت می شد و زبان همه جا را زود ياد میگرفت. آذر مختصری انگليسی بلد بود که به هيچ دردی نمیخورد. چند جمله ای هم ترکی و بلغاری می دانستيم. مرکز شهر را گشتيم و عکس گرفتيم. بعد مجيد و محسن رفتند توی صف قصابی. آذر هم روی سکوی سيمانی کنار پياده رو نشست و لاله را که خوابش می آمد در بغل گرفت. منهم با آنها بيرون ماندم. لاله به آسمان نگاه می کرد و آذر ناخودآگاه خود را تکان می داد و به روبرو می نگريست. من پشت سر آنها کنار پياده رو ايستاده بودم و به قصر کارل، بنای عظيمی که در انتهای خيابان مرکزی نظر را به خود جلب میکرد نگاه میکردم. مردم گفتگوکنان از کنارم میگذشتند و باد خنک عصر که از روبرو می آمد لرزی ناپيدا در تنم میريخت. گفتی چيز غريبی در هوا بود که از پوست میگذشت و در تمام تن مینشست. چيزی که از ورای سالها و سالها میگذشت و میآمد، پيش میخزيد و راه خود را میجست. دستم را پيش بردم تا بر شانه آذر بگذارم اما نتوانستم. از بالای سر او، پيشانی کوچک لاله را نوازش کردم. آذر نگاهش را از روبرو گرفت و به دستم نگاه کرد، سپس سرش را بلند کرد و به چشمهام خيره شد. گفتی می خواهد بگويد: « چکار میکنی؟ » يا بپرسد: «چکار میخواستی بکنی؟ » و بپرسد: « پس چرا نمیکنی؟»
لحظه ای بعد چشمهاش را بست و سرش را عقب آورد و به سينه ام تکيه داد. دست من هنوز پيشانی لاله را نوازش میکرد و او نيز در سکوت خود، انگشتش را میمکيد و با نگاه پرندگان و برگهای لرزان درختان را دنبال میکرد.
پشت به نرده های باغ وحش دادم و ساندويچ کباب استامبولی را به نيش کشيدم. نيم ساعتی نگذشته بود که سروکله محسن از دور پيدا شد. میدانست کجا بايد دنبالم بگردد. بعدش هم لابد بقيه میآمدند. گويی قرار ناگفتهای برای ديدار در شب، در اطراف ميدان « زو » بين ما بسته شده بود. من معمولا اولين کسی بودم که به ميدان می رسيدم. اغلب عصرها اول می رفتم به کتابفروشی عربیای که روزنامه و کتاب و مجله ايرانی هم میفروخت. بجز روزهايی که ظهرش به منزای دانشگاه سر میزدم. آنجا هم اغلب نشريه ها و کتابها را می شد يافت. خيلی ها را هم می شد ديد. اعضای گروههای سياسی، بعضی از مسئولانشان، نويسندهها،گمنام و سرشناس. حتی قاچاقچی های ارز و پاسپورت هم سروکله شان آنطرفها پيدا می شد. من اما هيچکدام از دوستان قديم را در اين چند روز نيافته بودم. خيلی ها در ايران مانده بودند. خيلی ها زندان بودند. خيلی ها به جاهای ديگر رفته بودند. خبر بعضی را از فرانسه، ايتاليا، آمريکا و انگليس داشتم. خيلی ها هنوز توی ترکيه و يونان بودند. يک سری هم کوبيده بودند بطرف شوروی و افغانستان، يک عده هم يوگسلاوی و اسپانيا. ما يکدسته بوديم که نمی دانستيم کجا برويم.
با محسن از توی راه آشنا شدم. توی کوه. حميد دوست محسن بود. با بقيه هم توی ترکيه برخورديم. فرخ برادر سيمين بود و احمد هم شوهرش. میخواستند بروند هلند. توی آنکارا دم سفارت آلمان شرقی ديديمشان. آنوقتها رسم بود که ويزای ترانزيت آلمان شرقی بگيری و بروی برلن غربی . کاری که اينبار کرديم. البته با پاس چکی. آندفعه نشد. من و محسن و حميد دوبار رفتيم قبرس و برگشتيم . يکبار هم بلغار. بالاخره سر از پراگ درآورديم . عموی محسن آنجا دوستی داشت که سالها بود آنطرفها زندگی می کرد. فرخ و سيمين و احمد را هم وقتيکه دستشان به هيچ جا بند نشد کشانديم همانجا. توی چکسلواکی هنوز اتفاق مهمی نيفتاده بود. ولی بهر حال اوضاع عمومی تغيير میکرد. در پراگ وقت آزاد زياد داشتيم. مثل هر جای ديگری که بوديم. اما اين وقت بيشتر به بحث در باره اين می گذشت که چه بايد کرد و به کجا بايد گريخت و چگونه. احمد و سيمين هنوز رويای هلند را فراموش نکرده بودند. حميد می خواست به آمريکا برود. پسر عمويش آنجا بود. فرخ دوستی در دانمارک داشت که با هم نامه نگاری میکردند. من و محسن هم میخواستيم جايی در اروپا ساکن شويم و درس بخوانيم. محسن آلمان شرقی را دوست داشت. میگفت سطح علمیاش معرکه است . برای من فرقزيادی نمی کرد، اما از زبان آلمانی میترسيدم. حميد، بعد از آنکه از رفتن به آمريکا از طريق ترکيه نااميد شد، تمام فکر و ذکرش رفتن به ايتاليا بود. میگفت شنيده که فقط کافی است پايت به ايتاليا برسد، پناهنده سازمان ملل میشوی و به آمريکا مهاجرت میکنی . طولی نمیکشد، چند ماه . هميشه يک نقشه جهان دستش بود و راههای مختلف ورود به ايتاليا را بررسی میکرد. حتی به فکر افتاده بود که خودش را برساند يونان، آنوقت از آن طريق با کشتی به ايتاليا برود. اما نزديک به دو سال در پراگ مانديم. بعدش ديگر اوضاع خيلی بهم ريخت. دوست عموی محسن کارش را از دست داد. هر روز شلوغی و درگيری و اعتصاب بود و امثال آن. نه می شد کار کرد، نه ميشد درس خواند. با آذر و مجيد تماس گرفتيم. آنها همانوقتها به آلمان رفته بودند. يکهفته پيش ما ماندند و رفتند. ما هم شايد بهتر بود همانوقع پراگ را ترک میکرديم. نمیدانم چرا مانديم . خسته بوديم.
_ تو خسته نشدی ؟!
سرم را بطرف صدا چرخاندم. محسن بود که نزديک میشد. لبخند می زد و پيش میآمد.
_ تو خسته نشدی ؟
_ از چی ؟
_ از روی نيمکت نشستن و کباب استانبولی خوردن؟
_ چکار کنم . مثل تو بنشينم و فال ورق بگيرم؟
_ نه ! مجله هم می توانی ورق بزنی ! سيگار که نمیکشی. پس ديگر چاره ای نيست.
خنديد و آمدکنارم روی نيمکت نشست. دستمالی از جيبش درآورد و بطرفم دراز کرد:
_ عينکت کثيفه !
_ آره از بارونه .
_ خوب تميزش کن !
دستمال را گرفتم و تميز کردم .
_ حالا دنيا قشنگتره نه ؟!
_ دنيا هميشه قشنگه !
_ ولی با عينک تميز قشنگتره !
خنده ام گرفت. محسن به صورتم دقيق شد و گفت:
_ خيلی خسته بنظر می آيی، چته ؟ سيگار میکشی ؟
_ نه .
_ برای رفع سلامتی بد نيست !
بعد محسن جدی شد:
_ بايد زودتر فکری بکنيم. بهتر نيست خودمان را به پليس معرفی کنيم ؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|