نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 31

اون سال زمستان سختی بود و شاهرخ مرتب شبها در درسهایی که معلم هایی بهم خصوصی می دادند کمکم می کرد و صبح ها به مغازه می رفت و برای نهار برمی گشت. بعضی روزها بابا و عموبه بازار می رفت و سعی می کرد از تجربه های بابا و عمو برای کار در بازار بزرگ و همین طور معاملات فرانسه و نحوه مدیریت کارخانه از آقای کریمی که وکیل عمو شهرام بود استفاده کند.
زمستان رو به اتمام بود و نزدیک عید که زن عمو مریم از من پرسید: پس کی می خوای مادر بشی؟
خودم خیلی دوست داشتم هر چه زودتر مادر بشم ولی تا اون روز این اتفاق نیافتاده بود. اون روزها مثل حالا نبود که دخترها چند سال دوست دارند تفریح کنند و بعد بچه دار بشوند اون موقع اگه دختری دیر حامله می شد می گفتند نازاست و از این حرفها.
منم اون روز با تمام این که شاهرخ هر روز عشق و علاقه بیشتری نثارم می کرد تنم می لرزید و با خودم می گفتم نکنه منم مثل بعضی از زنها نتونم مادر بشم. درسته که شاهرخ بچه داره ولی اگه همین مسئله باعث بشه که منو ترک کنه و بگه بازم بچه می خواد اون وقت من چیکار کنم.
همین فکر باعث ککنج اتاق بنشینم و های های گریه کنم. راستش منی که عاشق شاهرخ شده بودم و تو این مدت هم جز مهر و محبت از شاهرخ ندیده بودم و این شاهرخی که با من زندگی می کرد اصلا قابل اقایسه با شاهرخ زندگی نگین نبود حتی از دیر کردن شاهرخ بال بال می زدم چه برسد که یه روز بخواد منو به خاطر بچه طلاق بده.
اون زمان زیاد می شنیدم که مردها به خاطر هوس دلشان زن دوم و سوم می گرفتند چه برسد به اینکه زنشان حامله هم نشود. تو افکارم غرق بودم و در حال گریه که پریوش با دست های کوچکش اشک هایم را پاک کرد و گفت: مامانی چرا گریه می کنی؟
پریوش را بغل کردم و سخت فشارش دادم و صورتش را بوسیدم. دوباره پرسید: مامانی غصه خوردی؟
با سر اشاره کردم آره و پریوش از تو بغلم پرید بیرون و رفت و چند دقیقه بعد در حالی که دست شاهرخ در دستانش بود وارد اتاق شد و گفت: ببین بابا، مامانی غصه می خوره.
شاهرخ پریوش را بوسید و از اتاق بیرون فرستاد و کنارم نشست ئ با مهربونی پرسید: چی شده عزیز دلم. نبینم این دریای قشنگ چشم هایت بارونی باشه.
با بغض گفتم زن عمو چی گفته، که شاهرخ خندید و گفت: خو مادرم که حرف بدی نزده. می خواسته ببینه کی نوه دار می شه.
در حالی که ******که می ردم گفتم: خب منم برای همین دارم گریهمی کنم. اگه من بچه دار نشم... و جمله ام را ادامه ندادم.
حتی به زبون اوردن فکرش هم می ترسیدم. شاهرخ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: دختره دیوونه این فکر ها چیه می کنی. نکنه ترسیدی من بم زن بگیرم.
وقتی نگاه ترسان من را دید قهقهه ای زد و گفت: دیوونه. من که عاشق نگین نبودم سرش زن نیاوردم حالا میام سر عشق کوچولوم زن بیارم. تو با بچه و بی بچه تنها عشق و زن زندگی منی. فهمیدی؟
با سر اشاره کردم که اره و شاهرخ موهایم را بوسید و با خنده به پریوش که از لای در سرش را تو آورده بود گفت: بیا اینجا موش کوچولو. تو هم یه بوس به بابا بده. و پریوش دوان دوان خود را در آغوش من و شاهرخ انداخت.
هفته آخر اسفند بود و اون شب همه خونه خاله بابام دعوت بودیم. خونه ی اونها تو یکی از باغهای اوین بود و قرار بود که شب را هم بمانیم و جمعه را هم انجا باشیم. بعد از نهار بابا و پریوش به همراه بقیه رفتند و من گفتم چون به شاهرخ نگفتم نمیام و اگه شاهرخ اومد و خسته نبود همراهش میام. بابا هم گفت: آره بابا جون آدم شوهرش را تنها نذاره بهتره.
بعد از رفتن بابا یه قرمه سبزی عالی پختم و لباسهایم را عوض کردم و آرایش کرده منتظر شاهرخ نشستم. خودم می دونستم شاهرخ خونه خاله نمی ره برای همین به بابا اون طوری گفتم. ولی ساعت ها گذشت و هوا تاریک شد و شاهرخ نیومد. شاهرخ عادت داشت قبل از تاریکی خونه باشد ولی وقتی ساعت از هشت هم گذشت و نیومد از دلشوره نمی دونستم چکار کنم. هیچ کس هم خونه نبود که نبالش بره. چشمم به تلفن که تازگی ها تو بعضی از خونه اعیانی وصل بود خشک شده بود که شاید خبری بشه ولی خبری نشد. همین طور که هزار فکر به سرم زده بود که چه بلایی سرش اومده متب تو سالن بالا و پایین می رفتم که چشمم به عقربه ی ساعت افتاد که یازده و نیم را نشان می داد.از ظهر هم لب به چیزی نزده بودم و ضعف کرده بودم. دیگه مطمئن شده بودم که بلایی سرش اومده و زار زار گریه کردم. نمی دونستم چی کار کنم که یکهو در باز شد و شاهرخ با سر و وضعی آشفته تلو تلو خوران وارد شد و با سرخوشی کتش را روی مبل پرتاب کرد و به سمتم اومد.
از بوی بد نفسش فهمیدم که مشروب خورده و مست کرده. از عصبانیتم داشتم خفه می شدم.
تمام مدتی که من داشتم از نگرانی می مردم و فکر می کردم بلایی سرش اومده اقا داشته با دوستانش خوش می گذرونده و معلوم نیست با کدوم زن اوقاتش را پر می کرده، برای همین با عصبانیت به عقب هولش دادم که نگاه مستش رو به صورتم دوخت و گفت: چرا گریه کردی؟ آرایشت بهم ریخته و صورتت خراب شده.
از عصبانیت به خودم می لرزیدم و دستم بالا رفت و سیلی محکمی توی صورتش خواباندم که باعث شود صورتش پر از خشم شود و دستم را محکم بپیچونه و در حالی که رگ های گردنش بیرون زده بود با دست دیگرش موهایم را گرفت و دور دستش پیچید و با خشم گفت: تو دختره نیم وجبی دست رو من بلند می کنی. انگار یادت رفته من کی ام.
در حالی که موهایم و دستهایم درد گرفته بود با گریه گفتم: نه یادم نرفته. تو همون مرد پست و هرزه ای هستی که روزها نگین را چشم انتظار میذاشتی و پی الواطی می رفتی و من گولت رو خوردم و فکر کردم آدم شدی ولی حالا می بینم که نه هیچ فرقی نکردی و در حالی که من اینجا دارم از نگرانی دیوونه می شم و گریه می کنم تو داری به کثافت کاریهات می رسی.
با گفتن ایم حرف شاهرخ کشیده محکمی به صورتم زد که از درد به خودم پیچیدم و بعد خواست با زور در اغوشم بگیره که خودم را از دستش خلاص کردم و به سمت میز دویدم و گلدان چینی ای را که روی میز بود به سمت اش پرتاب کردم که بهش نخورد و روی زمین افتاد و شکست.
شاهرخ که در حالت عادی نبود و به خاطر رفتار من حسابی خشمگین شده بود با خشم گفت: لوس شدی از بس که نازت رو کشیدم حالا امشب بهت می فهمونم زنی گفتن مردی گفتن، یعنی چی دست روی من بلند می کنی. عمو کجاست که ببینه چه دختری تربیت کرده که دست روی شوهرش بلند می کنه.
یکهو از دهنم در رفت و گفتم: بابا رفته خونه خاله اینا و گرنه حسابت رو می یرسید.
خنده ی بلندی سر داد و گفت: چه خوب. امشب خوب می تونم این اسب سرکشو رام کنم و تربیت بشه تا بفهمه چطوری به شوهرش احترام بذاره.
و به سمتم جهید که از دستش در رفتم و خواستم به سمت پله ها بدوم و به اتاق پناه ببرم و در را ببندم تا مستی از سرش بپره که یکهو پایم رو روی گلدان شکسته گذاشتم ئ فریادم به هوا رفت و تعادلم را از دست دادم و با دست به زمین خوردم که تکه دیگری در دستم جای گرفت و جیغم را به اسمان برد.
شاهرخ که با جیغ من به خودش اومده بود نگاهی به تکه های گلدان و دست من که خون ازش می ریخت انداخت ئ با کلافگی با پاهایش گلدان شکسته را به کنار ریخت و کنارم روی زمین نشست و با حالتی عصبی دستم رو گرفت و گفت: ببین لعنتی با خودت چی کار کردی؟
خواستم پایم را تکا دهم که ناله ام بلند شد و چشمش به پایم افتاد و خواست دوباره باهام دعوا کند که چشمش به صورت گریانم افتاد و دلش سوخت و با کلافگی دست تو موهایش کرد و گفت: حقت بود که امشب...
و حرفش را ناتمام گذاشت و من با گریه گفتم: چی حقم بود. اینکه یه کتک مفصل ازت بخورم. صدایم هم درنیاید که تو چه غلطی کردی و زیر قولت زدی. این بود اون عشقی که ازش دم می زدی. به همین زودی فروکش کرد. بچه گیر آوردی و خرش کردی. حالا که خرت از پل گذشته می خوای مثل یه حیوون رامش کنی و تربیتش کنی، آره؟ ولی کور خوندی من آدمی نیستم که با یه وحشی مثل تو زندگی کنم. و هق هق گریه ام به اسمان رفت.
شاهرخ که کمی مستتی از سرش پریده بود و ناراحت و پشیمون نگام می کرد گفت: ببین گل پری من اصلا حالم خوب نیست وتو هم سر به سرم گذاشتی. بهت یاد ندادن این جور مواقع ادم سر به سر شوهرش نمی ذاره.
با حرص گفتم: نه یادم ندادند. ولی بابام گفته ادم مست به درد زندگی نمی خوره و باید ازش ترسید.
شاهرخ با یک حرکت از جا بلند شد و زیر بازویم را گرفت و با یک حرکت منو از زمین بلند کرد و روی مبل گذاشت و گفت: باید بریم بهداری و گرنه این جوری خون بند نمیاد.
با سرتقی گفتم: من هیچ جا نمیام.
در حالی که کتش را می پوشید پالتویم را رویم انداخت و دوباره بغلم کرد و سوار ماشین کرد و بدون هیچ حرفی به سمت بهداری دربند رفتیم و اون جا یکی از پرستارها دست و پایم را پانسمان کرد و به خانه برگشتیم و دوباره منو روی مبل گذاشت و با غر غر به سمت آشپزخونه رفت و با صدای بلند گفت: به به قرمه سبزی داریم.
و صدای کبریت زدنش را شنیدم که زیر خورشت و پلو را روشن کرد و بعد از چند دقیقه با ظرف غذا اومد کنار پایم زانوزد و غذا را کنار گذاشت و سرش را روی دامنم گذاشت ئ با صدای گرفته گفت: عزیز دل من منو می بخشه؟
و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و منتظر جوابم شد. خودش هم می دونست که من در قبال نگاهش و خواسته هایش زود نرم می شدم و خام می شوم ولی با خودم گفتم: اگه سریع ببخشمش پررو می شه.
به همین خازر گفتم:خیلی پررویی. بعد از این همه بلایی که امشب سرم آوردی به همین راحتی می خوای ببخشمت. یادت رفته همین یک ساعت پیش مثل وحشی ها موهایم را کشیدی و کتکم زدی تازه می خواستی تربیتم کنی.
با ناراحتی گفت: منو ببخش عزیزم. تو حالت عادی نبودم. خواهش می کنم.
با پوزخندی گفتم: مگه حالا حالت عادیه؟
سرش را تکانی داد و گفت: نه کاملا ولی اینقدر حواسم جمع شئه که بفهمم چه غلطی کردم و ازت بخوام که منو ببخشی.
با اندو گفتم: ولی تو به من قول داده بودی دیگه سراغ مشروب نری. من چطور می تونم ببخشمت و دوباره روز دیگه ای همین کارو بکنی و بگی منو ببخش. من نمی تونم. بهت گفته بودم و برای همین فردا به بابا و عمو می گم تا طلاق منو از تو بگیرند.
اشک توی چشمانش پر شد و با صدایی که می لرزید گفت: نگو گل پری این حرف رو نزن. من بدون تو می میرم. گفتم که غلط کردم. امشب همه دوستای قدیمی ام اومدند دم مغازه و به بهانه اینکه به عروسی دعوتشان نکرده بودم منو به کافه بردند و گفتند باید شیرینی عروسی ات رو بدی و به اصرار گفتند که لبی تر کنم. و من وقتی گفتم به زنم قول دادم که نخورم همه شان خندیدند و گفتند زن ذلیلی و هی اصرار کردند و مننم برای این که جلویشان کم نیاورم یه کم خوردم و نفهمیدم چطوری ادامه دادم و تا اینکه خنه اومدم.
با پوزخندی گفتم: و با کدوم زن بودی؟
با حرص نگام کرد و گفت: حالا هر چی دلت می خواد بگو. به جون کی قسم بخورم که باور کنی فقط مشروب خوردم. اگه با زنی بودم که به خونه نمیومدم.
گفتم: تو که فکر می کنی اگه مشروب نخوری زن ذلیلی همون بهتر که از من جدا بشی تا کسی بهت زن ذلیل نگه.
دستم را بوسید و گفت: هزار دفعه می گم غلط کردم حاضرم از این به بعد هر که بگه زن ذلیلی بگم آره هستم و بهش افتخار می کنم چون دیگه طاقت ندارم این چشمای دریایی را بارونی کنم. الهی دستم بشکنه که روی عشق قشنگم بلند شد.
آهسته گفتم : خدا نکنه. در حالی که لبخند روی لباش می نشست با خوشحالی گفت: پس بخشیدی. آشتی کردی. در حالیکه از خالت بچه گانه اش خنده ام گرفته بود و به یاد حرف ترگل افتاده بودم که می گفت مردها حتی اگه پیرم بشن بازم مثل بچه ها می مونند گفتم( نمی تونم به همین راحتی ببخشمت. اگه تکرار بشه چی؟)
از جایش بلند شد و به ارامی گفت: قول می دم. اگه تکرار شد تو برای همیشه از زندگیم برو بیرون. تو فقط همین یک دفعه رو به بابا و عمو چیزی نگو . خواهش می کنم.
با خودم فکر کردم به اندازه کافی به اشتباه خودش پس برده اگه بخوام منم این مساله را ادامه بدم شاید نتیجه برعکس بگیرم. منکه طاقت دوری اش را نداشتم شاید اگر گناهش را ببخشم و از بقیه پنهان کنم و بابا اینا فکر کنند که شاهرخ واقعا سر به راه شده نتیجه بهتری بگیرم تا اینکه این ماجرا را پخش کنم و آبروی شوهرم را ببرم. برای همین به شاهرخ که چشم انتظار نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: با تمام اینکه خیلی از دستت دلخورم ولی همین یک دفعه را می بخشمت.
با خوشحالی بشقاب غذا را بالا آورد و قاشقی را بالا آورد و گفت: پس بخور که دیگه مطمئن بشم ناراحت نیستی. وقتی لقمه غذا را قورت دادم لبخندی زد و گفت: قول می دم که این کارت را هیچ وقت فراموش نکنم و تا آخر عمرت از این کارت پشیمون نشی.
فردای اون روز کلی نازم را کشید و غذا از بیرون گرفت و شب که بابا اینا برگشتن به دروغ گفتم: موقع تمیز کردن میز دستم به گلدان خورده و شکسته و اومدم تمیز کنم دست و پایم را زخمی کردم.
تردید را تو نگاه بابام دیدم ولی به روی خودم نیاوردم. از اون روز محبت شاهرخ بیشتر و بیشتر شد و من فهمیدم که کار درستی را انجام داده ام که به کسی چیزی نگفتم.
اولین عید ساعت زیبای طلایی را هدیه گرفتم که هنوزم نگهش داشتم. تو همون روزها بود که شاهرخ گفت قصد داره منو به پاریس ببره و این خبر مثل توپ توی فامیل پیچید. چون من اولین زن توی فامیل بودم که قرار بود به اروپا بیام.
عمو شهرام و بابا زیاد موافق نبودند و می گفتند خوب نیست زن به این جوونی را به اروپا ببری ولی شاهرخ حرف هیچ کس را گوش تکرد و پریوش را به مادرش سپرد و ما راهی پاریس شدیم.
راستش اون سفر فقط گردش و تفریح و خاطرات خوش رو برام به همراه داشت و شاهرخ برام سنگ تموم گذاشت. هر روز یه گردش و تفریح عالی و عذاهای خوب و کلی خرید و همان موقع بود که من اولین بار کارخانه را دیدم و با آقای کریمی هم آشنا شدم.
بعد از سه هفته که به خونه باغ برگشتیم همه دلتنگ بودن به خصوص پریوش. خرداد ماه بود که احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی صبح حالم به هم خورد شاهرخ با شادی در آغوشم کشید و با خنده گفت: مهمون کوچولویی که منتظرش بودم انگار تو راهه. از حس اینکه دارم مادر می شم خون زیر پوستهایم دوید و شاهرخ با خنده گفت: چرا سرخ شدی؟
گفتم: خوشحالم. خیلی خیلی از این که دارم از تو صاحب بچه ای می شم.
سرم را بالا نگه داشت و گفت: چرا این قدر خوشحالی. سرم را بالاتر گرفتم و تمام عشق و علاقه ام را توی نگام ریختم و به چشاش نگاه کردم و گفتم: برای اینکه تمام این مدت عاشقت بودم و حالا حس می کنم که عاشق تر شدم.
با خنده منو از خودش جدا کرد و گفت: ای بدجنس کوچولو. تو عاشق من بودی و دم نمی زدی. بگو ببینم از کی؟
خودم را لوس کردم و گفتم: نمی دونم شاید از همون نه سالگی ام که از فرانسه اومدی و تمام دخترهای فامیل آرزو داشتند زنت بشن و من بچه بودم. شایدم از همون روزی که تو باغ منو بوسیدی و من ازت ترسیدم و ازت متنفر شدم. شایدم همون عشقی بود که ازش فرار می کردم و از فکر کردن بهش احساس گناه می کردم و مطمئنا از همون روزی که بعد از سه ماه برگشتی و تو باغ دیدمت.
شاهرخ با خنده دوباره بغلم کرد و گفت: وای خدای من تو چه چونوری هستی که تو تمام این مدت منو دق دادی و من بیست سال از خودت بزرگتر را رنگ کردی و من فکر می کردم تو تمام این مدت به اجبار زنم شدی. حالا که حقیقت را گفتی بزار منم یه اعترافی بکنم. اون پسره که نامه به تو داد برادر یکی از دوستام بود و من می خواستم با این کار و با تهدید تو زودتر بهت برسم.
با خنده گفتم: من از همون اولش هم شک داشتم. در حالی که روی تخت کنار من می نشست گفت: بیا بهم قول بدیم حالا که اینقدر همدیگه رو دوست داریم همیشه همینطور بمونیم و تا آخر عمر به فکر همدیگه و بچه هامون باشیم.
گفتم: ولی اول از همه باید به فکر پریوش باشیم بعد بچه ای خودمون. من به نگین قول دادم. بعدش هم بفکر آدم های نیازمند باشیم.
تو دوران بارداری ام شاهرخ مرتب نازم را می کشید و باعث خنده همه خانواده میشد. همان روزها بود که خاتون را برای کمک آوردم و با تولد پدرام زندگی ما شیرین تر از قبل شد و بعد هم پرستو و پرویز و حسابی دورمان شلوغ شد و منم تو بیست سالگی دیپلم گرفتم و بقیه زندگی ما هم که زندگی شماها و بچه ها شد و توی همه این سالها شاهرخ یه عاشق واقعی موند و تبدیل به ادمی شد نیکوکار و بعد از انقلاب هم که به کمک کمیته امداد سرپرستی کلیه بچه را به عهده گرفتکه حالا به عهده شما دوتا است و منم خوشحالم که ثمره ی زندگیم شماها هستید.
فصل 32
وقتی حرف های مامان گل پری تمام شد ساعت از دو شب هم گذشته بود و ما متوجه گذشت زمان نشده بودیم. کامران درحالی که به بدنش کش و قوس می داد گفت: عجب بابا بزرگی داشتیم نه ژینا. با خنده گفتم: واقعا مرد جالبی بوده و شما هم مامان گل پری خیلی زیرک بودید.
مامان گل پری در حالی که به سمت اتاقش می رفت با خنده گفت: تو هم خیلی شبیه منی.
کامران با خنده گفت: ای که راست گفتی مامانی.
با کمک کامران بالا رفتم و خوابیدم و قرار شد فردا پایم را باز کنند و قول دادم که مواظب خودم هم باشم. فردا پایم را باز کردم و به همراه کامران ناهار را بیرون خوردم و برگشتم.
عصری فرشید به همراه آقای کریمی به خانه آمدند و در رابطه با فروش کارخانه و نقل و انتقالات آن با هم صحبت کردیم و آقای کریمی آخر سر بسته ای به مامان گل پری داد و گفت: می دونید بچه ها شاهرخ خان نگران این بوده که مبادا این سرمایه از دست بره و حیف و میل بشه ولی به من گفته بود اگر ژینا و کامران تصمیم درستی در مورد کارخانه گرفتند لازم نیست تا یکسال پس از ازدواجشان صبر کنند و می توانند هر موقع که تو و خانم صلاح دیدید این ارثیه را تحویل بگیرید. پرسیدم : یعنی وصیت دوم همین بود.
آقای کریمی گفت: بله همین بود و شما می توانید از فردا کارخانه را بفروشید و یا هر کار دیگه ای بکنید ولی قسمت اصلی وصیت که مان تقسیم سود بین ورثه است همان طور می ماند و شما باید به آن عمل کنید. کامران هم نمی تونه بدون موافقت شما چیزی بفروشد.
بعد از رفتن آقای کریمی و فرشید نگاهی به کامران که کنار شومینه نشسته بود و نور زیبای آتش صورتش را زیبا تر کرده بود کردم و محو صورت جذابش شده بودم که مامان گل پری گفت: ژینا حواست کجاست مگه تا حالا کارانو ندیدی.
با حرف مامان گل پری کامران به طرفم برگشت و با خنده گفت مگه چی شده مامانی؟ خندیدم و گفتم:هیچی داشتم فکر می کردم تو چقدر می تونی شبیه بابابزرگ باشی.
مامان گل پری گفت: شاهرخ می گفت قیافه ی کامران عین منه و اخلاقش شبیه تو.
گفتم: با اولیش موافقم ولی تو دومی اش شک دارم.
کامران با اعتراض گفت: چرا مگه من چکار کردم که شک داری؟
خواستم جوابش را بدم که مامان گل پری گفت: بچه ها می خوام باهاتون صحبت کنم.
هر دو گفتیم: چه صحبتی؟
مامان گل پری گفت: بچه ها حالا که تصمیم گرفتید کارخونه رو بفروشید و برگردید ایران نمی خواهید در مورد زندگی خودتان فکری بکنید.
پرسیدم: چه فکری؟ گفت: این که شما قرار بود یک سال را بخاطر ارثیه با هم زندگی کنید و بعد نصمیم بگیرید. حالا که دیگه اجباری تو کار نیست و شما هم تو این مدت خوب همدیگه رو شناختید. اگه مشکلی با هم ندارید بهتر به فکر عروسی و جشن باشید و برید سر خونه زندگیتون.
کامران دست هایش را به هم کوبید و با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت: این که عالیه من از خدامه. ولی من سرم راتکان دادم و گفتم: نه مامان گل پری الان وقتش نیست. وقتی به ایران رفتیم در موردش فکر می کنیم. ما فعلا کار زیادی داریم.
کامران با دلخوری گفت: یعنی تو این همه مدت نتونستی منو بشناسی یا اینکه من اصلا تو قلب تو جایی ندارم.
خندیدم و کنارش نشستم و سرم را رو شانه اش گذاشتم و گفتم: همچین می گه این همه مدت انگاری سه چها رماه را چند سال دیده. در ضمن تو همیشه در قلب من هستی البته به عنوان پسر عمو و شوهر قلابی. در مورد شوهر واقعی بودن باید بهم زمان بیشتری بدی. چپ چپ نگاهم کرد و بلند شد و رفت.
مامان گل پری رو به من کرد و گفت: کار درستی نمی کنی ژینا. من قصه ی زندگیم را الکی که تعریف نکردم خواستم شماها درس بگیرید. تو عاشقی ولی چرا با کامران این رفتار را می کنی من نمی دونم.
زیر لبی گفتم: شما اشتباه می کنید و چشم به تلویزیون دوختم.
چند روز بعدی را تو کارخونه حسابی سرم شلوغ بود و آقای کریمی فرشید با کمک چند حسابرس تمام دارایی کارخانه را حساب کردند و با چند مشتری مذاکره کردند. قرار بود کارخونه به همان صورتی که بود واگذار بشه تا کارگرها و کاکنانش دچار مشکل بیکاری نشوند.
آخر هفته با یکی از مشتری ها به توافق رسیدیمو قرار شد مبلغ سه چهارم را پرداخت کنند و برای دو سه روز بعد دفاتر و اسناد را منتقل کنم. خودم هم از رقم بالای چک سرم سوت کشیده بود و تو فکرم هزار تا نقشه برایش می کشیدم.
توسط آقای کریمی پول به حسابم در ایران واریز شد و اون روز تمام بچه های دفتر پکر بودند و از اینکه ما می خواستیم برگردیم حسابی ناراحت بودند. با لوئیز و ژان پل و بقیه ناهار خوردیم و قول دادیم هر وقت به فرانسه اومدیم به اونا سری بزنیم و از آنها هم خواستم برای دیدن ایران بیایند و ببینند ما چه کشور با عظمتی داریم.
مامان گل پری و خاله ترگل هم برای چند روزی به نیس زفتند و منو کامران هم به تفریح و گردش مشغول شدیم. کامران مرتب سعی می کرد هر طوری شده منو عاشق خودش کنه و منم تو دلم بهش می خندیدم و می گفتم خبر نداره که عاشقم و با خودم گفتم نزدیک دو هفته تا کریسمس مونده.
از کامران خواسته بودم مامان اینا رو برای کریسمس دعوت کنه و می خواستم همان موقع بهش بگم که می خوام تا آخر کنارش بمونم. محبت های کامران و لوس کردن هایش باعث می شد روی ابرها راه بروم. با خنده بهش می گفتم: این قدر خوش خدمتی نکن لوس می شم و عادت می کنم.
چشمهایش را که برق نگاه گربه های شیطون را داشت به ورتم می دوخت و می گفت: تو این قدر نامهربان نباش من حاضرم تا اخر عمر نوکریت را بکنم لوس کردن که جای خودش را دارد.
منم با تمام وجودم خوشحال بودم و به این نتیجه رسیده بودم که کار درستی کردم و به عقد کامران در اومدم. سه روز بعد تمام کارهای کارونه انجام شد و به صاحب جدیدش تحویل داده شد.
فرشید هم دنبال کارهایش بود تا همراه ما به ایران برگردد و می گفت وقتی با خونه تماس گرفتم گفتم می خوام برگردم همه از خوشحالی پر در آورده بودند.
اون روز فرشید و کامران تو سالن کناری مشغول بازی بیلیارد بودند و منم کنار شومینه نشسته بودم و به کارهایی که تو ایران می خواستم انجام بدم فکر می کردم که آقا بهمن صدایم زد و رشته افکارم را پاره کرد. سرم را بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که آقا بهمن گفت: این بسته سفارشی برای شما رسیده. و بسته را به من داد و رفت. بسته را باز کردم و از ادرسش که نزدیک همین خانه بود تعجب کردم ولی اسم فرستند رویش نبود.
بسته را که باز کردم دسته ای عکس توش بود که برداشتم و با دیدن عکس ناتالی که با لباس بازی روی مبلی نشسته بود تعجب کردم و با خودم گفتم ناتالی چرا برایم عکس فرستاده که یکهو با دقت یه عکس نگاه کردم و دیدم این همان مبل سالن کناری است و به سرعت عکس بعدی را نگاه کردم که ناتالی روی تخت دو نفره ای که من رویش می خوابیدم و کامران گفته بود برای من خریده خوابیده و با خنده به دوربین نگاه می کرد تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بود و نمی دونستم باید چه فکری کنم و چکار کنم. می ترسیدم عکس های بعدی را ببینم و حق داشتم چون عس های بعدی ناتالی و کامران را در حیاط کنار استخر در کنار هم نشان می داد و بعدی هر دو کنار هم روی مبل به همراه بچه ی تپل مپل دو ساله و دیگری هر دو کنار عمو پدرام.
تو یه لحظه احساس کردم زمین و زمان روی سرم آوار شده بودند و من زیر فشار سنگ های ساختمان استخوان هایم در حال خرد شدن بودند و نمی تونستم نفس بکشم. می خواستم فریاد بکشم ولی صدایم در نمی آمد.
فقط تمامی این مدتی که من به کامران شک داشتم و فکرهایی که در موردش می کردم جلوی چشمانم شروع به رچه رفتن کردند و نمی دونم چند لحظه تو بهت و حیرت مونده بودم فقط می دونم این توهماتی که جلوی چشمانم جان گرفته بودند دیگه توهم نبود و نمی تونستم خودم را گول بزنم.
تمامی این مدت دلم بهم دروغ نگفته بود و من ساده ی احمق را بگو که چطور زندگی خودم را باخته بودم و خیلی راحت می خواستم کنارش بمونم. ضربه ای از این سنگین تر نمی تونستم بخورم. درحالی که از شدت ناراحتی و فشار اعصاب دوباره دچار حمله عصبی شده بودم و مثل قبل از عقد دچار تب و لرز شده بودم یاد نگاه های سرد ناتالی و رفتارش با خودم افتادم و گفتم خوب بیچاره حق داشته من اومده بودم و شوهرش را از چمگش در آورده بودم و بچه اش را از پدرش دور کرده بودم ولی به خاطر پول و ثروت این مدت جدایی را تحمل کرده و گذاشته کامران در کنار من باشد. تا بعد از اینکه خوب سر من را شیره مالیدند و منم خر شدم و سهم کامران را دادم به ریشم بخندند و با هم زندگی کنند.
دلم می خواست خودم و کامران را تکه تکه کنم و این ناتالی از خود راضی را زیر چرخ های ماشین له کنم. چطور تونسته بودند با زندگی من اینطور بازی کنند. وقتی نگام دوباره روی عکس افتاد و عمو پدرام را هم کنار آن دو دیدم که چطور در کنار آنها بود تمام وجودم آتش گرفت و با خودم گفتم پس عمو پدرام هم تو این بازی قرار داشته. پس بی خود نبود که
نمی خواست من و کامران با هم ازدواج کنیم و بعد یادم افتاد که بعد از وصیت چطوری عروسم ،عروسم می کرد درد شدیدی تو قلبم پیچید و وقتی خواستم به زور از جایم بلند بشم بسته سفارشی به همراه عکس ها کنار مبل به طرف شومینه افتاد و من هم نمی تونستم خودم را کنترل کنم تعادلم را از دست دادم و محکم به زمین خوردم و دستم به گلدان روی میز برخورد کرد وبا صدا روی زمین افتاد و روی سنگ ها خرد شد و صدایش در فضای خونه پیچید و منم روی زمین از حال رفتم . نمی دونم چه قدر توی اون حالت بودم و زجر کشیدم و به خودم پیچیدم که چه بلائی به سرم اومده بود .
دلم نمی خواست دیگه هیچ وقت چشمانم را باز کنم و این دنیای پر از پلیدی و کثیفی را که به خاطر پول هر کاری می کردند را ببینم ولی با سوزش آمپولی که در دستم فرو رفت و ضربه هایی که کامران به صورتم می زد و ژینا ژینا می کرد آروم آروم چشمانم را باز کردم و دیدم کامران و فرشید با دو تا دکتر اوژانس بالای سرم هستند و وقتی چشمانم را که باز شده بود دیدند دکتر گفت : « به هوش اومده ولی باید برای یه سری آزمایشات به بیمارستان بیاریدش که ببینیم چرا دچار این حمله شده و شوک عصبی بهش داده . »
هنوز زبانم سنگین بود و نمی توانستم حرف بزنم ولی با دیدن کامران یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده و اشک هایم بی محابا روی صورتم جاری شد . دکتر اوژانس در حالی که خارج می شد رو به کامران سفارشات لازم را کرد و رفت . هنوز دست وپابم سنگین بودند و می دونستم که قند خونم دوباره سقوط آزاد کرده بود . کامران سرم را بلند کرد و پرسید : « حالت خوبه ؟ » دلم می خواست بکشمش ولی قدرت حرکت و حرف زدن نداشتم .
فرشید رو به کامران پرسید : « آخه چرا این طوری شد . »
کامران گفت : « نمی دونم ولی قبلاً هم قند خونش این طوری چائین افتاده بود . ولی وقتی عصبی می شه به این حال میفته . »
دحالی که سعی می کردم خودم را بلند کنم کامران شانه هایم را فشار داد و گفت : « صبرکن » که من با نیمه جونی که در تنم بود مقاومت کردم و بلند شدم و در حالی که به زور از جایم بلند می شدم و تلو تلو می خوردم با این فکر که باید هر چه سریعتر از این خونه و کامران دور بشم به سمت جالباسی رفتم و کیف وپالتویم را برداشتم و به زور تنم کردم و در مقابل چشمان حیرت زده ی کامران وفرشید که دلیل رفتار منو نمی فهمیدند، خواستم از خونه خارج بشم که کامران جلویم را گرفت وگفت : « معلومه کجا داری میری . تو تا همین چند لحظه ی پیش داشتی می مردی و منو نصف جون کردی . حالا هم با این حال و با این گریه ها و بدون این که حرفی بزنی کجا داری می ری . »
در حالی که از دیدنش و صدایش حالم بدتر می شد و بیشتر می لرزیدم سعی کردم به خودم مسلط بشم ولی با هق هق گفتم : « دارم میرم . چون من این جا جایی ندارم . تو که زن وبچه داشتی خب به من می گفتی تا این همه ازشون دور نشی ، ما که از اولش عقدمان سوری بود پس چرا خواستی منو به خودت وابسته کنی . »
کامران به طرفم خیز برداشت و شانه هایم را گرفت و گفت : « این دری وری ها چیه می گی زن وبچه کدومه ؟ » و خواست منو در آغوش بگیره که با لگد محکم به ساق پایش کوبیدم و دست هایش شل شد و بلافاصله سیلی سختی به صورتش زدم وگفتم : « اینم به خاطر تمام این مدتی که احساسات منو به بازی گرفتی دیگه نمی خوام ببینمت . »
و نگاه سرد ویخ زده ام و پر از کینه ام را به کامران که دستش روی صورتش بود دوختم وگفتم : « تو یه مرد پستی . همین » و با هق هق شروع به دویدن کردم و وارد حیاط شدم و جلوی اولین تاکسی ای را که رد می شد گرفتم و خودم را داخل ماشین انداختم . راننده پرسید : « کجا ؟ » گفتم : « برو فقط از این جا دور شو . » وقتی ماشین حرکت کرد فرشید وکامران را دیدم که به خیابان رسیدند و با داد وفریاد سعی داشتند منو متوقف کنند به راننده که می پرسید کجا برم گفتم : « شما فقط بچرخید تا من فکر کنم نگران پولتان هم نباشید . » و اسکناس درشتی از تو کیفم در آوردم و به سمتش گرفتم که خیالش بابت پول راحت باشه و فکر نکند با این صورت گریه کرده دیوونم و می خوام اذیتش کنم .
در حالی که گریه می کردم با خودم فکر کردم حالا با این اتفاقی که افتاده باید کجا برم و چکار کنم . دیگه نمی خواستم با کامران روبرو بشم . نمی خواستم از حس علاقه ام به خودش سوء استفاده کنه و بخواد دوباره خرم کنه وبگه ناتالی را طلاق می ده و این یه اشتباه جوانی بوده و از این حرف ها . بارها تو مجله خونده بودم که دخترها این طرف آب ها با شوهرانی روبرو می شدند که زن وبچه داشتند ولی حالا خودم قربانی این مسئله شده بودم .وای که چه سخته آدم تو غربت و تنهایی اسیر بشه و ندونه حرف دل و غم و غصه اش راکجا ببرد .
الان اگه تو ایران بودم هر اتفاقی می افتاد خودم را در آغوش مامان وبابام می رسوندم و زار زار گریه می کردم تا آروم بشم . ولی حالا کجا باید می رفتم .
حتی مامان گل پری هم تو نیس بود و نمی تونستم خودم را بهش برسونم . با به یاد آوردن مامان گل پری یکهو یاد خاله ترگل افتادم و با خودم گفتم : « درسته خاله ترگل همراه مامان گل پری است ولی حتماً شهروز وبیژن خونه هستند . » و با این فکر دست داخل کیفم کردم و بدنبال کارتی که شهروز بهم داده بود گشتم و وقتی پیدایش کردم دیدم آدرس کامل را نوشته و بدون لحظه ای تأمل کارت را به سمت راننده گرفتم و گفتم منو به این آدرس ببر .
راننده سری تکان داد و مسیرش را عوض کرد و به سمت راست پیچید در حالی که از رفتار کامران با خودم دیوانه شده بودم و به فکر تلافی بودم با خودم گفتم این بهترین راهه . اون خونه شهروز را هم بلد نیست . تازه این جوری وقتی بفهمد من کجام از حرص دق می کند . باید بفهمد بازی دادن من چه عواقبی دارد .
حتی اگه زن شهروز که عاشقش هم نیستم بشم ولی برای این که حال کامران را بگیرم این کار را می کنم . بذار مامان گل پری خبر دار بشه وبیاد همین جا طلاقم را می گیرم و میرم زن شهروز میشم .
پول ها هم که همه به حساب من رفته خالا ببینه بهش میدم یا نه . اگه از اولش رو راست به من می گفت که زن وبچه داره ولی به خاطر وصیت باید از اونا بگذره و نمی تونه منم کمکش می کردم و عقد سوری را قبول می کردم تا آقای کریمی نفهمد . نه این که تو این مدت منو بازی بده و ادای عاشق ها رو در بیاره . شاید وقتی اومده ایران با خودش گفته حالا که چند وقتی با ناتالی بودم چه عیبی داره دو تا زن داشته باشم . تازه دومی هم خوشگله و هم پولدار . عجب پست فطرتی بود این کامران . در همین لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد و گوشی را نگاه کردم و اسم کامران را که دیدم با عصبانیت گفتم : « چکار داری »
کامران پرسید : « کجایی ژینا . می خوام باهات حرف بزنم . »
با داد وفریاد گفتم : « من حرفی با آدم دروغگویی مثل تو ندارم و گوشی را قطع کردم . » فکر کرده بود می تونه با حرف زدن سرم شیره بماله . وقتی راننده جلوی خانه ای دو طبقه شیک ایستاد و اشاره کرد که این جاست پیاده شدم و به راننده گفتم : « صبر کنه که اگه نبودند همراهش برم . » برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و زمین را سفید پوش کرده بود . صدای پایم روی برف ها وله شدن برف ها زیر چکمه هایم مثل صدای له شدن غرورم بود .
وقتی زنگ در خونه شهروز به صدا درآوردم صدای موزیک بلندی از داخل خونه به گوش می رسید و بعد از چند زنگ دختر لاغر اندامی با لباسی زننده در را باز کرد و در حالی که معلوم بود روی پایش بند نیست پرسید با کی کار دارم گفتم : « شهروز یا بیژن »
دختر در حالی که اشاره می کرد داخل بشم با صدای بلند شهروز را صدا کرد و خودش جلوتر رفت . با سر به راننده تاکسی اشاره کردم که بره داخل شدم و در را بستم و همان جا ایستادم و شهروز را دیدم که با خنده به سمتم اومد و گفت : « به به. چی می بینم . دختر خاله ی خوشگل ما . چی شده ما را سرافراز کردید » و بعد با نگاه به صورت گریه کرده ی من در حالی که سعی می کرد خنده اش محو نشود پرسید : « گریه کردی ژینا . » به جای جواب سؤالش پرسیدم : « مزاحمت شدم . انگار مهمون داری . » گفت « آره . یه مهمونی دوستانه است . چند تا از بچه ها این جا هستند و سرگرم بودیم . بیا تو بشین ، ببینم چی شده . » همراهش شدم و به داخل سالن که بعد از یه راهروی دومتری بود رفتم و چشمم به چند دختر و پسر افتاد که همگی لباس های جلفی پوشیده بودند .
شهروز با صدای بلند به همه گفت که من دختر خاله اش هستم و همگی ابراز خوشحالی کردند از آشناییم .
شهروز گفت : « بیا کنار شومینه بشین که سردته و بگو چی شده . »
پالتویم را که در آوردم و خواستم بشینم چشمم به شهروز افتاد که تو مبل روبرویم فرو رفته بود و با نگاه گستاخی سراپایم را برانداز می کرد و سیگارش را دود می کرد . بوی سیگار تو خونه عجیب بود و بانگاهی به دور و برم و پسر دختر ها فهمیدم که حال درستی ندارند و احتمالاً این همان حشیشی بود که می گفتند داخل سیگار ازش استفاده می کنند .
با صدای شهروز که گفت : « چرا نمی شینی ؟ » دوباره نگام به نگاهش افتاد و معذب شدم و پالتویم را روی پایم انداختم و نشستم . از نگاه شهروز و بودن تو اون جمع که همگی تو حال عادی نبودند ناراحت بودم ولی نمی دونستم باید چکار کنم .
کامران کاری کرده بود که نه می تونستم به خونه برگردم نه جای دیگه ای را غیر از این خونه داشتم . یکی از دخترها لیوان مشروبی جلویم گرفت که گفتم نمی خورم و اون با خنده در حالی که لیوان را سر می کشید روی دسته مبل شهروز نشست و رو به شهروز گفت : « عجب فامیل مثبتی داری . »
شهروز خندید و گفت : « یه جورایی شبیه بیژنه . »
دختره که دوستانش به نام شری صدایش کرده بودند از جابیش بلند شد و خم شد و بوسه ای بر گونه شهروز گذاشت و به سمت بقیه رفت . حالم بد شده بود . این جا ، تو این کشور اروپایی هیچ چیزی ارزش حساب نمی سد و در عوض بی ارزشی ها ، باعث کلاس ومدرن بودن می شد . چند دقیقه قبل می خواستم برای لج در آوردن کامران با شهروز ازدواج کنم و حالا می دیدم که همه ی این مردها مثل همدیگه هستند .
اون از عشق و عاشقی کامران ، اینم از ادعای عشق شهروز که معلوم نیست شبش را تا صبح با چند تا از این دخترا سر می کند . شهروز پایش را روی پایش انداخت و با نگاهی که حالا می دونستم هم مسته و هم پر از دود حشیش بهم خیره شد و گفت : « ژینا تو خیلی مثبتی دختر . هنوز بعد از این مدت که این جا زندگی می کنی و با این همه پول نمی خوای خودتو تغییر بدی و مثل بقیه باشی .
یه نگاه به ما بکن و ببین چه قدر خوش می گذرد پس این پول ها به چه دردی می خورد اگه می خواستی این قدر مثبت باشی باید تو همون ایران می موندی . » گفتم : « مثبت بودن دلیل این نیست که کجا باشم یا نباشم . چه ایران چه این جا من خودم هستم . این تو هستی که خودت را گم کردی . مگه تو نمی خوای پزشک بشی . پس بهتر می دونی که این مشروبات ومواد مخدر چه بلایی سر آدم ها میارن . منو باش که به کی پناه آورده بودم . مگه بیژن مثل تو این جا زندگی نمی کنه . »
به جلو خم شد و مستقیم تو چشمانم نگاه کرد و گفت : « فکر نمی کنم با صورت گریان اومده باشی این جا که منو نصیحت کنی . » با ناراحتی گفتم : « نه نیومدم . اومده بودم چون فکر می کردم تو این شهر غریب دو تا نوه خاله دارم که می تونم رویشان حساب کنم . دو تا انسان ولی حالا می بینم که تو یکی هم نمی شه بهت اطمینان کرد . اگه اشکالی نداشته باشه من می رم دم در تا بیژن بیاد و ببینم می تونه کاری برایم انجام بده . » با سرخوشی از جایش بلند شد و به رویم خم شد و گفت : « فکر می کنم که کسی که تو این خونه تو رو دوست داره منم نه بیژن »
سرم رو بالا گرفتم وگفتم : « این جوری که با این زن ها و دخترا خوش می گذرونی » خنده ی مستانه ای کرد و گفت : « چی توقع داری . این که تو پیش اون شوهر سوری ات خوش بگذرونی و من اینجا تک وتنها شب و روزم را سر کنم . نه عزیزم . اینا سرگرمی های من ودوستام هستند و اگه تو رضایت بدی و از کامران جدا بشی و زن من بشی اون موقع به خاطر تو همشان را کنار می گذارم . »
با تندی از جایم بلند شدم و گفتم : « لازم نکرده . برو کنار می خوام برم از اولش هم اشتباه کردم اومدم این جا . » جلویم را گرفت و گفت : « مگه من میذارم بری . » تو هنوز نگفتی واسه چی گریه کردی و اومدی که بذارم بری . با به یاد آورن علت گریه ام دوباره بغضم ترکید و با هق هق گفتم : « برو کنار شهروز . از همه ی شما مردها بیزارم . »
دو تا از دخترها به سمتمان اومدند و با لوندی از شهروز آویزان شدند و یکیشان با خنده گفت : « بیا شهروز حالمون رو نگیر ، ولش کن اگه اهل حال نیست . »
حالم بد شده بود . حداقل خوبی کامران این بود که تو این مدت از این چیزها ازش ندیده بودم . شهروز دست هایش را آزاد کرد و با تشر رو به اون دو تا گفت : « تنهامون بگذارید . » و دخترا با غرو غر دور شدند .
شهروز با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت : « ببین ژینا . متأسفم . من اصلاً الان حالم خوب نیست می بینی که . اصلاً انتظار دیدنت را این جا نداشتم . منو ببخش . »
کیفم را روی دستم انداختم وگفتم : « نه اتفاقاً خیلی هم خوب شد . انگار امروز من باید خیلی چیزها را می دیدم . خوشحالم که این دیدار باعث شد من اشتباه دیگه ای را مرتکب نشم . »
شهروز که فهمیده بود من حسابی از دستش دلخور شدم با ناراحتی گفت : « حالا بشین تا بیژن بیاد . قول می دم که باعث ناراحتی ات نشم . دیگه هم سؤالی ازت نمی پرسم که گریه کنی . خوبه . »
در حالی که به سمت در می رفتم گفتم : « نه ، مرسی شهروز . تو ببخش مزاحم تو ودوستانت شدم » و خواستم در را باز کنم که شهروز جلوی در را گرفت وگفت : « با این حال وروز کجا می خوای بری . درسته که حالم خوب نیست ولی هنوز این قدر بی غیرت نشدم که دختر فامیلم و کسی را که دوست دارم تک وتنها تو این هوای تاریک و سرد بذارم از خونه بره . صبر کن بیژن بیاد منم الان بچه ها را می فرستم برن دنبال کارشان . بعد هم به کامران زنگ بزنم بیاد این جا ببینم تو چرا این طوری شدی . »
با ناراحتی گفتم : « نه . به کامران زنگ نزن . نمی خوام بدونه من این جام . »
گفت : « باشه و بعد دوستانش را صدا زد وگفت که کار داره و اونا باید بروند »
در حالی که دوباره لرز به سراغم اومده بود و با یاد آوری اون بچه و ناتالی هق هق گریه ام بلند شده بود و به دیوار راهرو تکیه دادم و یکهو از این که با شهروز تنها تو خونه بمونم اونم در حالی که شهروز حالت عادی نداشت ترسیدم و با خودم گفتم : « تو هیچ وقت عقل درست وحسابی نداشتی ژینا . اگه داشتی تو یه لحظه عاشق کامران نمی شدی و بعد هم باهاش ازدواج نمی کردی . به تو چه مربوطه که ارثیه خانوادگی چی می شد . تو واسه همه ننه ای واسه خودت زن بابا . آرش وتینا را اون قدر راحت بهم رسوندی و خودت تو زندگی این طور واموندی .
نه عاشقت درست و حسابی هست و نه شوهرت . حالا هم می شی یه زن بیوه پولدار که هر کسی بخوادت حتماً به خاطر پولت است . این که پسر عموت بود و فکر نی کردی عاشقته زن وبچه دار از آب در اومد وای به بقیه . لعنت به این پول که زندگی ام رو خراب کرد . اگه این پول نبود الان راحت و بی دردسر تو خونه ام بودم و تو دانشگاه درس می خوندم و برای خودم هزار تا آرزو داشتم ولی حالا چی تو این غربت تک وتنها گیر افتادم و از این جا رونده و از این جا مونده شدم . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید