نمایش پست تنها
  #48  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

***************************************
فصل38
با شروع ترم دوم دوباره سرم شلوغ شد بعضی وقت ها مهدی و بچه ها گله می کردند که چرا هفته ای یک بار به دیدنشان می رم و تمام سعی ام را می کردم که بیشتر به آن ها سر بزنم.
تو اسفند عروسی بابک و مهشید برگزار شد و تینا به شوخی گفت:«قبل از سالگرد ازدواج من عروسی کرده که مبادا عقب بیفتد.»
به خاطر همین تا شب های عید مرتب مهمونی دعوت می شدیم و همگی دور هم جمع بودیم.
فرشید هم تو این مدت با خانواده اش بحث و گفتگو داشت تا این که یه روز فرزانه خواهرش که دکتر زنان و زایمان بود به دیدن من اومد و بعد از کلی صحبت با من و این که فرشید واقعاً عاشق شده و پدر و مادرش نگران هستند که این دختری که با این شرایط دشوار زندگی کرده نکنه نتونه زن خوبی برای فرشید باشه و
می خواست از من که بیشتر لیلا را می شناسم کمک بگیره.
بهش گفتم:«لیلا دختر خوب و مهربانی است. در واقع من و کامران نگران این هستیم که مبادا اون که این قدر سختی کشیده تو خانواده ی شما مورد بی مهری قرار بگیرد ولی با همه ی این ها می تونی بیایی و از نزدیک با اون آشنا بشی.»
اون روز فرزانه همراه من به تولیدی اومد و اتفاقاً مامان گل پری هم اون جا بود. فرزانه، لیلا و رفتارش را که دید و اراده ی محکم و قوی اش را در محیط کار دید و تعریف های مامان گل پری را هم شنید از من خواست که اگه می شه بچه ی لیلا راهم ببیند و قرار شد شب به خونه ی ما بیاد.
وقتی اومد همراه فرزانه به بهانه دیدن هستی به خونه ی لیلا رفتیم و فرزانه از نظم و ترتیب لیلا و سلیقه اش خیلی خوشش اومد و هستی هم با شیرین زبانی هایش حسابی خودش را در دل فرزانه جا کرد.
موقع رفتن فرزانه گفت:«به نظر من انتخاب فرشید زن خوبیه هر چند که ما آرزوهای بیشتری برای فرشید داشتیم ولی اگر فرشید بخواد منم پدر و مادرم را راضی
می کنم.»
رو به فرزانه گفتم:«البته باید ببینیم که لیلا هم موافق است یا نه چون اون هیچ خبری نداره.»
فرزانه گفت:«درسته نظر اون که از همه مهمتره.»
دو روز بعد فرشید با خوشحالی توی کارخونه سراغ ما اومد و گفت:«مادر و پدرم راضی شده اند حالا می تونم با لیلا صحبت کنم یا نه.»
کامران گفت:«بهتره اول ژینا با لیلا صحبت کنه اگه نظرش مثبت بود این گوی و این میدان. ببینم چه کاره ای.»
اون شب سراغ لیلا رفتم و ازش خواستم که نظرش را در مورد ازدواج با فرشید بگه.
اول کمی سرخ شد وبعد به حامد نگاه کرد وگفت(آخه من یه زن بیوه هستم که تازه دارم با کمک شماها روی پاهایم می ایستم وفرشید یه پسر مجرده که خانواده ی سطح بالایی داره.))گفتم(ازنظر فرشید وخانواده اش این مسئله حل شده است فقط میخوام بدونم اگه توهم از اون خوشت میاد خود فرشید با تو صحبت کنه.))
سرش رو پایین انداخت که حامد گفت(به نظر من فرشید پسر خیلی خوبی است.اگه تو هم خوشت از اون میاد خجالت نکش وبگو.))
لیلا گفت(میشه اول با خودش صحبت کنم وبدونم چرا میخواد با من ازدواج کنه بعد خانوادش وببینم.))گفتم(چرا نمیشه.))
فردایش فرشید به دنبال لیلا اومدو با هم بیرون رفتند وعصری هردو با خوشحالی گفتند که می خواهند با هم ازدواج کنند وخانواده ی فرشید هم به دیدن لیلا اومدند وقرار شد تو اردیبهشت عروسی کنند.
خانواده ی فرشید می خواستند عروسی بگیرند واز لیلا خواستند که قبول کندولباس عروس بپوشد ودر ضمن برای هستی شناسنامه به نام فزشید بگیرند تا بعداً بین بچه های خودشان و هستی احساس ناتنی بودن پیش نیاید.
منم از فرشید خواستم خونه نزدیک ما بگیرند تا من از هستی دور نشم وبتونم راحت ببینمش.
تینا هم روز سالگرد ازدواجشان بابک را پا گشا کرد ومهمونی مفصلی ترتیب داد.
شب عید برام روزهای خاطره انگیزی بود.اولین بار بود که می خواستم سفره ی هفت سین را توی خونه ی خودم بچینم.
از بس که توی خونه را پراز گل های مختلف کرده بودم کامران پنجره ها را باز می کرد ومی گفت((دیگه اینجا شده گل فروشی.))
صفحه ی554
موقع ماهی خریدن پنج تا ماهی خریدم ووقتی کامران پرسید چرا این قدر زیادخریدی در حالی که ماهی ها را تو ظرف بلور خالی می کردم وبه جست وخیزشان توی آب نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم وگفتم(دوتایش به نیت خودمان و سه تای دیگر به نیت بچه هامون.))
کامران با خنده موهایم را نوازش کرد وگفت( توفکر نمی کنی خودت هنوز بچه ای.))
با اخم نگاهش کردم وگفتم(اگه بچه هستم پس چرا زن تو هستم.)) کامران قیافه ی متفکرانه ای گرفت وگفت(خب اینم حرفیه.))
موقع سال تحویل دست در دست هم آرزوی خوشبختی وسلامتی کردیم وبعد به دیدن مامان اینا رفتیم.اون سال اولین بار بود که ما هم برای عید دیدنی به خانمون می آمدند.روزهای خوبی بود وهفته ی دوم عید به اصفهان و شیراز رفتیم.
اردیبهشت بود که بابا وعمو دوستانشان را دعوت کرده بودند و یادی از قدیم ها کرده بودند.اون شب در حالی که عمه پریوش و مریم در حال گفتگو بودیم مهوش کنار گوشم زمزمه کرد فکر می کنم نازی هنوز نتونسته کامران را فراموش کند. نگاه کن چطور جلوی کامران ایستاده وناز وکرشمه میاد.
بلند شدم وبه سمتی که مهوش اشاره می کرد نگاه کردم وبا دیدن نازی که طبق معمول لباس جلفی پوشیده بود وروبروی کامران ایستاده بودوحرف می زدوهر چند ثانیه یک بار موهایش را با دست تکان می داد،انگار خنجر به قلبم زده باشند درد در سینه ام پیچیدوخون به تمام صورتم دوید.احتیاجی نبود کسی بهم بگه سرخ شدم چون خودم از داغی صورتم می فهمیدم که مثل لبو سرخ شده ام.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید