نمایش پست تنها
  #45  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خونه
احتياج به تغيير و تعمير داشت ولي با كمي سليقه مي شد خونه ي شيكي ازش در آورد.
از همه مهم تر اين بود كه مي تونستم از حياط دري به خونه ي بابا اينا بذاريم تا از همان جا رفت و آمد كنيم. همان روز با صاحبخانه به محضر رفتيم و طبقه ي پائين بنام من و طبقه ي بالا بنام تينا شد.
آرش و كامران هم با خنده مي گفتند: "از اين به بعد بايد مواظب باشيم كه اگه دست از پا خطا كنيم زن هايمان از خونه بيرونمان مي كنند."
خريد خونه براي كامران دلگرمي بيشتر شد تا با جديت به همراه من به دنبال خريد كارخانه باشد. بعد از كلي دوندگي كارخانه ي مورد نظرمان را در اول جاده ي مخصوص كرج خريداري كرديم.
اين جا تقريباً سه برابر كارخانه ي فرانسه بود و ما هنوز كلي پول اضافه داشتيم. چون كارخانه تعطيل بود بايد به فكر نيروي كار و دستگاه هاي بيشتر هم بوديم.
يه روز صبح پيش خانوم اميري رفتيم و جريان را برايش توضيح داديم.
گفتم: "دلم مي خواد از افراد تحت پوشش كميته امداد نيروهايم را استخدام كنم."
خانوم اميري قول داد كه با مسئولين صحبت كند و افرادي را كه مهارت دارند به ما معرفي كند و در ضمن اگه بشه تعداد ديگري هم آموزش ببينند و وارد كار بشوند. بعد از سه روز خانوم اميري تماس گرفت و آقاي حميدي را به ما معرفي كرد و گفت: "ايشون مسئول مهارت آموزي افراد تحت پوشش كميته هستند و توسط ايشون مي تونيد افراد مورد نيازتان را انتخاب كنيد."
آقاي حميدي مردي خوشرو و بالاي پنجاه سال بود كه ساليان تو اين كار زحمت كشيده بود. بعد از آشنا شدن با ما از اين كه تو اين سن كم صاحب همچين كارخانه اي بودم و در عوض به فكر افراد نيازمند و كمك به آن ها بودم تعجب كرد كه خانوم اميري برايش توضيح داد كه من نوه ي شاهرخ خان هستم و در ادامه ي كارهاي اون قصد دارم اين كار را انجام بدم.
آقاي حميدي با خوشحالي گفت: "خيلي خوشحالم كه شماها قدم جاي پاي پدربزگتان گذاشتيد. اگه همه ي ايراني هايي كه در خارج از كشور سرمايه دار هستند سرمايه هايشان را وارد كشور كنند و به توليد مشغول بشوند و نيروي انساني از بيكاري نجات پيدا كنند و ما به خط توليد بالايي برسيم در هر زمينه اي مي تونيم حرف اول را در دنيا بزنيم.
با توجه به اين كه دولت هم از اين طرح ها استقبال مي كند و به اين افراد مساعدت لازم را مي كند. ما توي افرادمان همه جور تخصصي را مي تونيم پيدا كنيم و اگه لازم باشه آموزش هم مي تونيم بديم."
رو به آقاي حميدي گفتم: "يك سري از مهندسين و متخصص هاي لازم را به روزنامه آگهي داده ام كه استخدام كنيم. خوشحال مي شم اگه شما افراد آماده اي داشته باشيد كه اول آن ها را استخدام كنيم.
بابابزرگم هميشه مي گفت به جاي ماهي دادن ماهيگيري به ديگران ياد دادن بهتر است.
به كمك آقاي حميدي و ديگران و كلي آگهي استخدام و مصاحبه نيروي انساني كارخونه تكميل شد و روز پنجم اسفند كارخونه افتتاح شد.
فرشيد به عنوان معاون دوم من بعد از كامران و آرش به عنوان مسئول حسابداري و امور مالي و ماني هم به عنوان مسئول قراردادها و تداركات در كنار ما شروع به كار كردند.
فقط آرش به خاطر اين كه قرار بود بيستم عروسي كنند به طور نيمه وقت به كارخونه ميامد و بعد از بيستم هم مرخصي گرفته بود تا به كيش بروند .
با شروع صداي دستگاه ها انگار روح تازه اي در كارخانه دميده شد.
اون شب بعد از شام به اتاق كامران رفتم . سرم را روي شانه اش گذاشتم.
كامران خنديد و گفت: "مي دوني چند وقته يادت رفته شوهر داري و بهش سر نمي زني."
خنديدم و گفتم: "لوس نشو كامران. ما كه از صبح تا شب با همديگه هستيم. بازم گله مي كني."
كامران نگاه خواستني اش را به صورتم دوخت و گفت: "همه ي زندگي كه كار نمي شه. من و تو به محبت همديگه هم نياز داريم. اين مدت جز به فكر كار به فكر ديگه اي نبودي. حتي با هستي هم كمتر بازي كردي.
چند روز ديگه آرش و تينا تو خونه ساكن مي شوند و من و تو هنوز هم فكري به حال خودمان نكرديم."
گفتم : "آخه كامران اين كارها واجب تر بود. تازه مي دوني كه مي خوام يه توليدي لباس هم بزنم كه براي زن هايي مثل ليلا هم كار باشه و بعدش هم..."
كامران انگشتش را روي لبم گذاشت و گفت: "مي دونم مي خواي يه خونه هم براي بچه هاي بي سرپرست تهيه كني تا بتوني براشون امكانات تحصيلي و زندگي فراهم كني. باشه قبول ولي اول عروسي بعد اين كارها مهر هم كه بشه مي خواي بري دانشگاه و اون وقت من با اين زن پر مشغله نمي دونم چكار بايد بكنم."
بهش قول دادم كه همان شب با مامان صحبت كنيم و ببينيم بايد چكار كنيم.
مامان و مامان گل پري معتقد بودند حالا كه كار تعمير و نقاشي ساختمان به پايان رسيده مي تونيم كم كم مثل تينا و آرش وسايلمان را انتخاب كنيم و بخريم و داخل خونه بذاريم تا بعد از عيد تو فروردين به فكر عروسي باشيم.
ولي كامران گفت: "بهتره سريع تر كارها را انجام بديم تا روز دوم فروردين عروسي را بگيريم كه بتونيم از تعطيلات كارخونه استفاده كنيم و به مسافرت بريم."
مامان گل پري گفت: "من بميرم براي بچم. خب بگو مادر ديگه طاقت ندارم و مي خوام زودتر برم سر زندگيم چرا بهانه مياوري."
بابا هم گفت: "به نظر من هم بهتره دوم عيد باشه." و از فردا شروع به خريد وسايل خونه كرديم.
وقتي تينا و آرش فهميدند كه عروسي ما هم نزديك است، با موافقت ما بليطشان را عوض كردند و قرار شد هر چهار نفر روز چهارم عيد با هم به كيش بريم.
مهوش و مريم هم كه مرتب دنبال خريد لباس هاي مختلف بودند كه تو اين دو تا عروسي حسابي بدرخشند.
يه روز جمعه هم به آرش و تينا كمك كرديم تا جهيزيه ي تينا را تو طبقه ي بالا بچينيم. بابك هم كه تازگي ها از يه خانوم دكتر خوشش آمده بود و قصد ازدواج داشت خانواده ي خانوم دكتر را كه مهشيد نام داشت به عروسي دعوت كرده بود.
تينا مي خنديد و مي گفت: "چشم به هم بذاري چهار سال هم تمام مي شه ولي بعد از اون تو فقط مي خواي تو خونه بموني."
روي فرش سالنش دراز كشيد و گفت: "پس چي خيال كردي مي خوام تو خونه بمونم و به بچه هاي تپل و مپلم برسم و از زندگي ام لذت ببرم."
خنده ام گرفته بود.
من و تينا هميشه آرزوهاي مشتركي داشتيم ولي با نوشته شدن اين وصيت نامه زندگي من تغيير كرده بود و من تمام عمرم مسئول زندگي كلي آدم ديگر هم شده بودم ولي من مطمئن بودم كه در كنار كامران مي تونم از پس همه ي كارها بربيام.
تو خريد وسايل خونه به كامران مي گفتم: "خب تو هم نظر بده مي گفت خونه بايد با سليقه ي خانوم خونه تزئين بشه پس من فقط همراهي ات مي كنم."
موقع نوشتن كارت هاي عروسي وقتي دوستام را از نظر مي گذراندم تا كسي را از قلم نيندازم يكهو ياد نيما و روجا افتادم و به نيما تلفن زدم و دعوتشان كردم و از نيما پرسيدم: "كه سعيد و روجا چكار مي كنند؟" كه نيما گفت: "براي پيدا كردن كار به تهران اومدند ولي اين جا هم به جايي نرسيده اند."
آدرس كارخانه را به نيما دادم و گفتم: "بگه بيايند اون جا كه براي روجا كار دارم و مي تونه به عنوان اوپراتور كار كند و سعيد هم كمي آموزش ببينه مي تونه مشغول به كار بشه."
نيما كلي خوشحال شد و گفت: "روجا حتماً از شنيدن اين خبر خوشحال مي شه."
دائي بهروز اينا هم به تهران اومده بودند و روزهاي شاد و خوبي همگي در كنار هم داشتيم.
روز عروسي تينا و آرش كه تو خونه ي ما برگزار مي شد وقتي كامران من و تينا را به آرايشگاه رساند زير گوشم زمزمه كرد كه قلبم براي اين كه چند روز ديگه قراره عروس خودم را به آرايشگاه برسانم داره از سينه بيرون مياد.
خنديدم و گفتم: "پس محكم نگهش دار كه من شوهر بدون قلب نمي خوام."
تينا تو لباس عروس فوق العاده زيبا شده بود و منم پيراهن سرمه اي زيبايي پوشيده بودم كه بعد از آرايش زيباتر هم به نظر ميامد. كامران و آرش هر دو به دنبالمان آمدند و آرش دسته گل عروس را به دست تينا داد و جلوي ماشين ما حركت كردند.
كامران گفت: "من كه شمارش معكوسم را آغاز كردم."
نگاهي به نيم رخ زيبايش كردم و دستش را فشردم و گفتم: "منم همين طور." فيلمبردار از لحظه ي ورود به خونه مدام آرش و تينا را گرفتار كرده بود و به جايش تمام فاميل كه با دريافت كارت عروسي ما براي عيد غافلگير شده بودند مرتب به من و كامران تبريك مي گفتند.
مهتاب و سارا و گيتا در آغوشم كشيدند و با خنده مي گفتند: "بالاخره به مراد دلت رسيدي ولي خدا وكيلي مواظب شوهرت باش و برايش مرتب اسپند دود كن. تو اين مجلس لنگه نداره."
موهاي سارا را كشيدم و گفتم: "پس من چي هستم."
سارا گفت: "تو كه ماه مجلسي منظورم تو مردها بود."
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید