نمایش پست تنها
  #47  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 37


اون روز با بچه ها كه به خانه جديدشان آمده بودند تا شب سرگرم بوديم و بچه ها با ديدن وسايل نو و زيبايشان كلي شاد بودند. مجبور شديم براي مهدي هم تخت و وسايل تهيه كنيم.البته مهدي همراهمان بود و كلي از وسايلش را به خواست و ميل خودش تهيه كرد.
بچه ها همه به من خاله ژينا و به كامرام عمو مي گفتندو شب موقع خداحافظي به بچه ها گفتم:«هرچي كه لازم داشتند به خاله عسل و عمو نادر بگويند و منم سعي مي كنم تو هفته سري بهشان بزنم.»
عسل و نادر هم به سوئيتي كه در طبقه اول از بقيه ساختمان مجزا كرده بوديم نقل مكان كرده بودن و بچه هايشان هم با بچه ها دوست شده بودند.
به اين ترتيب خيالم راحت بود كه شبانه روزي زيرنظر عسل و نادر هستند.
موقع خداحافظي خيلي سخت بود و اشكم دراومد.
تو ماشين كامران با خنده گفت:« اين طوري كه تو مهدي را بوسه باران كرده بودي يواش يواش داشت ديگ حسادتم به جوش مي اومد.» چپ چپ نگاهش كردم و گفنم:« مي خواي از همين حالا شروع كني تو كه از اول مي دونستي من چه علاقه اي به انجام اين كارها دارم.» پشت دستم زد و گفت:«با تو نميشه شوخي كرد.»
از فرداي اون روز دوسه بار پشت سر هم به ديدن بچه ها رفتم و با بچه ها اسم خونه را خونه غزل گذاشتيم چون بزرگترين دختر ما اسمش غزل بود. روز سوم عسل و خانم مرادي كه مربي بچه ها بود ازم خواستند هفته اي دوبار بيشتر اونجا نرم تا بچه ها زيادي بهم وابسته نشوند.
عسل مي گفت:«مي دونم كه دوستشان داري ولي فردا كه بري دانشگاه ديگه وقت نمي كني هر روز بهشون سر بزني و اين بچه ها ضربه مي خورند.ولي اگه از همين حالا بدونند كه تو كمتر مي توني به ديدنشان بيايي بهتره.» قبول كردم و بعد از اون هفته اي دوبار به ديدنشان مي رفتم و البته هميشه براي مهدي يك هديه كوچولو هم مي بردم.
وارد تابستان شده بوديم و همه كارها روبراه شده بود.ليلا و حامد سرگرم توليد بودند و هستي هم بعضي مواقع پيش خاتون مي ماند و بعضي مواقع همراه ليلا مي رفت.روز به روز خواستني تر مي شد و كلمه هاي كوچكي هم مي گفت كه باعث مي شد همه قربان صدقه اش بروند.
هوا حسابي گرم شده بود و عصرها با تينا و آرش و كامران به حياط ويلا مي رفتيم و كنار مامان اينا و بقيه بوديم. عمو هرباركه هستي را بغل مي كرد با خنده مي گفت:«آخ كه اگه الان نوه خودم به دنيا اومده بود فقط خدا مي دونه برايش چه كارها كه نمي كردم .» و مامان گل پري هم با خنده مي گفت:« حالا فكر كن كه هستي هم نوه خودته.» عمو هم مي گفت:« هستي عزيز دل همه است ولي نوه خودم يه چيز ديگه است.مي دوني چندساله بچه كوچك نداشتيم.مثل عقده اي ها شدم.» و بابا به اين حرف عمو مي خنديد.
يه روز مامان گل پري گفت:«كه امشب ترگل و فتانه و شهروز ميان اين جا.» كه يكهو اخماي كامران درهم رفت و رو به من گفت:« ژينا پاشو بريم خونه كه بايد يه سري بريم خونه غزل .من با نادر كار دارم.» همراهش شدم و وقتي وارد خونه شديم پرسيدم:«با نادر چي كار داري ما كه ديشب اونجا بوديم.» با ناراحتي نگاهم كرد و گفت:«هيچي كاري ندارم فقط نمي خواستم وقتي شهروز مياد اون جا تو هم باشي.» با خنده از گردنش آويزان شدم و گفتم:«اي حسودخان، من كه زن توام چرا ناراحت ميشي.اگه كسي بايد ناراحت بشه اونه نه تو.» دست هايم را از گردنش باز كرد و گفت:«همين كه گفتم يا با من مياي بيرون يا همين جا تو خونه مي مونيم.» در حالي كه از حسادتش خوشم اومده بود همراهش شدم و پيش بچه ها رفتيم.
مرداد ماه بود. چند روزي به شمال رفتيم و حسابي خوش گذشت.راستش بعضي مواقع از اين همه خوشبختي كه خدا بهم داده بود مي ترسيدم و با خودم مي گفتم نكنه يه موقع همه اينها مثل خواب و خيال از دستم بره. يه روز كه اين حرف را به مامان گل پري گفتم با خنده گفت:« نترس مادرجان خدا به بنده هاي خوبش هميشه توجه داره.تو داري با كارهاي خوبت شكرانه خدا رو به جا مي آري و هميشه هم صدقه بده و هروقت هم خيلي احساس خوشبختي كردي سجده شكر يادت نره و هميشه به خدا پناه ببر.» و منم همين كار را كردم.
روز تولدم کامران تو خانه ی خودمون جشن تولد بزرگی گرفته بود که منبهش گفتم دلم می خواد مثل تو دوتایی با هم بودیم و کامران با خنده گفت:«اون وقت بابات می گفت عجب دوماد خسیسی دارم من.»
شب تولدم اتفاق جالبی افتاد و نیما از گیتا دوستم خواستگاری کرد و گیتا هم که چند باری نیما را دیده بود قبول کرد. اون شب کامران یه پیانوی زیبا بهم داد و کلی خوشحالم کرد.
بعضی روزها که خودم غذای شب را درست می کردم کامران آنچنان به به و چه چه ای راه می انداخت که مجبور می شدم بهش بگم این قدر لوسم نکن.
کامران واقعاً مرد ایده آل هر دختری بود و من همیشه خدا را شکر می کردم که اونو همسر من کرده بود. خیلی از شب ها که از کارخونه بر می گشتم خسته بودم و حوصله نداشتم و هی غر غر می کردم یا به کامران محل نمی ذاشتم.
ولی کامران در حالی که خودش هم خسته بود نازم را می کشید و اون قدر سر به سرم می گذاشت تا بخندم و سرحال بیام و یا وقتی از چیزی ناراحت بودم می رفتم و کنارش روی مبل می نشستم و بغ می کردم موزیک ملایمی می گذاشت و سرم را روی پاهایش می گذاشت و آن قدر موهایم را نوازش می کرد و جملات آرام بخش می گفت تا خوابم ببرد و ساعتی همان طور سرم را روی پاهایش نگه می داشت تا از خواب بیدار بشم و دوباره سر حال بشم.
راستش به کسی نمی تونستم بگم ولی به کامران می گفتم که احساس می کنم شانه هایم تحمل این همه مسئولیت را ندارد و بعضی مواقع کم می آوردم. کامران هم سعی می کرد بیشتر کارها را خودش به عهده بگیرد و بعضی روزها منو به همراه خودش به گردش می برد و بعد هم غذا بیرون می خوردیم.
یک شب تو شهریور ماه همراه تینا و آرش به شهربازی رفتیم و سوار هر چی می شدیم کامران به من می گفت تا می تونی جیغ بکش. خیلی خوش گذشت و شب صدایم گرفته بود و رو به کامران گفتم:«از بس جیغ کشیدم صدام در نمیاد.»
کامران در خالی که می خندید گفت:«یکی از دوستام که روانشناسه می گه وقتی فشار روانی روی دوش هایت فشار میاره باید بری یک جایی و خودت را با جیغ زدن خالی کنی خب بهترین جا هم همین شهربازی است.» راست می گفت منم احساس سبک بودن می کردم.
چند روز بعد از ثبت نام دانشگاه شروع شد و من طوری کلاس هایم را با تینا انتخاب کردیم که تا ظهر بیشتر نباشه و قرار شد برای ناهار تو کارخونه باشم.
با شروع مهرماه و ورود به دانشگاه یه دنیای جدیدی وارد زندگیم شد. دختر پسرا همگی تو سنین مختلف با هزار تا انگیزه و امید سر کلاس ها حاضر می شدند.
با تینا قرار گذاشته بودیم برای این که کسی نفهمه که من از لحاظ ثروت تو چه موقعیتی قرار دارم زیاد با کسی صمیمی نشیم و فقط در حد دوستی همکلاسی باشه.
ظهرها هم که تینا به خونه بر می گشت و منم سریع سوار ماشینم می شدم و به کارخونه می رفتم و ناهار را کنار کامران می خوردم و بعد یا پشت کامپیوتر بودم و کارهای دانشگاهم را انجام می دادم یا در حال نقاشی روی بوم بودم و یا به کارهای کارخونه رسیدگی می کردم. کامران با خنده می گفت:«خدا را شکر که سه روز بیشتر کلاس نداری و گرنه معلوم نبود چی می شد.»
تینا هم بعضی از روزها با من میامد تا از اون جا با آرش بره خونه ی عمه پرستو اینا.
تو دانشگاه بعضی مواقع دخترها با خنده سر به سرم می گذاشتند و می گفتند آدم که خوشگل باشه و بچه درس خوان هم باشه و پولدار هم باشه و اشاره به تیپ و سر و وضعم و ماشینم می کردند دیگه غم و غصه شوهر پیدا کردن ندارد و من و تینا با خنده بهم نگاه می کردیم و با خودم می گفتم خبر ندارید که من خیلی وقته شوهر پیدا کردم اونم چه شوهری یه تیکه ماهه.
وقتی پسرایی را که تو دانشگاه بودند و خیلی هاشون سر و وضع اجق وجق داشتند و فقط فکر خوشگذرانی بودند را با کامران مقایسه می کردم خدا را شکر می کردم که کامران را سر راه من قرار داده بود. البته پسرهای درس خوان و با اخلاق هم بودند ولی خب کسی که خوب ترین را دارد خوب به چشمش نمی آید.
ترم اول دانشگاه خیلی زودد سپری شد و من طبق معمول با بهترین نمرات قبول شدم.
تینا مرتب غر می زد و می گفت با تمام این که بیشتر از تو درس خواندم بازم نمراتم کمتر شده و کامران با خنده می گفت:«خب ژینا استعدادش بهتر از تو است»
و تینا با اخم به کامران نگاه می کرد و می گفت:نتو دیگه چه قدر پاچه خواری. خوبه دیگه زنت شده»
و من با خنده می گفتم:«تو هم اگه مثل من همیشه فکر کنی وقت کم داری از هر لحظه ات استفاده می کنی ولی تو چون خیالت راحته که وقت هم داری همه چی را پشت گوش میندازی. تازه تو هم که معدلت خیلی خوب شده. حالا اگه ناراحتی من قول می دم ترم دیگه نمره کمتر بگیرم تا تو ناراحت نشی.»
تینا گفت:«مگه من حسودم که تو این طوری می گی . من فقط تو این مدت موندم که تو با این همه کار چطوری بازم از من بهتر درس خوندی.»
گفتم:«برای این که تو هم از دلت در بیاد من و تو و آرش و کامران را دعوت می کنم بریم توچال و تو اون سرما یه نهار مشتی بخوریم.»
آرش با خنده گفت:«می بینم که نشست و برخاست با کارگرها لحن حرف زدنت را عوض کرده.»
شانه ای بالا انداختم و گفتم:«ما اینیم دیگه. چکارش می شه کرد.»
کامران از پشت سر بازویم را گرفت را گرفت و گفت:«خب کی بریم.»
گفتم:«همین فردا.»
روز بعد وقتی سوار تله کابین بالا می رفتیم محکم به کامران چسبیده بودم و پاوین را نگاه نمی کردم.
کامران با شوخی گفت:«تو که این قدر ترسویی، خب پیشنهاد این جا را نمی دادی.»
با دلخوری نگاهش کردم وگفتم:«خیلی بدجنسی. من فقط اگه پائین را نگاه کنم حالم بد می شه.»
اون روز ناهار تو رستوران خوردیم و کلی برف بازی کردیم و موقع برگشتن برف شدیدی گرفت و هوا خیلی سرد شد. شب که تو خونه بودیم احساس لرز کردم و کنار شومینه نشستم.
کامران لیوان شیر داغی به دستم داد و کنارم نشست و گفت:«چیه سرما خوردی.»
گفتم:«احساس لرز می کنم.»
کامران پتو آورد و رویم انداخت و روبرویم نشست و سیگارش را آتش زد و گفت:«با این حساب فردا هم تو خونه می مونیم. فکر کنم باید از سرماخوردگی تشکر کنم که باعث می شه تو توی خونه بمونی.»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«یعنی چی کامی یعنی تو دوست نداری من سر کار یا دانشگاه برم.»
خندید از اون خنده هایی که آتش به جانم می زد و گفت:«نه عزیزم فقط وقتی دانشگاه می ری و سر کار دیگه وقتی برای من نداری و ذهنت مشغوله، یا به تولیدی سر می زنی، یا درس داری، یا تو کارخونه ای.» رنجیده نگاهش کردم و گفتم:«مگه همه اش پیش تو نیستم یا چیزی برات کم گذاشتم»
خم شد و چانه ام را بالا گرفت و گفت:«گیشم هستی ولی این قدر ذهنت مشغوله و خسته هستس که بعضی مواقع فکر می کنم منو نمی بینی. به خدا همه ی کارها روی روال خودش پیش می ره. اگه تو این قدر خودت را درگیر نکنی باور کن هیچ چیزی خراب نمی شه ولی اگه همین طوری ادامه بدی یه روزی هم خودت را از بین می بری هم منو یک کم بیشتر برای خودمون و با هم بودن های بدون فکر دیگران بودن وقت بذار.»
با خنده گفتم:«ای به چشم همسر عزیزم. بگو حسود شده ام.»
کامران خندید و گفت:«چشمت بی بلا. نمی دونم دوست داشتن موجود عزیزی مثل تو حسودی است یا نه ولی بعضی موقع ها دلم می خواد تمام چیزها، و افرادی را که دور و بر تو هستند و تو را از من جدا می کنند از تو دور کنم و تو را بردارم و از شهر فرار کنم.»
آهی کشیدم و گفتم:«مگه تو نبودی که اون همه اصرار برای ازدواج با من داشتی. پس چی شد خسته شدی.»
دست های سردم را در دست گرمش گرفت و نگاه مهربونش را به صورتم دوخت و گفت:«این چه حرفیه. راستش بعضی وقت ها با خودم می گم ای کاش بابابزرگ اون وصیت را نمی کرد.
من قبل از این که جریان وصیت نامه پیش بیاد عاشق تو بودم. خودت دیدی چه حالی و روزگاری داشتم.
باور کن اگه مجبور می شدم برای رسیدن به تو، بدزدمت این کار را می کردم. ولی وقتی جریان این جوری پیش رفت با خودم گفتم چی بهتر از این، بدون درد سر به عشقم می رسم. ولی نمی دونستم همین سرمایه و کار باعث دوری عشقم از من می شه.»
با دلخوری گفتم:«ولی کامی من که تمام تلاشم را می کنم که کنار تو باشم. اصلاً می خوام بدونم تو چرا عاشق من شدی.»
با خنده گفت:«می خوای اعتراف بگیری باشه می گم. مگه می شه آدم دختری به خوشگلی و ماهی تو کنارش باشه و عاشق نشه. برای همینه که می خوام همه ی فکر و وجودت کنارم باشه.
می خوام وقتی دوتایی تنهاییم فقط به من فکر کنی. حالا می خوای بگی حسودم یا هر چی، فرق نمی کنه» و بعد با خنده کنارم نشست و پتو را روی پاهایش کشید و گفت:«می خوام این هفته را به خودمون مرخصی بدم.» منم خیلی خسته بودم و قبول کردم.
تو اون یک هفته خیلی به هر دومون خوش گذشت. صبح ها دیگه با عجله بلند نمی شدم که به دانشگاه برسم یا همراه کامران به کارخونه برم. با خیال راحت کنار کامران تا ظهر می خوابیدم و بعد یه صبحانه ی مفصل که کامران درست کرده بود می خوردم و بعد هم با هم می زدیم بیرون و سینما و کافی شاپ و گارک می رفتیم و نهار و شام را هم بیرون می خوردیم.
آخر هفته هم مامان اینا و لیلا و حامد و هستی و تینا و آرش را به شام دعوت کردم و همه ی کارها را هم خودم همراه کامران انجام دادم. برای شام هم فسنجون و قرمه سبزی درست کردم و کلی دسر تهیه کردم.
عصر بود که کامران گفت:«بهتره فرشید را هم دعوت کنیم مامانش اینا رفتند مسافرت و تنهاست.» گفتم:«خب بهش بگو بیاد.»
اولین مهمان هستی کوچولو بود که همراه خاتون اومده بود. گرسیدم:«چرا مشت رجب نیومد.»
خاتون در حالی که هستی را زمین می گذاشت گفت:«ناخوش احوال بود سرما خورده نیومد.» بقیه هم اومدند و خونه شلوغ شد. فرشید که اومد کلی سر به سرم گذاشت و گفت:«باید مناسبت این مهمونی را بگی و گرنه تو از این ناپرهیزی ها نمی کردی. حالا ببینم شام چی دارین.»
گفتم:«بشین سر شام می فهمی. تازه همچین حرف می زنی انگار من تمام وقتم آزاده و مهمانی نمی دم.
پس به این تینا چی باید گفت که این قدر تنبله یه شام هم به کسی نمی ده.» تینا جیغش به هوا رفت و گفت:«این چه حرفیه. خب من به هر کی می گم بیائید ما می گن شما بیائید.»
مامان اومد تو آشپزخونه و سری به غذاها زد و گفت:«باید به مامان گل پری تبریک گفت که از تو همچنین آشپز ماهری ساخته.»
مامان گل پری تو سالن جواب داد:«استعداد خودش بوده مادر.» عمو هم که مشغول بازی با هستی بود و آرش هم با حامد شطرنج بازی می کرد. منم با مامان و تینا مشغول پذیرایی بودیم که کامران منو کناری کشید و گفت:«یه نگاه به فرشید بکن و ببین کجا را نگاه می کند.» نگاه فرشید را دنبال کردم و دیدم همین طور به لیلا زل زده است. خنده ام گرفت و گفتم:«انگار بدجوری گلویش گیر کرده.»
کامران هم خندید و رفت کنار فرشید نشست و مشغول پچ پچ کردن شد.
بعد از شام کلی با هستی بازی کردم و آخر شب که مامان اینا رفتند فرشید هنوز این پا و اون پا می کرد. کامران خیلی راحت گفت:«فکر نمی کنی باید بیشتر در موردش فکر کنی. لیلا دختر سختی کشیده ای است و یه بچه هم داره و با خانواده ی تو اصلاً فرهنگش متفاوت است. اگه کاری کنی که به تو دل ببنده و بعد خانواده ات اونو نپذیرند ضربه ی بزرگی بهش می زنی.»پرسیدم:«مگه فرشید واقعاً از لیلا خوشش اومده.»
فرشید سر تکان داد و گفت:«راستش از وقتی که دنبال کارهای تولیدی بودم و باهاش همراه می شدم احساس کردم که ته دلم لرزید ولی امشب وفتی نگاهش کردم حس می کردم که واقعاً دوستش دارم و برام مهم نیست که بچه داره. خب منم می تونم پدرش باشم. ولی حرفی هم که کامران می زنه درسته من اوی باید با مامان اینا راجع به این قضیه صحبت کنم بعد با خود لیلا.»
با خوشحالی گفتم:«اگه تو و لیلا با هم عروسی کنید خیلی خوب می شه و هستی هم بدون پدر بزرگ نمی شه.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید