نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 36
با ورود عروس و داماد مجلس گرم تر شد و همه ي جوان ها به پايكوبي پرداختند.
كامران هم كه مرتب منو به همراه خودش مي چرخاند و وقتي اعتراض كردم كه خسته شده ام با گله مندي گفت: "شب عقدمون كه بغ كرده بودي و نرقصيدي و بعدش هم همه اش نامهربون بودي امشب ديگه نمي ذارم در بري." با خنده مجبور شدم به حرفش تن در بدم و تا آخر شب همراهي اش كنم. آخر شب همگي به دنبال عروس و داماد چرخي در خيابان ها زديم و وقتي آخر شب وارد حياط خانه ي آينده مون شديم خاتون همه ي چراغ هاي پائين و بالا را روشن كرده بود.
آرش به شوخي رو به خاتون گفت: "نكنه اين دو تا هم امشب بي خرج عروسي كردند و قراره برن خونشون."
خاتون خيلي جدي گفت: "نه مادر مگه مي شه بدون لباس عروسي و دامادي عروسي كرد. چراغ ها را روشن كردم كه براي ورودتان همه جا نوراني باشه."
تينا خاتون را بوسيد و گفت: "مرسي خاتون."
وقتي تينا و آرش به خانشان رفتند از در وسطي كه باز كرده بوديم وارد حياط ويلا شديم و با خستگي روي مبل ها ولو شديم. عمه پرستو كه اشكش در اومده بود و خاله بهناز با خنده مي گفت: "حالا خوبه دخترت راه دوري نرفته كه اين طوري مي كني."
عمه پرستو گفت: "دختر نداري. نمي دوني وقتي از خونه مي ره چه سخته."
فردايش تو خونه تينا مراسم پاتختي برگزار شد و كلي هديه گرفت و از روز بعد كارهاي من و كامران حسابي زياد شد. كارهاي كارخونه را مجبور شديم كلاً به فرشيد واگذار كنيم و خودمان دنبال سفره ي عقد و كارهاي ديگه باشيم.
خدا را شكر مي كردم كه لباس عروس را تو پاريس گرفته بودم و گرنه كلي وقتم را مي گرفت.
بابا و عمو هم سعي مي كردند كه تمام برنامه هايمان را چك كنند تا عروسي با شكوهي برگزار بشه.
بالاخره عيد رسيد و سر ميز هفت سين كامران دستم را در دستش گرفت و با هم كنار خانواده سال را تحويل كرديم و كامران سينه ريز زيبايي بهم عيدي داد و زير گوشم زمزمه كرد براي تمام عمرم مي خوام اين لحظه را هميشه در كنار هم باشيم.
اولين مهمان بعد سال تحويل هستي كوچولو بود كه چهار دست و پا راه مي رفت و مامان گل پري با خنده در آغوشش گرفت و گفت: "ساليان بود كه كودكي تو لحظه سال نو وارد خونمون نشده بود. اينو بايد به فال نيك بگيريم."
هستي از عيدي هاي اطرافيان كه پر از عروسك و وسايل بازي بود شاد بود و بعد خاله و عمه ها هم سر رسيدند و دائي بهروز بهم گفت: "فكر كنم امشب عروسيه نه فردا."
بعد از ظهر هم كارگرها ي خدمات مجلس سر رسيدند و خونه را آن طور كه لازم بود درست كردند و ميزها و صندلي هاي شام را هم مرتب كردند و رفتند قرار بود فردا صبح هم سفره ي عقد را بياورند.
شب يواشكي به خونه ي خودمان رفتم و چراغ را روشن كردم و به تماشاي وسائل پرداختم.
خونه ي شيك و زيبايي شده بود و ديوارها را هم با نقاشي ها و تابلو فرش هاي
دست خودم تزئين كرده بودم و پرده هاي سالن را سرمه اي زده بودم و اتاق خواب خودمان را كه سرويسش آلبالوئي بود پرده ي آلبالوئي داشت.
دو اتاق ديگر را هم به رنگ ياسي و ليموئي تزئين كرده بودم.
چشم هايم را بستم از خدا تشكر كردم به خاطر تمام موهبت هايي كه به من ارزاني كرده بود و ازش خواستم هميشه در زندگي تنهام نذاره و وقتي چشم هايم را باز كردم با ديدن كامران كه روبرويم ايستاده بود ترسيدم و جيغ كوتاهي كشيدم كه هول شد و پرسيد: "چيه چرا ترسيدي."
در حالي كه دستم را روي قلبم مي گذاشتم گفتم: "آخه انتظار ديدنت را نداشتم."
يكي از بروهايش را بالا داد و پرسيد: "پس انتظار ديدن چه كسي را داشتي."
با اعتراض گفتم: "لوس نشو كامي. فكر مي كردم تنهام تو اين جا چكار مي كني."
خنديد و گفت: "ديدم يواشكي بدون ژاكت زدي بيرون گفتم بيام ببينم چكار مي كني. ديدم انگار دل تو هم براي اين خونه تنگه
، درسته."
خنديدم و گفتم: "دوست ندارم جاسوسي ام را بكني. اينو از حالا بگم."
دستش را زير بازويم انداخت و گفت: "كنجكاو بودم. حالا بريم بخواب كه فردا روز بزرگ و سختي در پيش داريم."
يكهو گفتم: "كامي من مي ترسم." نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
" از چي؟ نكنه از من؟" گفتم:" نه. از اين كه نتونم از پس همه ي كارها و زندگي بر بيام. "
كاپشنش را روي شانه هايم انداخت و گفت: "نترس قرار نيست همه ي كارها رو تو به تنهايي انجام بدي." كاپشنش مثل هميشه بوي تند و تلخ ادكلن و سيگارش را به همراه داشت. همان بويي كه نه ماه پيش در مشامم پيچيد و هنوز همراهم بود.
با هم به خونه برگشتيم و صبح زود بعد از آوردن سفره عقد و چيدنش توسط مامان گل پري و مامان از خونه به همراه كامران و تينا خارج شديم و به آرايشگاه رفتيم.
تازه مي فهميدم كه روز عروسي، عروس بدبخت چه قدر زير دست اين آرايشگرها خسته مي شه.
بعد از ناهاري كه آرش برايمان آورد گفت: "يك ساعت ديگه كامران با ماشين مياد." و خودش پائين منتظر ماند.
وقتي كار آرايشگر تمام شد تينا گفت: "به خدا كامران همين جا سكته مي كنه. من تا حالا عروس به اين خوشگلي نديده بودم." آرايشگرهم تصديق كرد و وقتي كامران با فيلمبردار وارد شد و خواست دست گل را به دستم بده براي چند ثانيه ماتش برد و فيلمبردار به شوخي گفت: "چيه آقاي داماد

عروست را تا حالا نديده بودي.» كامران كه فهميد همه متوجه حالش شده اند سرخ شد و با خنده گفت:«اين كه عروس نيست يه تيكه ماهه.»
نگاهش كردم كه تو كت شلوار سفيد و كروات قرمزش زيباتر از هميشه شده بود و موهايش را همان طور كه هميشه دل من را مي برد قسمتي روي پيشاني ريخته بود.
دسته گلم را كه گل هاي مريم و رز بود از دستش گرفتم و صورتم را بوسيد و همراهش شدم.
تو ماشين وقتي به سمت ويلا مي رفتيم هنوزم باورم نمي شد كه واقعاً آنروز روز عروسي ام باشد.
با هلهله و شادي اطرافيان ماشين وارد باغ شد و زير دود اسپند وارد خونه شديم. صداي موزيك مباركباد بلند شد و سر سفره عقد نشستيم و فيلمبردار شروع كرد به عكس هاي مختلف گرفتن و فيلمبرداري كرد و دوباره براي فيلمبرداري يك بله از من و كامران گرفتند و بعد صداي شادي و هلهله بلند شد و كادو هاي فراواني بود كه به ما داده مي شد.
موقع دست كردن حلقه ها كه رسيد تينا حلقه ها را جلو آورد و كامي حلقه ام را در انگشت دستم كرد و آروم گفت:«اين دفعه دلم مي خواد هيچ وقت اينو از دستت بيرون نياري.»
منم در حالي كه حلقه اش را در دستش مي كردم گفتم:«تو هم همين طور.»
بعد از تمام شدن مراسم سفره مامان اينا همگي يك به يك در آغوشمان گرفتند و آرزوي خوشبختي برايمان كردند و با ورود همه مهمان ها جشن و پايكوبي شروع شد و من و كامران يك سره تا آخر شب دست در دست هم رقصيديم.
انگار مي خواستيم تمام ناراحتي ها و دل تنگي هاي اين چند وقت را يك جا دور بريزيم.
موقع خداحافظي به رسم هميشگي پشتم را به مهمان ها كردم و صداي خنده و جيغ همه ي جوان ها بلند شده بود كه يكهو همه با خنده دست بلندي زدند و من و كامران برگشتيم و ديديم دسته گل توي دست ها ي گيتا افتاده و گيتا با بهت نگاهش مي كند. از خوشحالي اين كه گيتا قراره عروس بعدي باشه در آغوش گرفتمش و بوسيدمش.
بعد از اون با همراهي بقيه با ماشين دوري توي خيابون ها زديم و به خونه ي خودمون برگشتيم.
غريبه تر ها رفته بودند و فقط خاله و دائي و عمه ها مونده بودند. بابا جلو آمد و دست من را توي دست كامران گذاشت و گفت:«هر دو را به دست هم و به دست خدا مي سپارم. سعي كنيد هميشه دوست و ياور هم باشيد و در كنار هم قرار بگيريد. نه روبروي هم، كه فقط اين طوري مي تونيد زندگي خوبي داشته باشيد. دعاي خير بدرقه ي راهتان است و منو كامران را بوسيد.»
مامان كه اشكش در اومده بود چند بار منو بوسيد و مامان گل پري با خنده از من جدايش كرد و گفت:«بهنوش بس كن ژينا همين جا كنارته حالا خوبه چند ماه اينجا نبود. بيا بريم همگي خسته ايم.»
با رفتن مامان اينا خونه ساكت شد و احساس دلتنگي كردم. كامران در حالي كه كتش را روي مبل پرت مي كرد گفت:«خب همسر كوچولوي من چطوره.»
يكهو يادم افتاد كه جدي جدي زندگي واقعي ام با كامران شروع شده و با خودم گفتم:«واي نكنه كامران بخواد تلافي اين مدتي كه بهش بي محلي كردم را توي زندگي سرم بياره و يا نكنه اخلاقش تو زندگي عوض بشه.»
كه كامران دست زير بازويم انداخت و گفت:«حواست كجاست ژينا. بيا اينجا مي خوام يه چيزي نشونت بدم.»
همراهش شدم و در اتاق خواب را كه خواست باز كند گفت چشم هايت را ببند. چشم هايم را بستم و همراهش تا كنار اتاق رفتم كه گفت حالا چشماتو وا كن.
چشم هايم را كه باز كردم ديدم روي تخت را پر از مريم و رز هاي قرمز و صورتي و سفيد كرده و عطرش تو تمام اتاق پيچيده.
با خنده نگاهش كردم و گفتم:«نكنه تيغ هايش را در نياورده باشي و بخواهي امشب روي تيغ ها سوراخم كني.»
با خنده گفت:«من مثل تو بي رحم نيستم كه دل عاشق منو با خار قلبت سوراخ كردي من از گل لطيف تر براي بستر تو چيزي پيدا نكردم.»
. صورتش را نزديك صورتم آورد و كنار گوشم زمزمه كرد: تو بهترين آرزوي زندگيم بودي كه بهش رسيدم. دلم مي خواد تا ابد كنارم بموني و نگاه زيبايش را به صورتم دوخت و منم خودم را در درياي محبتش غرق كردم.
فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم ديدم كامران دوش گرفته و در حال خشك كردن موهايش است و زير لب آهنگي را زمزمه مي كند. از توي آينه منو كه ديد بيدار شده ام با خنده سمتم بر گشت و گفت:«سلام خانوم خانوما. پاشو لنگه ظهره و تو هنوز تو رختخوابي. عصري هم كه مهمون داري.»
با ديدن كامران تمام بدنم گر گرفت و وقتي نگاه كردم كه چه قدر راحت و بي خياله با خودم گفتم:«خوش به حالش.»
نمي دونستم چه حالي دارم. هيچ وقت فكر نمي كردم صبح عروسي اين قدر از كامران و اطرافيانم خجالت بكشم.
هميشه خيلي راحت و بي خيال كنار كامران بودم و حتي كنارش خوابيده بودم ولي اين دفعخ حتي خجالت مي كشيدم به چشم هاي كامران نگاه كنم چه برسد كه بلند بشم و با اطرافيانم رو به رو بشم. فكر مي كردم حالا منو به چشم يه زن نگاه مي كنند و اين برايم خيلي سخت شده بود.
با خودم گفتم:«اي كاش از تينا پرسيده بودم كه اون چطوري با اين قضيه كنار اومده بود.»
كامران كنارم نشست و صورتم را بوسيد و گفت:«پس چرا جواب سلامم را نميدي.» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«سلام.»
كامران با نگاه پرسشگرش گفت:«چيزي شده چرا بلند نمي شي. صبحانه هم حاضره. مگه نمي خواي بري آرايشگاه. مثلاً امروز پاتختي است.»
با من و من گفتم:«آخه، من رويم نمي شه امروز بقيه را ببينم. فكر مي كنم همه يه طور ديگه به آدم نگاه مي كنند. راستش از تو هم خجالت مي كشم.»
قهقهه ي كامران بلند شد و گفت:«من قربون اين خانوم كوچولوي خجالتي ام برم. پس بگو براي همينه زير پتو قايم شدي و در نمياي. دختر خوب اين كه تو خانم خونه ي من شدي كه خجالت نداره. هيچ كس هم هيچ جور خاص به تو نگاه نمي كنه. مگه تو به تينا جوري نگاه كردي.» با سر اشاره كردم نه.
كامران گفت:«پاشو كه اگه كسي رئيس كارخونه كياني را اين جوري ببينه كه مثل بچه ها زير پتو قايم شده ديگه كسي برات تره هم خرد نمي كنه.» و با يه حركت منو از زير پتو بيرون كشيد و گفت:«تا تو يه دوش بگيري منم صبحانه را روي ميز چيدم.»
بعد از دوش گرفتن اولين صبحانه زندگي مشترك را در كنار كامران خوردم و بعد با كامران به ويلا رفتيم و تو حياط با ديدن مامان خودم را تو بغلش انداختم.
تينا با خنده گفت:«خونه عروس كنار مادرش باشه بديش همينه ديگه. دختر مي ذاشتي يه ناهار تو خونه خودت مي موندي بعد ميامدي.»
موهايش را كشيدم و گفتم:«به حسابت مي رسم.» ناهار را با مامان اينا خورديم و بعد با تينا به آرايشگاه رفتيم و براي عصر قبل از آمدن مهمان ها برگشتيم.
خاتون و زري خانوم تمام كار ها را براي ورود مهمان ها كه همگي خانوم بودند انجام داده بودند و زن هاي فاميل همگي با كادو و پول هاي نقد شروع زندگي را به ما تبريك گفتند.
بعد از رفتن مهمان ها با كلي كادو وسط سالن مونده بوديم كه كامران و بابا اينا هم وارد شدند و همگي وسايل را مرتب كريم و كامران با خنده گفت:«امشب شام خونه ي ما مهمونيد و قراره ژينا بهتون فسنجون بده.»
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«كامي چي مي گي. من كه چيزي درست نكردم.«
با خنده گفت:«نترس عزيزم شوخي كردم. شام سفارش دادم الان مي رسد.»
مريم و مهوش و تينا روي مبل ولو شدند و گفتند:«ما كه حسابي خسته ايم پذيرايي با شما آقايان.»
ماني و بابك گفتند:«آرش و كامران كه تازه دامادند شما ها هم بنشينيد تا ما ازتون پذيرايي كنيم.»
همگي برايشان دست زدند و دائي گفت:«خوبه از حالا تمرين كنيد تو زندگي لازم مي شه.»
شب بعد از رفتن مهمان ها با كمك كامران دو تا چمدان بستيم و براي فردا صبح آماده گذاشتيم.
كامران به آشپزخونه رفت و پرسيد:«قهوه مي خوري ژينا؟»
با خنده گفتم:«نيكي و پرسش؟»
كاني با قهوه ها برگشت و روي ميز گذاشت و گفت:«يادته، برات فال گرفتم به زودي ازدواج مي كني و پولدار هم مي شي.»
گفتم:«آره يادمه مي خواستي خرم كني.» با خنده به دنبالم گذاشت و منم از دستش در رفتم.
روز چهارم عيد چهار نفري وارد كيش شديم و سه روز توي كيش به گردش و تفريح مشغول بوديم و روز هفتم عيد مستقيم به شيراز پرواز كرديم و به مامان اينا و خاله اينا كه تو شيراز مهمان پدر بزرگ آرش بودند پيوستيم و تا سيزده به در تو شيراز و اطرافش به گردش مشغول بوديم.
براي سيزده به در هم به ارسنجان رفتيم و كنار درياچه بختگان در روستاي سنكر مهمان پسر خاله عمو بهنام شديم و همگي با قايق به درياچه رفتيم و حسابي خوش گذشت.
وقتي به تهران برگشتيم روال عادي كار و زندگي شروع شد و صبح ها همراه كامران به كارخانه مي رفتيم و عصر ها ساعت چهار بيرون ميامديم و تا به خونه برسيم پنج مي شد.
روز به روز كارهاي كارخونه بيشتر مي شه و مسئوليتش سنگين تر. يه روز كه ليلا و هستي را پيشم آورده بود با خنده گفت:«كه ديپلم خياطي اش را گرفته است و مي خواد كه كار كند.»
يكهو يادم افتاد كه مي خواستم توليدي راه بيندازم و رو به كامران گفتم:«كه مي شه تو كارخونه يك قسمت توليدي هم بزنيم.»
كامران سري تكان داد و گفت:«نه، بايد يه جايي ديگه پيدا كنيم و مجوز هم بگيريم.»
گفتم:«پس به فرشيد بگو دنبال كارش باشه و با ليلا هم هماهنگي كنه و چرخ خياطي ها و وسايل لازم را بخرد و آماده كند. مي خوام سرپرستي كارگاه توليدي را به ليلا و حامد بسپرم.»
كامران با تعجب پرسيد:«مگه سربازي حامد تموم شده.»
ليلا با خوشحالي گفت:«چند روزي بيشتر نمونده.»
كامران گفت:«خب خدا را شكر حداقل اگه تو و حامد اونجا باشيد خيال منم از بابت ژينا راحت تره كه هر روز نمي خواد يه سري هم به اونجا بزنه.»
با اعتراض به كامران گفتم:«منظورت چيه؟»
كامران در حالي كه هستي را روي پايش مي گذاشت با خنده گفت:«هيچي عزيزم. فقط منظورم اينه كه تو حسابي تو كارخونه خودت را خسته مي كني. چند وقت ديگه هم درس و دانشگاه اضافه مي شه. لابد بعدش هم مي خواي خونه براي بچه هاي يتيم درست كني. خب اگه اين وسط كسي مثل ليلا و حامد پيدا بشه كمي از مسئوليت ها را قبول كنه كه تو هم قبولش داشته باشي خب ما هم چند ساعتي بيشتر اين زن عزيزمان را مي بينيم.»
با خنده گفتم:«تو خيلي پررويي كامران. از صبح تا شب با همديگه هستيم بازم غر مي زني.»
كامران ابروي چپش را بالا برد و گفت:«خب اين از دوست داشتن زيادي است ديگه. كاريش نمي شه كرد.»
كلي درباره ي كار ليلا صحبت كرديم و بعد با فرشيد هماهنگ كرديم كه دنبال كارها باشه.
مامان گل پري قرار شد تو كارها و انتخاب خانوم هايي كه قرار بود كار كنند به ليلا كمك كنه.
يه روز بعد از ظهر وقتي تلويزيون داشت مسابقه فوتبال پيروزي، استقلال را نشان مي داد كنار كامران روي مبل نشستم و همراهش مشغول تخمه شكستن شدم.
وقتي پيروزي برد كامران با خنده به طرفم برگشت و نگاه عميقي بهم كرد و پرسيد:«چيزي مي خواي ژينا.» خودمو لوس كردم و گفتم:«چرا مي پرسي.»
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:«تو هر وقت مي ذاري من راحت و بي دردسر فوتبال نگاه كنم و هي كانال را عوض نمي كني مي خواي چيزي به من بگي.»
با خنده گفتم:«راستش داشتم فكر مي كردم به عسل و نادر تلفن كنم و ازشون بخوام كه مسئوليت خانه اي را كه مي خوام براي بچه هاي يتيم تهيه كنم قبول كنند.
با اين كارها هم نادر و عسل صاحب كار مي شوند هم خيالم از بابت تربيت بچه ها راحته كه آدم هاي مطمئني بالاي سرشان هستند. هر چي باشه آدم هايي مثل نادر تو اين دوره زمونه كم هستند و بايد از وجودشان استفاده كرد.»
كامران گفت:«من كه مي دونم تو تا اين خونه را تهيه نكني اين دل مهربون كوچكت آروم نمي گيرد. پس هر كاري دوست داري بكن. رو كمك منم حساب كن. از نظر منم نادر و عسل گزينه ي خيلي خوبي هستند. ولي اول بايد با مسئولين بهزيستي صحبت كنيم و شرايط مورد نظر اون خونه و امكاناتش و بچه هايي را كه مي توانيم اسكان دهيم را بدونيم.»
بوسه اي به گونه اش زدم و گفتم:«تو خيلي ماهي.»
كامران خنديد و گفت:«چرا، چون هر چي تو مي خواي همون مي شه.»
موهايش را كشيدم و گفتم:«حالا كه اين طوره خيلي بدي» و فرار كردم و كامران با خنده دنبالم دويد و گفت:«اگه راست مي گي وايسا.»
با خنده در را باز كردم و وارد حياط شدم كه با تينا رخ به رخ شدم و كامران بهم رسيد و از پشت بازويم را گرفت و گفت:«خوب گير افتادي.»
تينا با خنده گفت:«ياده بچگي هاتون كرديد.»
كامران گفت:«يك كمي.»
تينا گفت:«خيلي وقته بيرون نرفتيم گفتم، امشب با هم بريم بيرون.»
كامران گفت:«من كه موافقم تو چي ژينا.» گفتم:«باشه.»
تينا آرش را صدا زد و چهار نفري به دربند رفتيم و كلي خوش گذشت. وقتي داشتم قليان مي كشيدم كامران به شوخي گفت:«مواظب باش فشارت نيفتد ديگه مثل دفعه پيش حوصله آمبولانس كشي را ندارم ها.»
تينا پرسيد:«چطور مگه.»
با خنده گفتم:«هيچي منظورش همون شب قبل از مهماني عمه پريوش است.»
كامران اخم هايش را در هم كشيد و با خنده گفت:«بذار ببينم. تو همه ي ماجرا هايي كه بين ما پيش مي اومده را به اين تينا مي گفتي من اگه مي دونستم راز نگه دار نيستي اصلاً باهات عروسي نمي كردم.» زدم روي دستش و گفتم:«خيلي هم دلت بخواد. تازه من راز نگه دار نيستم يا تو كه زنگ مي زدي به تينا مي گفتي من كه مي دانم تو همه چي را مي داني يه كاري بكن ژينا جواب تلفنم را بده.»
كامران با خنده گفت:«اصلاً همش تقصير اين آرش بود كه اومد و ژينا را برد خونشون.»
آرش گفت:«اگه ژينا را نمي بردم كه حالا تينا زنم نبود.»
كامران آهي كشيد و گفت:«ولي نمي دوني اون چند روز چي به من گذشت. خداوكيلي اين ژينا خيلي منو زجر داد.چه اينجا چه تو پاريس.» سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:«همچين حرف مي زني انگار من جلادم.»با خنده گفتم:«قبلاً هم گفتم تو جلاد روح و قلب مني.» آرش با خنده گفت:«آخ آخ پاشيد كه فيلم داره هندي ميشه.»
شب خوبي بود و فردايش هم به سراغ نادر و عسل رفتم و از نادر كه حالا بهتر شده بود خواستم كه مسئوليت اين كار را قبول كند.نادر اول مي خواست قبول نكند و بعد وقتي من و عسل اصرار كرديم قبول كرد. چند روزي هم با كامران دنبال كارهاي بهزيستي بوديم و بعد خانه بزرگ و حياط دار دوطبقه اي را در شهرك راه آهن خريداري كرديم تا نزديك كارخانه باشد و من هروقت خواستم بتونم به بچه ها سر بزنم. وقتي وسايل موردنياز را تهيه كرديم و امكانات خونه تكميل شد قرار شد با كمك عسل و كامران بيست تا از بچه ها را تو سنين مختلف انتخاب كنيم. خيلي كار سختي بود.به هركدام از بچه ها كه نگاه مي كردي دلت مي خواس اونو با خودت ببري.ولي اين ممكن نبود. بالاخره از بچه هاي سه سال به بالايي كه يتيم بودند تا دوازده سال با كمك عسل پسر و دخترهايي انتخاب كرديم و قرار شد چندتا از مربي هاي بهزيستي به كمك عسل بيايند البته با هزينه ما. وقتي كه مي خواستيم به همراه بچه ها كه داشتند سوار ميني بوس مي شدند خارج شويم ،پسر كوچولوي سه ساله اي چشم منو گرفت كه با محبت دست هايش را بالا گرفته بود و مي خواست كه بغلش كنم. دلم هري پايين ريخت و جلويش زانو زدم و بغلش كردم و بوسيدمش. آنچنان سخت از گردنم آويزان شده بود كه خانم محسني مدير آنجا به سختي از من جدايش كرد. به كامران نگاه كردم و كامران رو به خانم محسني كرد و گفت:« ميشه كارهاي اين كوچولو را هم انجام بديد تا همراه ما بياد.» خانم محسني قبول كرد و به تعداد بچه ها يك نفر ديگه اضافه شد. پسر كوچولو كه اسمش مهدي بود همراه ما با ماشين اومد و تمام مدت شيرين زباني مي كرد و من مي بوسيدمش.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید