نمایش پست تنها
  #44  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

33

با این فکرها در را باز کردم و وارد خیابون شدم که شهروز پالتویش را روی دوشش انداخت و بیرون پرید و دستم را کشید و گفت : « صبر کن ژینا . » نگاش کردم و دیدم دوستانش بیرون اومدند و خودش با دمپایی بیرون پریده و رو به من گفت : « این هوای سرد همه چی رو از سرم پروند . حالا حالم بهتره . » خواستم جوابش را بدم که پشت سر شهروز ، بیژن را دیدم که یقه ی پالتویش را برگردانده بود تا گردنش سرما نخورد و با چشمان متعجب و گرد شده به من وشهروز نگاه می کرد . آروم سلام کردم که شهروز برگشت و با دیدن بیژن گفت : « خوب شد اومدی وگرنه حریف این ژینا نمی شدم . بیا بریم تو سرما می خوریم . »
بیژن با لبخند گفت : « هر چند که دلیل این چشم های گریان و دمپایی تو برف شهروز را نمی فهمم ولی بفرمایید تو تا ببینم چه اتفاقی افتاده . »
بیژن وقتی پالتویش را در آورد رو به شهروز گفت : « باز این آشغال ها را این جا آورده بودی کی می خوای دست از این کارهات برداری » شهروز با دلخوری گفت : « تو فکر می کنی من هنوز بچه ام که بهم بگی چکار کنم . »
بیژن سری تکان داد و گفت : « اگه نبودی که این کارها را نمی کردی . » و کنار من روی مبل نشست وپرسید : « حال خاله خوبه . » با سر اشاره کردم که آره وبیژن پرسید : « می تونم بپرسم تو تنهایی و بدون خبر با این سرو صورت پف کرده و گریان این جا چکار می کنی . پس کامران کجاست . نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ »
با شنیدن اسم کامران زدم زیر گریه و گفتم : « ای کاش اتفاقی افتاده بود ولی فعلاً تو زندگی من یک فاجعه بوجود اومده . »
بیژن پرسید : « چطوری ؟ » با گریه گفتم : « کامران زن وبچه داره و تو این مدت منو بازی داده بود . »
بیژن نیم خیز شد و پرسید : « چی گفتی ؟ » گفتم : « همونی که شنیدی . »
بیژن گفت : « کی اینو گفته ؟ » گفتم : « با چشم های خودم دیدم » و بعد ماجرا را برایش تعریف کردم .
شهروز که نزدیک اومده بود و به حرف هایم گوش می داد گفت : « عجب آدمی . حالا خوبه ما هر چی هستیم خودمون رو بچه مثبت نشون ندادیم . این که این ادعاش می شه چی از آب در اومد . »
بیژن گفت : « تو یکی لطفاً خفه . بذار اول دود حشیش از سرت بره و بتونی درست فکر کنی بعد قضاوت کن . »
شهروز گفت : « چیه مگه دروغ می گم . »
بیژن گفت : « نکنه وهم ورت داشته که ژینا از کامران جدا می شه و زن تو می شه . خوبه حداقل همین یه روز ، را هم نتونستی خودتو نگه داری . بهت بگم اگه نخوای دست از این کارهات برداری با من طرفی . »
شهروز گفت : « خیله خوب حالا . بذار ببینم ژینا چکار می خواد بکنه . »
با ناراحتی گفتم : چکار می تونم بکنم . همه زندگیم نابود شد . »
بیژن پرسید : « حالا کامران کجاست . چرا تماس نمی گیره . »
گفتم : « گوشی ام خاموشه و این جا را هم بلد نیست و نمی دونه من کجام . با فرشید بود . حالا هم حتماً با زن عزیزش کنار بخاری نشسته و از دیدن برف لذت می بره . »
بیژن گفت : بس کن دختر . یه طرفه به قاضی رفتن راضی برگشتنه . بذار من با کامران تماس بگیرم بیاد اینجا تا ببینم چه اتفاقی افتاده . » سریع گفتم : « نه » گفت : « این جوری نمی شه ، که » تلفنش را برداشت و با کامران تماس گرفت و گفت : « من بیژنم کامران ، ژینا این جاست تو هم به این آدرس بیا . » و بعد از قطع تماس رو به من گفت : « این بدبخت که داشت از نگرانی می مرد . » با ناراحتی گفتم : « اگه این جا مزاحمت هستم بگو . من با مامان گل پری تماس می گیرم تا سریع بیاد وتکلیف منو روشن کنه . »
بیژن با دلخوری گفت : « این حرف ها چیه . حرف من اینه که اگه کامران واقعاً مقصر هم باشه و سوء تفاهم نباشه اون باید از خونه بره نه تو . اون جا خونه ی توئه و نباید خودت را آواره کنی . خیلی راحت اگه تا این حد دروغگو باشه می تونی پرتش کنی بیرون . »
بیژن راست می گفت من اشتباه کرده بودم کسی که باید از خونه می رفت کامران بود نه من . دوباره شروع به لرزیدن کرده بودم و بیژن دستگاه فشار را آورد و فشارم را گرفت و گفت : « ببین تو داری می میری دیگه با این فشار پائین . لرزت هم برای همینه » و بلافاصله شربت و شیرینی درست کرد و به زور بهم داد .
تا کامران به اون جا برسد صد بار با خودم مرور کردم که چطوری باهاش برخورد کنم و چند جمله ای نثارش کنم که دلم خنک بشه . باید بهش می گفتم که ساکت نمی مونم و آبرویش را جلوی بابا اینا می برم . تو همین افکار بودم که با صدای ممتد زنگ از جا پریدم .
شهروز در را باز کرد و کامران با عجله وارد شد و در حالی که با عصبانیت شهروز را کنار می زد وارد سالن شد و فرشید هم به دنبالش .
بیژن سلام کرد و کامران گفت : « سلام ممنون که بهم زنگ زدی » و با خشم زیاد به سمت من اومد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود و صورتش از عصبانیت سرخ بود بازوهایم را گرفت و منو تکان داد وگفت : « معلومه این کارها که می کنی چه معنی داره . تو این دو ساعته هزار تا فکر به سرم زد و هر جایی را که فکر می کردم گشتم . »
درحالی که از نکان هایش کلافه و عصبی بودم داد کشیدم و گفتم : « ولم کن . چیخ دست پیش گرفتی عقب نیفتی . دنبالم می گشتی که چی . مگه من بچه ام که گم بشم . انگار یادت رفته من کی هستم » و سرم را بالاتر گرفتم و تو چشمانش زل زدم و گفتم : « من ژینا کیانی هستم . نوه شاهرخ خان که صاحب تمام ارثیه اش است و به نظر تمام فامیل خوشبخت ترین دختر . ولی نمی دونند که همین پول با عث بدبختی من شده تا بازیچه دست آدم کثیفی مثل تو باشم . »
کامران با عصبانیت دستش را بالا برد و با خودم گفتم الانه که صورتم از درد سیلی اش له شود ولی دستش را مشت کرد و در حالی که نفس عمیقی کشید وگفت : « بیا از این جا بریم . نمی خوام رفتاری کنم که بعداً پشیمون بشم . »
پایم را به زمین کوبیدم و گفتم : « من هیچ جا نمیام تا مامان گل پری بیاد وطلاق منو از تو بگیره . فکر کردی دیگه حاضرم زیر سقفی باشم که تو زیرش زندگی می کنی و منو خر کنی تا به زن وبچه ات برسی . »
کامران با عصبانیت روی مبل هولم داد و در حالی که احساس می کردم از شدت خشم دلش می خواد خفه ام کنه به رویم خم شد و گفت : « یه بار بهت گفته بودم من اگه عصبانی بشم بد عصبانی می شم الان همون موقع است . پس بهتره تا بلایی سرت نیاوردم این حرف های چرند را بس کنی و دنبالم بیای بریم خونه . »
پوزخندی زدم و گفتم : « و اگه نیام حتمتً کتک می خورم . خب بزن معطل چی هستی . تو که منو بچه گیر آوردی و زندگیم را خراب کردی حالا هم زورت به یه بچه می رسد چرا معطلی . »
کامران پنجه در موهایم کشید و چشم هایش را که از شدت خشم سرخ شده بود به صورتم دوخت و گفت : « بلند می شی و به خونه بر می گردی یا نه . » سرم را به علامت نه تکان دادم وگفت : « تو انگار دوست داری هر چیزی را امتحان کنی . حتی خشم منو . خیلی خب باشه . هر چه دیدی از چشم خودت دیدی » و با این حرف یکهو خم شد و با دستان قوی اش منو بلند کرد و روی دوشش انداخت و به جیغ وداد من که با لگد به شکمش می زدم و می گفتم منو بذار پائین توجهی نکرد و رو به فرشید گفت : « کیف وپالتویش را بیار . »
بیژن و شهروز خواستند جلویش را بگیرند که فریادی سر هر دویشان کشید وگفت : « برید کنار ودخالت نکنید . »
وارد خیابان شد ومنو به زور داخل صندلی عقب ماشین هل داد و خودش کنارم نشست و به فرشید که پشت فرمان نشسته بود گفت : « زود برو خونه . »
خواستم در ماشین را باز کنم و خودم را بیرون بیندازم که با چشم های خون گرفته اش سیلی سختی به صورتم زد و مچ دست هایم را گرفت و گفت : « من امشب تکلیفم را با تو بچه سرتق معلوم می کنم . »
در حالی که از درد و سوزش صورتم اشک هایم دو برابر شده بود و سرمای بیرون هم به لرز بدنم کمک می کرد فشار دست های کامران روی دستم بهم حس بد ضعیف بودن و تحقیر شدن می داد . این که مثل یه بره تو دست گرگ اسیر شده بودم و هسچ کس هم نبود کمکم کنه . حتی بیژن وشهروز هم جلوی رفتار زشت کامران را نگرفته بودند و اون داشت با من مثل یه بره ، رفتار می کرد .
اونم به خاطر چی . به خاطر کسی ، اون دختره ی عوضی مگه من چی می خواستم . فقط می خواستم رهایم کند تا برم و به درد خودم بسوزم . چرا می خواست منو به زور به خونه برگردونه . من که بعد از فهمیدن موضوع ازدواجش دیگه حاضر نبودم باهاش زندگی کنم . پس از جونم چی می خواست .
در حالی که از شدت گریه حالم بد شده بود به صورتش که هنوز خشم ازش می بارید نگاه کردم و با خود گفتم چه جالبه اون خطا کرده ولی خودش عصبانی و خشمگینه خوبه مردها همیشه زورگو بودند و هستند و بعد در حالی که دیگه نمی تونستم از ضعف و بی حالی سرم را نگه دارم سرم رو شانه اش افتاد و دوباره از حال رفتم .
وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم تو اتاق خودم هستم و کامران سرم را بالا گرفته و فرشید لیوان آب قندی را با قاشق به گلویم می ریزد .
چهره ی کامران هنوز در هم وعصبی بود و بعد از این که من چشم هایم را باز کردم رو به فرشید گفت : « برو پائین باش تا من صدایت نکردم نه خودت و نه هیچ کس دیگه بالا نیائید . فهمیدی . » فرشید با تردید یه نگاهی به من ونگاهی به کامران انداخت و گفت : « آخه. »
کامران گفت : « همین که گفتم . »
فرشید که داشت از در بیرون می رفت نگاهی به کامران کردم و از دیدن چشم های خون گرفته اش و صورت خشمگینش ترسیدم و با خود گفتم نکنه می خواد منو بکشه و یا بلایی سرم بیاره و با ناله گفتم : « نرو فرشید . منو تنها نذار . »
فرشید به سمتم برگشت که کامران با دست به بیرون هولش داد و در را قفل کرد و با پوزخند رو به من گفت : « جالبه . تو از تنها بودن با شوهرت می ترسی و اون وقت تنها می ری خونه ی اون مرتیکه عوضی شهروز و من بدبخت تو شهر آواره می شم که زنم با اون حال خرابش کجا رفته ؟
چیه بهت زنگ زده بود پیشش بری حالت بد شد . بگو . حرفتو بزن . بگو عاشق شهروزی و نمی تونی ازش بگذری . بهونه میاری که من زن وبچه دارم .
نه عزیزم فکر می کنی نفهمیدم تو منتظر تموم شدن این یک سال بودی که زودتر بری سراغ عشقت و فروش کارخونه برات خوب شد که زودتر بخوای زیر همه چیز بزنی و بری پی عشق وحالت .
ولی کور خوندی یه روز بهت گفتم خدا نکنه من عصبانی بشم و حالا اون روی سگ من بابلا اومده و در حالی که این حرف ها را می زد با چشمهای گشاد شده و لبروهای در هم کشیده به سمتم اومد و در حالی که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است گفت : « حالا می خوام بهت نشان بدم که اگه من نخوام نه طلاقی در کاره ونه شهروزی » ترسان ولرزان از روی تخت بلند شدم و خواستم به سمت در وسطی برم و فرار کنم که بازویم را گرفت و فشرد و منو به سوی خود کشید و گفت : « کجا خانم خانوما. من تو رو زیادی لوس کردم و حالا می خوام خطایم را جبران کنم » و در حالی که تمام پیشانی اش پر از قطرات عرق بود نفس زنان گفت : « هر چه قدر می خوای جیغ بزن . داد بزن کسی این جا به کمکت نمیاد . میدونی چرا . چون همه تو این خونه می دونند که تو زن منی غیر خودت و من حالا قصد دارم اینو بهت یادآوری کنم . »
در حالی که نمی دونستم چطوری خودم را از دستش رها کنم و خلاص بشم . با خودم گفتم : « خدایا کمکم کن . عجب گرفتاری شدم . حالا که فهمیده من می دونم زن داره می خواد با این کار منو مجبور به موندن کنه و راه برگشتم رو ببنده . »
کامران با یک حرکت از جا بلندم کرد و مثل بچه ای در آغوشم کشید و لب تخت نشست و فشار دست هایش را روی بازوهایم بیشتر کرد و چشم در چشمم دوخت و با نگاهی که ذوبم می کرد نگاهم کرد .
چیزی که تو چشم هایش بود که قبلاً ندیده بودم . برق عمیق وخواستنی . هیچ وقت تو این مدت این جوری نبود . در حالی که از این عشق نفرت انگیز بی زارم و مثل موش تو تله کامران گیر افتاده بودم و احساس ضعف و زبونی می کردم ولی نمی دونم چرا ته دلم می خواست ناتالی و اون بچه برن به درک و من برای ابد تو اون دست های قوی و محکم باقی بمونم و اون نگاه خشمگین ولی خواستنی روی صورتم باقی بمونه ، ولی تمام قوایم را جمع کردم و با درماندگی و با لحنی مستأصل گفتم : « کامران خواهش می کنم . چطوری می تونی بعد از این که غرور و عشقم را له کردی حالا با من این جوری رفتار کنی . »
کامران با پوزخندی گفت : « عشق ، مگه تو عشقی هم به من داشتی که من له اش کنم . ت. که همیشه عین یه ماهی از دست من سر خوردی و فرار کردی و هر موقع امیدوار شدم دوستم داری یکهو صدو هشتاد درجه چرخیدی و عوض شدی . »
وقتی به خودم می گفتم الانه که بهم بگه دوستم داره و این عقد سوری لعنتی را می خواد به عقد واقعی تبدیل کنه یکهو مثل مجسمه سرد و بی روح شدی . تینا عاشق آرش نبود ولی صد برابر رفتاری که تو با من داری با آرش مهربون بود و اون وقت تو می گی من عشق تو را له کردم منی که به گدایی عشق دنبال تو اومده بودم ولی امروز دیگه گدایی نمی کنم بلکه حقم رو می گیرم .
با تقلا سعی کردم کمی خودم را آزاد کنم و با ناله گفتم : « آره من آرش بودم از همون روز اول که دیدمت ولی تو همه ی این مدت یه فکر مثل خوره وجودم را خورد . فکر دشتن زن وبچه تو . که حالا امروز بهم ثابت شد » مثل برق گرفته ها منو از خودش جدا کرد و پرسید : « جدی . از کجا بهت ثابت شد . » با بغض گفتم : « با عکس هایی که امروز به دستم رسید ودیدم . »
با ناباوری نگاهم کرد و گفت : « کجان اون عکس ها » گفتم : « پائین تو سالن کنار شومینه . امروز با پست سفارشی برام اومد و آقا بهمن بهم داد . »
منو به سمت تخت هل داد و در حالی که به سمت در می رفت گفت : « خدا کنه دروغ نگفته باشی تا از دست من خلاص بشی وگرنه کاری می کنم که تا آخر عمر التماسم کنی طلاقت بدم و منم با یه بچه تو بغلت ولت کنم و دنبالم بدوی . »
در حالی که آب دهانم را قورت می دام گفتم : « دروغ نمی گم . با چشم های خودم دیدم . »
کامران در را باز کرد و فرشید را صدا زد و گفت : « ببین اگه کنار شومینه عکسی افتاده برام بیار بالا » . فرشید ظرف چند لحظه عکسها را به دست کامران داد و کامران دوباره در را قفل کرد و نگاهی به عکس ها کرده و آه عمیقی کشید و با ناراحتی به در تکیه داد و گفت : « خدایا منو ببخش و با عجله به سمتم اومد و کنارم نشست و سریع مو هایم را بوسید و گفت : « منو ببخش . » خدا بگم منو چکار کنه که دستم روی تو بلند شد . منو بگو که فکر می کردم تو به خاطر شهروز رفتی . نمی دونی بیژن زنگ زد و گفت تو اون جایی چه حالی شدم . رگ غیرتم را انگار چاک چاک کرده بودند . منو ببخش . چرا از اول این عکس ها را به من نشان ندادی . »
با بغض گفتم : « که چی بشه . که راحت تو صورتم نگاه کنی و بگی منو ببخش که زن وبچه داشتم و تو را بازی دادم . »
کامران این بار با مهربونی نه با خشونت بازویم را گرفت و توی چشمانم نگاه کرد و گفت : « نه عزیزم ، درسته تقصیر منه که از تو این ماجرا را قایم کردم ولی باور کن نمی خواستم بهت دروغ بگم فقط به خاطر بابا بود . » با تعجب پرسیدم : « منظورت عموئه . چه ربطی داره . »
کامران نفس عمیقی کشید وگفت : « همه اش مربوط به باباست . ناتالی زن بابام بود و یه جورایی نامادری من محسوب می شه . »
با نگاه به چشم های گرد شده من گفت : « یادته یه روز بهت گفتم از هر چی عشق وعاشقی به خاطر پوله بیزارم . به خاطر این بود که دو تا زن تو زندگی بابام اومده بودند که هر دو به خاطر پول بود . اول مادرم وبعد هم ناتالی . » در حالی که باور نمی کردم گفتم : « ولی ناتالی که از تو هم کوچکتر است .
کامران گفت : « خب باشه . این اولین باری نیست که این اتفاق تو دنیا می افته .ناتالی قبلاً با یه پسر بیکار ازدواج کرده بود و وقتی حامله بود ولش می کنه و می ره . موقع زایمانش بابا خیلی بهش رسیدگی می کنه و اونم از این موقعیت استفاده می کنه و به بابا که اینجا تنها بوده خودش رو نزدیک می کند و خودش را عاشق بابا نشان می ده و مرتب از جوون های کم سن وسال بدی می گه و بابا هم این وسط تصمیم می گیره با ناتالی ازدواج کند و یواشکی این کار را انجام می ده . وقتی من به این جا اومدم برای ناتالی خونه ای همین نزدیکی خرید و اون و بچه را به اون جا برد . این بچه هم که تو عکس می بینی دختر ناتالی است . خب من هم به خاطر بابا حضورش را قبول کردم . »
تنها نگرانی بابا از این بود که مامان گل پری این موضوع را بفهمد . چ.ن مامان گل پری نمی توانست قبول کنه دختری با این سن کم و در حالی که فقط ظاهراً مسلمان شده و بچه هم داره زن بابام بشه اونم بعد از ماجراهای مادرم . برای همین بابا به ناتالی گفت که باید موضوع ازدواجشان تو کارخانه مطرح نشه و همه فکر کنند اون منشی سوگلی باباست .
تا این که قضیه وصیت نامه پیش اومد و بابا به ناتالی گفت که ممکنه مجبور بشه به ایران برگرده و ناتالی که تا اون موقع فکر می کرده بابا وارث این کارخونه است وقتی می فهمد که بقیه هم در کارخانه شریکند بنای ناسازگاری را می گذارد و از بابا می خواد که حق وحقوقش را بده و طلاقش بده و می گه معلوم نیست این کارخانه چه قدرش مال توست و دیگه خسته شده و از این حرف ها .
بابا هم که فهمیده بود ناتالی فقط به خاطر پول باهاش ازدواج کرده با طلاقش موافقت می کنه به شرط این که از موضوع ازدواجشان کسی جز ما سه نفر خبر دار نشه به خصوص مامان گل پری و ناتالی هم با این شزط که تو کارخانه با همان شرایط قبل و حقوق بالاتر بماند قبول کرد و بابا کلی هم بهش پول داد . به خاطر همین بود که از کارخانه بیرونش نکردم . بابام هنوز ته دلش دنبال ناتالی است و در هر صورت اون نامادر یمن است هرچند وقت یکبار به بهانه ای از من پول می گیره و بابا گفته بهش بدم . ولی از وقتی که فهمید همه ی این ارثیه به تو رسیده تو را مقصر از دست دادن ثروتی که فکر می کرد به بابا می رسد و اون ازش استفاده می کند می دونست .
حالا هم که کارخونه فروخته شده و ما گفتیم می خواهیم از این جا بریم با فرستادن عکس ها خواسته زندگی من وتو را بهم بریزد تا دلش خنک بشه . هیچ فکر نمی کردیم جواب این همه خوبی های بابا ومنو این جوری بده .
در حالی که از شنیدن این حرف ها هنوز تو شوک بودم و از اتفاق هایی که امروز با دیدن عکس ها بین منو و کامران افتاده بود ناراحت وعصبی بودم گفتم : « ولی من که باورم نمی شه . چطور می شه به شما مردها اطمینان کرد . تون از دائی بهروز که چند سال زن داشت و کسی نمی دونست اینم از عمو . حالا من چطوری به تو اطمینان کنم . »
کامران خندید و گفت : « باز که شروع کردی . نکنه می خوای دوباره منو عصبانی کنی . »
در حالی که از یاد آوری چند لحظه پیش کامران خون توی صورتم دویده بود با دلخوری گفتم : « تمومش کن کامران . نمی خوام دوباره شروع کنی . » با شیطنت نگام کرد وگفت : « اتفاقاً منم می خواستم تمامش کنم که هر دو خیالمون راحت بشه . »
با اعتراض گفتم : « کامران . بس کن دیگه . طاقت ندارم . حالم خیلی بده . » چانه ام را در دستش گرفت و گفت : « بس نمی کنم اون عشقی که می گفتی له شده و از روز اول وجود داشته را چرا تا حالا قایمش کرده بودی . من اگه می دونستم با کمی خشونت می شه زبون تو رو باز کرد زودتر دست به کار می شدم . » و خنده ای بلند سر داد و آروم روی تخت دراز کشید و در حالی که بالش پشت کمرم می گذاشت گفت : « یعنی تو واقعاً عاشقم بودی . » با سر اشاره کردم که آره و پرسید : « پس چرا وقتی جریان وصیت نامه پیش اومد به اون حال وروز افتادی که من فکر کردم از من متنفری که به اون حالت افتادی و تب ولرز کردی و افسرده شدی . »
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « راستش می خواستم اینو تو کریسمس بهت بگم ولی حالا انگار مجبورم که بگم . من از همون شب اول دو در آشپرخونه عاشقت شدم و وقتی می گفتند می خواهند برایت زن بگیرند دلم آتش می گرفت و می خواستم سر همه فریاد بکشم . وقتی مهوش وبقیه دخترا بهم آویزون می شدند دلم می خواست خفشون کنم . »
کامران دستم را گرفت و پرسید : « پس چی شد چرا یکدفعه عوض شدی . » گفتم : « نمی دونم اومدن شهروز باعث شد که من بخوام اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی بهونه ای داشته باشم تا مورد تمسخر دخترعمه هام قرار نگیرم و بعدش هم اون اتفاقی که بین تو وعمو توی سالن افتاد و پای تو برید بهم ثابت کرد که من هیچ وقت نمی تونم با تو ازدواج کنم . »
کامران پرسید : « تو از کجا ماجرای اون روز رو فهمیدی . »
گفتم : « من اون جا بودم و از تو سالن کناری همه چی رو دیدم و شنیدم . »
کامران گفت : « پس تو که دیدی من چه قدر تو رو می خوام پس چرا رفتارت با من سرد شد و رفتی خونه خالت . »
گفتم : « برای این که بتونم گریه کنم و دردم را به خاله وتینا بگم . ولی بعد از خوندن وصیت نامه انگار یکهو یکی تو سرم بهم گفت که همه ی کارهای تو نقشه بوده و تو هم مثل مامان گل پری از قضیه خبر داشتی و خواستی منو عاشق خودت کنی و منم خر بشم وراحت بله را بگم و تو بعد از بدست آوردن ارثیه به دنبال دل خودت بری و با خود گفتم ، از کجا معلوم کامران زن وبچه نداشته باشه یا عاشق کس دیگه ای نباشه و تمام این فیلم ها به خاطر به دست آوردن ارثیه بوده و چون می دونسته من پول برایم مهم نیست که بخوام به خاطر این پول باهاش ازدواج کنم خواسته به وسیله عشق وعاشقی منو بدست بیاره .
ولی وقتی تو شمال بودم آرش وتینا دنبالم اومدند و گفتند می تونم عقد کرده تو باشم و این پول را برای خانواده زنده کنم . با خودم گفتم من خیلی آرزوها داشتم که می تونم با این پول بهشون برسم که از همه مهمترشون کمک به آدم هایی مثل لیلا و هستی بودند . فکر کرم می تونم با پذیرفتن این عقد هم به بقیه کمک کرده باشم هم به قول آرش تو را امتحان کنم و تو این مدت بفهمم که تو آیا واقعاً منو به خاطر پولم می خواستی یا نه . چیزی که تمام این روزها آزارم می داد و شکنجه می شدم . با هر حرکت خوب یا بد تو بهم می ریختم و حالم بد می شد . هر بار که ناتالی را می دیدم عین مار زخمی به خودم می پیچیدم ولی با خودم می گفتم نباید بی خودی تو را متهم کنم . ولی امروز با دیدن این عکس ها به خودم گفتم حس درونی من به من دروغ نمی گفت و این من بودم که می خواستم به خودم دروغ بگویم و خودم را تو این چند وقت قانع کرده بودم که تو کریسمس به جای هدیه بهت بگم که می خوام برای همیشه در کنارت بمونم . »
کامران خنده ی بلندی سر داد وگفت : « پس باید از ناتالی ممنون باشم که با فرستادن این عکس ها باعث شد دعوای امروز پیش بیاد و تو زودتر به عشقت اعتراف کنی . حالا بگو ببینم آیا منو به خاطر سیلی امروز می بخشی یا نه . » سرم را به علامت نه تکان دادم و گفتم : « نه ، نمی بخشم . »
کامران سرش را خم کرد و گفت : « خب عزیزم قبول کن که دیوونه شده بودم . من که نمی دونستم تو چرا رفتی خونه ی شهروز وقتی اون جور می خواستی خودت رو از ماشین پرت کنی بیرون دیگه نفهمیدم چه کار می کنم . تازه تو هم قبلش یه سیلی جانانه بهم زده بودی . »
خنده ام گرفت و گفتم : « خب پس می تونیم با هم کنار بیائیم و فراموشش کنیم . »
کامران گفت : « باشه قبول . می دونی دلم می خواد زودتر کریسمس بیاد و مامان اینا که اومدند همراهشان برگردیم تهران . »
گفتم : « منم خیلی دلم تنگ شده » و سرم را روی شانه اش خم کردم و با ناز گفتم : « کامی هیچ وقت بهم دروغ نگو و خیانت نکن که طاقتش را ندارم . »
موهایم را بوسید و گفت : ن تا زنده ام از هیچ چیز نترس که گدای عشقت هستم . »
صدای ضربه ای که فرشید به در می زد باعث شد کامران بلند بشه و در را باز کند و به فرشید بگوید بیا تو صلح برقرار شد . فرشید که نگران رفتار ما دو تا بود نفس عمیقی کشید و گفت : « خدا را شکر . »
کامران عکس هایی را که ناتالی فرستاده بود نشانش داد وماجرا را نعریف کرد و از فرشید هم خواست در این مورد با مامان گل پری حرفی نزند .
فرشید گفت : « باشه ولی بیژن این جا اومده ونگرانه . »
با کامران پائین رفتیم و بعد از این که به بیژن گفتیم یه سوء تفاهم پیش اومده قرار شد شام را همگی بیرون بریم و بیژن با شهروز تماس گرفت و گفت : « دیر میاد و مشکل ما حل شده و بهتره چیزی به مامان گل پری و خاله ترگل نگوید . »
شام را به یک رستوران معروف رفتیم و کامران بعد از شام قرار شد که بیژن را به خانه اش برساند و به سمت خانه ی آنها پیچید.برف زیادتر شده بود و برف پاک کن به شدت کار می کرد.سر کوچه ی بیژن اینا یکهو نور شدیدی توی چشمانمان افتاد و بعد صدای برخورد محکم ماشین ما با یک کامیون بزرگ که به سمت ما انحراف پیدا کرده بود تو گوشمان پیچید یک لحظه در اثر برخورد سرم با داشبورد ماشین گیج و منگ بودم و بعد از چند ثانیه متوجه شدم که کامیون از سمت راننده به ماشین ما زده و تقریبا ماشین را له کرده و کامران و فرشید که پشت سرش نشسته بود لای صندلی و ماشین گیر کرده بودند.
بیژن سعی می کرد منو از ماشین در بیاره ولی من به کامران که بیهوش شده بود و جوابم را نمی داد چنگ می زدم با گریه و زاری صدایش می کردم. فرشید به هوش بود ولی گیر کرده بود و ناله می کرد.بیژن بلافاصله با اورژانس و آتش نشانی تماس گرفته بود و راننده کامیون با ناراحتی بالا و پایین می رفت و به خودش بد و بیراه می گفت .
عجب روزی بود اون از اتفاقات عصر تا شب اینم از آخر شبمون. در حالیکه گریه می کردم ماموران آتش نشانی فرشید و کامران را بیرون کشیدند و به آمبولانس منتقل کردند و منم همراه آمبولانس به طرف بیمارستان رفتم.
تمام مدت کامران را صدا می زدم ولی وقتی هیچ عکسالعملی نشان نمی داد بر شدت گریه ام افزوده می شد.تو بیمارستان بیژن که به کارها واردتر بود جلو افتاده بود و شهروز هم که خودش را رسانده بود سعی در دلداری دادن من داشت.
ولی من فقط خدا را صدا می کردم و با خودم می گفتم همش تقصیر منه . اگه من امروز عاقلانه رفتار کرده بودم و از اول عکس ها را به کامران نشان داده بودم اگه به بیژن نمی گفتم ای کاش اتفاقی برای کامران افتاده بود.
اگه امشب بیژن به خاطر من به خونمون نمیومد این اتفاق نمی افتاد.
مرتب به خدا می گفتم خدایا منو ببخش غلط کردم.اونو دوباره به من برگردون .
در حالیکه به دنبال برانکارد کامران که برای سیتی اسکن و عکس برداری می بردنش می دویدم با خدا هزار تا قول و قرار می گذاشتم و ازش کمک می خواستم.
نزدیکی های صبح بود که بیژن گفت سیتی اسکن سالم بوده ولی هنوز بهوش نیامده.
کنار تخت کامران نشستم و به صورت زیبایش چشم دوختم که زیر چشمش کبود شده بود و دستش را در دستم گرفتم و شروع به آروم حرف زدن باهاش کردم.
از آرزوهایی که داشتم و می خواستم در کنارش بهش برسم و از بچه هایی که دلم می خواست ازش داشته باشم که آروم آروم چشم هایش را باز کرد . پرستار بلافاصله دکتر را صدا کرد و من که از شوق بهوش آمدنش اشک میریختم همان جا روی زمین سجده ی شکر به جا آوردم.
کامران با ناله گفت : "ژینا کجایی؟"
بلند شدم و صورتش را نوازش کردم و گفتم : "همین جا عزیزم"
با نگرانی پرسید : "تو سالمی . فرشید و بیژن"
گفتم: " من و بیژن سالمیم ولی فرشید دستش شکسته و گچ گرفته اند و بدنش هم ضربدیدگی شدید دارهد و تو بخش خوابیده."
دکتر بعد از یه سری سوالات از حال کامران بهش گفت که می تونه پاهایش را حرکت بده که یکهو ناله ی کامران به هوا رفت و گفت : "آخ کمرم و پاهام درد شدیدی دارد ولی حرکت نمی کنه"
به دستور دکتر عکسبرداری و ام آر آی انجام شد و نتیجه فردا ظهر معلوم شد که در اثر ضربه اعصاب کمر و پاهای کامران آسیب دیده بود و فعلا قادر به حرکت نبود.
با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد ولی دکتر گفت که "ظرف یک هفته تو بیمارستان توسط دارو و فیزیوتراپی امکان خوب شدنش وجود دارد."
کامران بعد از شنیدن حرف های من اولش باور نمی کرد و فکر می کرد می خوام بهش دلداری بدم وگرنه فلج شده است ولی وقتی به جون هستی قسم خوردم که بهش دروغ نمی گم باور کرد.
از اون روز کار فرشید و بیژن این بود که مرتب به کامران سر بزنند و شهروز هم می گفت من اگه نمیام نمی خوام باعث ناراحتی و عصبی شدن کامران بشم.
مامان گل پری و خاله ترگل هم برگشته بودند و بعد از شنیدن خبر تصادف با عجله و هراس خودشان را به بیمارستان رسانده بودند و بعد از این که کامران کلی التماس کرد مامان گل پری راضی شد به خونه برگرده و از این ماجراها چیزی به عمو نگه و خونه را برای ورود آن ها آماده کنه.
پنج روز به کریسمس مونده بود و من از کنار کامران با تمام اصرارهایش تکان نخورده بودم و کامران با خنده می گفت :"یادت باشه دیگه هیچ وقت از من قهر نکنی که باید این همه ازم پرستاری کنی."
اون روز عصر توی راهرو قدم می زدم که صدای فارسی حرف زدن زنی از داخل اتاقی به گوشم رسید. کنجکاو شدم و داخل اتاق را نگاه کردم و دیدم زنی حدودا سی و پنج ساله با گریه رو به مردی که روی تخت دراز کشیده بود می گفت :"نمی دونم تو این کشور غریب باید چکار کنم . این ها دلشان از سنگه."
بی اختیار وارد اتاق شدم و پرسیدم :" می تونم کمکتون کنم ؟"
زن بی اختیار لبخند زد و پرسید:"شما ایرانی هستید."
گفتم:" بله، انگار شما این جا غریبید ."
با بغض گفت :" خب معلومه . آدم که تو کشور و وطن خودش نباشد غریب است . شما چی ؟"
گفتم:" منم ایرانیم . صدای شما را که شنیدم کنجکاو شدم ."
زن که صورت ملیحی داشت گفت:" ولی شما اگه فارسی حرف نزنید کاملا شبیه اروپایی ها هستید. حتما دورگه هستید."
گفتم :" نه کاملا ایرانی هستم و فقط چند ماهی است که به فرانسه اومدم.اسمم هم ژینا کیانی است و اگه کمکی از دستم بر بیاد خوشحال می شم براتون انجام بدم ."
زن با لبخند گفت:" منم عسل هستم و این آقا هم نادر میرزائی همسرم است."
گفتم :" خیلی خوشبختم . انگار همسرتان بیمار هستند ."
مرد که اسمش نادر بود به زحمت گفت:" اصولا آدم هایی که تو بیمارستان بستری هستند بیمارند ولی من خودم ترجیح می دادم به جای این که این جا بستریباشم تو کشور خودم باشم و همان جا راحت بمیرم نه این که این جا باشم و ببینم دکترهای هموطنمان برای خارجی ها کار می کنند و مردم خود ما گرفتار و در به در این جا باشند."
عسل رو به نادر گفت:" باز شروع کردی؟ تو می خوای شهید بشی و زودتر پیش خدا بری و به بهشت برسی ولی بی انصاف فکر من و اون دو تا بچه ی کوچک را کردی که به تو احتیاج داریم . "
از حرف های نادر و عسل فهمیدم که نادر جانباز است . با احترام رو به نادر گفتم :" می شه بپرسم مشکل شما چیه که به این جا مراجعه کردید؟"
نادر با خنده گفت:" من هیچ مشکلی ندارم این عسل است که با من مشکل دارد."
عسل با اعتراض گفت :" دروغ می گه . این نادر تمام بدنش پر از ترکش است و یادگاری های جنگ تحمیلی را با خودش حمل می کند ولی مشکل از جایی شروع شد که یکی از ترکش ها که توی سرش بوده شروع به حرکت کرده و الان چند وقت است که با سردردهای شدید روبرو شده و دکترهای ایرانی گفتند که اگر هر چه سریعتر عمل نشه یا کور می شه یا می میره و ما را راهی آلمان کردند و گفتند دکتری ایرانی آن جاست که از پس این عمل به خوبی برمیاد ولی وقتی به آلمان رسیدیم گفتند این دکتر برای گذراندن تعطیلات به فرانسه اومده و تو این بیمارستان می توانیم پیدایش کنیم
با هزار بدبختی و مصیبت به این جا اومدیم و حالا که دکتر را پیدا کردیم میگه من با این بیمارستان قرارداد ندارم و اگه بخواهید عمل کنید باید تمام مخارج بیمارستان و من را نقدا پرداخت کنید و من فقط تو آلمان می توانم با..........
هزینه ی موردنظر شما عمل را انجام بدم و پس فردا هم به تعطیلات می ره و ما هم دستمان به جایی بند نیست و اگه نادر زودتر عمل نشه از دست میره. نمی دونم رحم و مروت کجا رفته. نادر بهترین سالهای جوانی اش را در جنگ از دست داده و حالا هم که می خواد بالا سر زن و بچه اش باشد باید این جوری به سرمون بیاد» و شروع به گریه کرد.
نادر با ناراحتی گفت: «بس کن عسل. من راضی ام به رضای خدا.»
صدای هق هق عسل بلند شد و من با ناراحتی و بغض از اتاق بیرون اومدم و پیش کامران رفتم و اشک هایم سرازیر شدند.
کامران پرسید: «چی شده.»
ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم: «می دونی کامران من خیلی از خودم خجالت می کشم ما تو ناز و نعمت زندگی می کنیم و اون وقت برای مسائل کوچک احساس بدبختی و ناتوانی می کنیم.
همون شب تو تصادف با خودم می گفتم عجب من بدبخت و بدشانسم که تو به روز اون همه اتفاق برام افتاده ولی حالا می بینم یه مرد، یه مرد واقعی تمام سال های جوانی اش را توی میدان جنگ به خاطر آرامش و آسایش امثال ما و دیگران از دست داده و این همه درد داره و اون وقت با اون آرامش و صبر می گه رضاست به رضای خدا. چه قدر این آدم و جانبازهای دیگه آدم های بزرگی هستند و ما ضعیف و ناتوان هستیم. نمی دونی چه قدر دلم می خواد می تونستم کمکی برایشان باشم.»
کامران با لبخند گفت: «عزیزم تو ناتوان نیستی. خدا قدرتی به تو داده که به هر کسی نمی ده. اونم دل مهربونت است که با درد دیگران به درد میاد و از همه مهم تر تو پول داری و با اون می تونی به قول خودت به خیلی ها کمک کنی. خب شروع کن.
این اولیش. دست، دست نکن. اون دکتر را پیدا کن و هزینه بیمارستان و دکتر را پرداخت کن تا به وظیفه ای که ما در قبال این ادم ها داریم عمل کرده باشی.»
کامران راست می گفت خدا به من این شانس را داده بود که به دیگران کمک کنم. بلافاصله سراغ عسل رفتم و اسم دکتر را پرسیدم و به اتاق مخصوصش رفتم و گفتم تمام هزینه ها را پرداخت می کنم فقط هر چه سریعتر نادر را عمل کند.
دکتر اول فکر کرد من از اقوامشان هستم ولی وقتی فهمید نسبتی ندارم فکر کرد دیوانه شده ام و پرسید: «مگه پولتان را از سر راه آورده اید که می خواید خرج دیگران کنید.»
با دلخوری گفتم: «نمی دونم شما چطور دکتری هستید که فقط همه چیز را با پول می سنجید ولی تو جواب سؤال شما می خوام بگم مگه نادر و امثال نادر جانشان را از سر راه آورده بودند که برای ما خودشان را به خطر بیندازند.»
دکتر گفت: «هرچند منطق من و شما با هم فرق می کند ولی اگه پولتان حاضر باشه من همین امروز عملش می کنم و فردا هم ویزیتش می کنم. چون پس فردا باید به تعطیلات برم.»
بلافاصله با فرشید تماس گرفتم و ازش خواستم که پول لازم را تا یک ساعت دیگه بیمارستان بیاره. فرشید اول ترسید و فکر کرد برای کامران اتفاق افتاده که گفتم: «نه، ولی زود باش.»
دکتر هم دستور داد نادر را برای عمل اماده کنند.
وقتی به اتاق نادر رفتم و عسل را دیدم که با تعجب به پرستارها که می خواستند نادر را برای اماده شدن همراه خودشان ببرند نگاه می کرد و رو به نادر گفتم: «پدربزرگم همیشه می گفت بعضی چیزها قسمت است و قسمت شما هم این بوده که به پاریس بیائید و ما هم تصادف کنیم و تو این بیمارستان باشیم و همدیگه را ببینیم.»
نادر گفت: «نمی فهمم شما با دکتر صحبت کردید چطور راضی شد.» با لبخند گفتم: «من راضی اش نکردم. همون خدایی که گفتید باعث شد راضی بشه.»
دکتر وارد اتاق شد و رو به نادر گفت: «خان کیانی تمام هزینه عمل و بیمارستان شما را قبول کردند.»
نادر اخم هایش درهم رفت و گفت: «ولی من احتیاج به دلسوزی کسی ندارم.»
روبرویش ایستادم و گفتم: «این دلسوزی نیست نادر خان. این ادای دین است. من این قدر خدا بهم پول داده که تو این سن کم حتی خودم هم از مبلغش سرم سوت بکشه ولی اگه من و امثال من تو کشورمان راحا و سالم بزرگ شدیم و زیر دست دشمن نیفتادیم فقط به خاطر وجود ادم هایی مثل شما بوده. پس من به وظیفه ام عمل کردم و همیچ کار دیگه ای نکردم. حالا هم تا دیر نشده زودتر به اتاق عمل برید که تا کمی هم وجدان من آروم باشه.»
نادر اشک توی چشمانش پر شد و گفت: «پس هنوزم هستند کسانی که قدر فداکاری ما را بدانند.»
گفتم: «کم نیستند این آدم ها و ما هنوزم به شماها افتخار می کنیم.»
وقتی نادر را به اتاق عمل بردند کنار عسل نشستم و برایش کم و بیش تعریف کردم که چرا و چطوری تو پاریس هستم و برای چی به ایران می خوام برگردم.
عسل هم تعریف کرد که دختر عموی نادر بوده و تمام این سال ها را منتظر ازدواج با نادر بوده و بعد از ازدواج هم صاحب یک دختر و پسر شده بودند و نادر به خاطر جانبازی بالایش تمام مدت دچار مشکل بوده و کار سخت هم نمی تونه انجام بده ولی به خاطر این که اون زمان ادامه تحصیل نداده کار اداری هم برایش نیست و در نتیجه خرج زندگیشان به روی دوش پدر شوهرش است و خودش هم معلم بهداشت است و حقوق زیادی ندارد.
تا این جا هم که اومدند به کمک بنیاد شهید و خانواده بوده و نمی دونه اگه خدا منو سر راهش قرار نمی داد باید چکار می کرده.
دست هایش را گرفتم و گفتم نگران نباش خدا همیشه بزرگه. شماره تلفن خونمون تو تهران را بهت می دم تو هم آدرس و تلفنت را بده. وقتی کارخونه و تولیدی را توی تهران راه انداختیم حتماً یک کار خوب هم بعد از خوب شدن نادر برایش در نظر می گیرم.
عسل گفت: «تو خیلی مهربونی. خدا هر چی دلت می خواد بهت بده.»
گفتم: «خدا خیلی چیزها به من داده و من به شکرانه اش این کارها را انجام می دم.»
بعد از چند ساعت عمل طولانی دکتر بیرون اومد و خبر خوش سلامتی نادر را داد. من و عسل همدیگه را از خوشحالی بغل کردیم و بوسیدیم. وقتی نادر به هوش اومد کامران هم که با واکر راه می رفت به دیدنش اومد و این چند روز باقی مونده را وقتش را با نادر سپری می کرد.
خدا را شکر یه روز قبل از کریسمس و اومدن مامان اینا کامران کاملاً راه می رفت و دکتر مرخصش کرد. هر چی از عسل خواستم همراه ما به خونه بیاد قبول نکرد و گفت نمی خواد نادر را تنها بگذارد.
فصل 35
شبی که مامن اینا اومدند پاریش سفیدپوش بود و من بعد از این مدت که کلی احساس دلتنگی و خستگی می کردم احساس خوب با خانواده بودن را دوباره تجربه کردم.
مامان گفت: «که آرش و تینا قصد دارند تو اسفند ماه عروسیشان را بگیرند.»
کامران رو به من گفت: «خب ژینا من و تو کی عروسی می گیریم.»
با خنده گفتم: «نمی دونم ولی وقتی رفتیم تهران حتماً تو اولین فرصت این کار را انجام میدیم.»
بابا و مامان و عمو هر سه یکهو پرسیدند: «مگه قصد دارید عروسی کنید.»
و کامران در حالی که دستش را دور بازویم حلقه می کرد گفت: «آره بالاخره عروس من راضی شد که زن واقعی و دائمی من بمونه.»
مامان با خوشحالی گفت: «ژینا، کامران راست می گه.»
با خنده گفتم: «آره» مامان با خوشحالی بغلم کرد و بوسیدم و گفت: «پس خیلی کار داریم. خرید جهیزیه و کارهای عروسی.»
بابا گفت: «عروسی شما باید تو فامیل تک باشه.»
عمو با خوشحالی رو به مامان گل پری گفت: «خوشحالم اگه من شانس نداشتم کامران خوش شانسه.»
شب کریسمس را کنار برج ایفل در کنار انبوهی از مردم که نظاره گر آتش بازی و شادی و پایکوبی بودند به خوبی گذراندیم و فردای آن روز کامران به اصرار منو با خودش به خیابان شانزه لیزه برد و وارد یک مغازه ی لباس عروس برد و به اصرار خواست که لباس عروسم را همان جا انتخاب کنم و گفت: «می خواد این هدیه کریسمس یه من باشه.» بعد از کلی نگاه کردن لباس زیبایی را انتخاب کردم و بعد از پوشیدن کامران دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آخه من چطوری تا عروسی طاقت بیارم. عین فرشته ها شدی.»
تاج زیبایی هم خریدیم و به خونه رفتیم. تو خونه همه با دیدن لباس کلی تعریف کردند و مامان و مامان گل پری دل تو دلشان نبود که زودتر به ایران برگردیم تا هرچه زودتر کارهای عروسی را انجام بدیم.
یه روز عصر عمو به اتاقم اومد و با لبخندی گفت: «می دونی ژینا، کامران برام تعریف کرده که ناتالی چکار کرده، اومدم بگم اگه تو این مدت رفتار ناتالی باعث ناراحتی ات شده منو ببخش. من کلاً تو زندگیم هیچ وقت با چشم باز زندگی نکردم بابام هم به خاطر همین فکر کرده که اگه کارخونه به دست تو و کامران اداره بشه خیلی بهتره. حالا فقط ازت می خوام که از این ماجرا به کسی چیزی نگی.»
از گردنش مثل بچگی هام آویزان شدم و بوسیدمش و گفتم: «خیالتون جمع باشه.» اعتراف عمو درباره ی ناتالی خیالم را کاملاً آسوده کرد. چند روز باقی مونده رو با مامان اینا به گردش گذراندیم و کارها لازم را هم انجام دادی و بعد از خداحافظی از عسل و نادر یک شب به اتفاق خاله ترگل و بیژن و شهروز همگی شام را دور هم خوردیم.
فردای اون شب یعنی بیستم دی بعد از خداحافظی از آقا بهمن و پروین خانوم که از رفتن ما دلتنگ بودند، از پاریس خداحافظی کردیم و همگی به سمت تهارن پرواز کدیم، سپیده دم بود که به تهران رسیدیم و با دین تینا و آرش و خاله که به استقبالمان آمده بودند خودم را در آغوش خاله و تینا انداختمو نمی دوستم از این که دوباره می تونم در کنار عزیزانم باشم چگونه ابراز شادی کنم.
وقتی به خونه رسیدیم اول از همه پیش لیلا رفتم و هستی را که تپل تر و بامزه تر شده بود و می توانست سینه خیز حرکت کند در آغوش گرفتم و از بویی که می داد لذت بردم و غرق بوسه اش کردم.
کامران با دیدن این صحنه ها رو به لیلا گفت: «اگه بچه ات را نجات ندی ژینا خفه اش می کند.»
با اعتراض گفتم: «کامران خیلی لوسی.»
لیلا که می خندید گفت: «وای نمی دونی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود. چه خوب کردید زود برگشتید.»
به همراه هستی و لیلا وارد ویلا شدیم و وقتی به کمک کامران چمدان هایم را که خیلی زیاد بود به اتاقم بردم و نگاهی به اتاقم و وسایلش کردم و نفس عمیقی کشیدم خودم را روی تخت انداختم و با خنده گفتم: «آخیش کامی دیگه از دستت خلاص شدم بدون مزاحم می تونم راحت در اتاقم را قفل کنم و بخوایم.»
کامران اخم هایش درهم رفت و با دلخوری گفت: «چیه، نکنه می خوای زیر قولت بزنی.»
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم: «شاید.»
کامران کنارم نشست و گفت: «جنابعالی غلط کردی، مگه من میذارم.»
و به چشمانم نگاه کرد و گفت: «می دونی چیه ژینا، دیگه طاقت ندارم چند وقت دیگه هم برای عروسی صبر کنیم.» خندیدم و گفتم: «ولی مجبوری چون از فردا کارهای زیادی داریم. یادت رفته ما باید اول کارخونه و کارهایش را ردیف کنیم.»
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «خب ولی اول می تونیم عروسی بگیریم.»
گفتم: «نه، اون جوری نمی تونیم با خیال راحت به زندگیمون برسیم.»
با صدای تینا که می گفت: «می تونم بیام تو«، کامران بلند شد و در را باز کرد و گفت: «بفرمایید» و از در بیرون رفت.
تینا به شوخی گفت: «قدم ما سنگین بود پسر دائی.»
کامران خندید و گفت: «نه می رم وسایلم را جابجا کنم.»
تینا خودش را روی صندلی ولو کرد و گفت: «خب چی شد می خوای با کارمان چکار کنی؟»
با خنده از جایم بلند شدم و از داخل جعبه لباس عروس را در آوردم و جلوی چشمش گرفتم و گفتم: «قشنگه؟!»
تینا با ناباوری نگام کرد و یکهو از جایش پرید و بغلم کرد و گفت: «یعنی می خوای جدی جدی عروسی کنی.»
با خنده گفتم: «لباسم را خراب کردی.» خندید و گفت: «اونه اوم. نه به اینکه نمی خواستی عقدش بشی، نه این که لباست را هم از پاریس آوردی. بله دیگه مردم پول دارند.»
خندیدم و گفتم: «لوس نشو.»
تینا گفت: «زود باش همه چی را برام تعریف کن.»
کم و بیش از تصمیم هایم گفتم و بدون این که از ماجرای عمو و ناتالی برایش چیزی بگم گفتم که در مورد ناتالی هم مطمئن شدم و جریان تصادف و عسل و نادر را هم باریش تعریف کردم.
تینا به شوخی گفت: «خدا نکشدت. تو اون جا هم دست از این مهربون بازی هات برنداشتی.»
گفتم: «نه، اتفاقاً فهمیدم که باید خیلی بیشتر از این هم مهربون باشم.»
تینا گفت: «در هر صورت من که خیلی از این تصمیم تو کامران خوشحال شدم حتماً آرش هم خیلی خوشحال می شه. حالا کی عروسی می کنید.»
گفتم: «نمی دونم اول باید یه فکری به حال کارها بکنیم و بعد تصمیم بگیریم.»
اون شب عمه پریوش و عمه پرستو و خاله اینا توی ویلا جمع شدند و شب خوبی را گذراندیم.
بابک و مانی مرتب سر به سر کامران گذاشتند و شازده دوماد، شازده دوماد بهش می گفتند. مریم و مهوش هم با تمام این که مثل همیشه حسادتشان معلوم بود ولی سعی می کردند خودشان را خوشحال نشان بدهند.
خاله و عمو بهرام هم خیلی خوشحال بودند و موقع شام بابا رو به عمو گفت: می دونی مش رجب گفت که خونه بغلی ما که دو طبقه ی مجزای دویست متری است را برای فروش گذاشته اند، اگه موافق باشی اونو برای آرش و تینا و کامران و ژینا بخریم. تا کنار ما باشند هم این که تینا و ژینا کنار هم باشند.»
پیشنهاد خوبی بود و مامان از همه بیشتر خوشحال شد. فردایش همگی به دیدن خونه رفتیم. نسبت به ویلای ما خیلی کوچک بود و دویست متر زیربنا هر طبقه بود و یک حیاط سرسبز هشت صد متری داشت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید