قاسم حیدری:
بیقرار:
سحر ستاره چشمش مرا شکار نمود
کرشمه اش سپه عقل تارو مار نمود
ربود خرمن ارامشم به طوفانی
روان خفته ما را چه بیقراغر نمود
کدام جام چنان مست کرده رندان را
کدام زخمه چنین نغمه ابتکار نمود
مثل بود که بیک گل بهار می نشود
ولی یکی گل روی تو صد بهار نمود
نهفته بود جنونم به پرده شرمی
چه کرد چشم تو کاین راز اشکار نمود
دلی که کنج دو عالم بیک جوی نفروخت
چه سحر کرد که این سینه وام دار نمود
نوار قلب من اندم به التهاب افتاد
که یک اشاره ز تو کار صد نوار نمود.
|