نمایش پست تنها
  #41  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

30

اون شب شاهرخ ساکش رو بست و برای سه ماه از خونه رفت . تو اون سه ماه کلی خوشحال بودم که رفته و می گفتم شاید این وسط هم با کس دیگه ای عروسی می کنه و دست از سر من بردارد.
روزها اکثر وقتم را با بازی با پریوش پر می کردم و تمام سعی ام را می کردم که نبود نگین را حس نکند . یه روز تو عمارت عمو شهرام ، پریوش سرش را روی پایم گذاشت و با بغض گفت : « مامانی چرا بابا خونه نمیاد . » از مامان گفتنش حالم خراب شد و تا خواستم بگم پریوش من مامانت نیستم نگاه زن عمو مریم را دیدم که با التماس نگاه می کرد که دل بچه را نشکن و چیزی نگم دهانم را بستم و موهایش را نوازش کردم و گفتم : « میاد عزیزم . به همین زودی ها . »
وقتی خواستم از خانه خارج بشم زن عمو گفت : « این بچه بد جوری به تو دل بسته امیدش را ناامید نکنی گل پری . » با ناراحتی بیرون آومدم و با خودم گفتم : « این چه سرنوشتی بود که من ونگین پیدا کردیم اون که عاشق شاهرخ بود و بچه اش ، باید زیر خروارها خاک بخوابد و من که هزاران آرزو برای خودم داشتم ازم بخوان که جای اونو پر کنم » تو همون روزها چند تا خواستگار عالی برایم اومده بود و از بابام خواسته بودند که اجازه بده برای صحبت بیایند ولی بابا اجازه نداده بود و من بعداً از ترگل می شنیدم .
ترگل می گفت با با گفته : « من نمی تونم رو حرف شهرام حرف بزنم و اون گل پری را عروس خودش می دونه و از همه مهمتر سفارش نگین است و این طفل معصوم که بعد از مادرش به گل پری دلبسته است را چکار کنم . »
من همه ی این حرف ها را می شنیدم و آه از نهادم در میامد ولی چاره ای نداشتم و فقط به این امیدوار بودم که شاهرخ تو این مدت سراغ کس دیگه ای برود . وفتی اینو به ترگل گفتم با خنده گفت : « بعضی مواقع هر چی دعا می کنی فایده ای ندارد چون اگه قسمتت به شاهرخ باشه هیچ کاری نمی شود کرد و در ضمن مگه شاهرخ دیوونه است که دختر به این خوشگلی را ول کنه و بره سراغ کس دیگه ای . » ولی با همه این حرف ها من از اون روز لعنتی شاهرخ می ترسیدم . از مست کردن هایش از اون نگاه وحشی اش ، از صدای استخوان هایم که حس کردم شکستند ، از همه وهمه می ترسیدم و از همه مهم تر ته دلم چرکین بود دست خودم نیود اونو مقصر مرگ نگین می دونستم در صورتیکه درس خونده بودم و می دونستم سل یه بیماری است ولی از بس نگین را دوست داشتم دلم می خواست یه نفر را مقصر بدونم و سرزنشش کنم که اونم شاهرخ بود .
خورشید پائیزی چند روزی بود که از لای درخت ها باغ سرک می کشید و منم دوباره عازم مدرسه شده بودم . اون روز عصر پنجشنبه بود و من بلوز سفید و سارافون آبی پوشیده بودم و توی باغ برای خودم قدم
می زدم که یکهو در باغ باز شد و ماشین شاهرخ وارد شد و آه از نهادم درآمد و با خودم گفتم چه زود برگشت.
وقتی کنارم رسید ماشین را نگه داشت و پیاده شد و با لبخند قشنگی سلام کرد. شلوار شکی و بلوز سفیدی تنش بود که دو تا دکمه بالایی را باز گذاشته بود و نگاه سیاهش را که انگار خواستنی ترین نگاه دنیا بود به صورتم دوخت و با صدای گرمش گفت: چیه چرا اینجور نگاهم می کنی؟
ولی من لب از لب باز نکردم چون آنچنان قلبم تپش پیدا کرده بود که حس می کردم الان شاهرخ از پشت لباسم هم بالا و پایین رفتن قلبم را می بیند. فقط اینو فهمیدم که یک حس غریب ولی خوشایند توی بدنم شروع به دویدن کرده و انگار سالها منتظر اومدن شاهرخ و دیدن این لحظه بودم.
انگار تمام این مدت دلتنگش بودم و مرغ دلم تو قفسه سینه بال بال می زده و حالا با دیدنش می خواد که به بیرون پر بکشد. منی که تا چند لحظه قبل می گفتم چرا زود یکهو برگشته، طوری شده بودم که با خودم می گفتم وای خدای من، چقدر دلتنگ دیدن این چشم های سیاه و نگاه زیبایش بودم.
با صدای شاهرخ که پرسید: گل پری حالت خوبه؟ چرا جوابم رو نمی دی؟
به خودم اومدم و گفتم: سلام.
و خواستم قبل از اینکه خودم را لو بدهم و از حال وروزم بفهمه چه بلایی به سرم اومده و چه حالی دارم ازش دور بشم که با خنده گفت: گل پری صبر کن می دونم که می خوای سر به تنم نباشه. راستش چند باری تصمیم گرفتم که همون جا تو پاریس بمونم ولی هر کاری کردم نتونستم این چشم های آبی تر از دریا را فراموش کنم. دلم تو سینه آروم نداشت و مدام بهونه ات رو می گرفت. بهونه اخم کردن ها و بداخلاقی هات، بهونه نگاه خواستنی ات و موهای چون طلایت را. آخ که نمی دونی دختر تو با دل این شاهرخ بیچاره چه کردی.
در حالی که تمام بدنم از شنیدن حرفهایش گر گرفته بود سعی می کردم صورتم سرخ نشه. می خواستم بگم که منم دلم برایش تنگ شده و تازه همین الان فهمیدم ولی عقلم بهم گفت یادت باشه شاهرخ اگه بفهمه دوستش داری تا آخر عمر افسارت را به دست می گیره. اون همیشه باید دنبال چیزی که می خواهد بدود تا قدرش را بداند. برای همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پریوش خیلی دلتن بود و بهانه ات را می گرفت.
اخم هایش در هم رفت و گفتف: فقط پریوش دلتنگ بود. یعنی تو دلتنگم نبودی.
با سرتقی تمام موهایم را روی شانه ام جابه جا کردم و گفتم: برای چه باید دلتنگ می شدم. نه که خیلی خوبی. راخت رفتی خوش گذرانی و نگین بیچاره رو فراموش کردی و انتظار داری یک نگین بدبخت دیگه هم دلتنگت بشه. نه پسر عموی عزیز. همچین خبری نیست. من نگین نیستم و عاشق تو هم نیستم که بخوام چشم روی کارهای تو ببندم.
و چرخی زدم و با سرعت ازش دور شدم. سنگینی نگاهش را روی خودم تا در عمارت احساس می کرم. وقتی داخل خانه شدم تازه صدای ماشینش را شنیدم که به سمت خونه عمو می رفت. اون شب شام را هم به خونه عمو شهرام نرفتم. زود به بهانه سردرد به رختخواب رفتم و وقتی بابا به دنبالم آمد و دید خوابیده ام، رفت.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم و گفتم نباید به دلم اجازه بدم عاشق شاهرخ بشه. مگه ندیده بودم که با نگین چکار کرده بود. ولی مگه دل این چیزها سرش می شه. من عاشق شده بودم و اینو از تپش قلبم و سرخی گونه هایم بهتر می فهمیدم. تا به شاهرخ فکر می کردم صورتم سرخ می شد و وقتی یاد نگین می افتادم بدنم یخ می کرد و با خودم می گفتم شاهرخ همان بلایی را که سر نگین آورد سر منم میاره.
فردا صبح زود به مدرسه رفتم و تو زنگ های تفریح برای مینا درد و دل کردم.
مینا گفت: تو نباید راحت زن شاهرخ بشی. هر چقدر هم که دوستش داشته باشی باید به روی خودت نیاری و مدام بهونه بیاری و آخر سر هم طوری وانمود کنی که دیگه در برابر این همه التماس و اصرار راه دیگه ای نداری. تو باید کاری کنی که اون به خاطر دوست داشتن تو خیلی اخلاق های بدش را کنار بگذاره.
دیدم که مینا هم با من هم عقیده است.
عصر آن روز وقتی وارد باغ شدم دیدم شاهرخ با پریوش بازی می کند. بدون اینکه به سمتشان بروم راهم را کج کردم و به سمت خانه رفتم. با عجله خودش را به من رساند و گفت: صبر کن گل پری. فرار نکن دیگه.
با خونسردی به سمتش برگشتم و گفتم: برای چی باید فرار کنم پسر عمو.
خنده ای عصبی کرد و گفت: خب از من فرار می کنی. دیشب هم که نیومدی سوغاتی هات رو بگیری.
عزمم را جزم کردم و مستقیم توی چشماش نگاه کردم و گفتم: من سوغاتی لازم ندارم بهتره اونا رو برای رقاصه روسی ببری.
صورتش از خشم سرخ شد و مشت هایش را گره کرده بود که گفتم: چیه. بازم می خوای بزنی تو گوشم. مگه دروغ می گم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود و مشت هایش را باز کرد که دوباره گفتم: نترس بزن. ولی بدون این دفعه منم سیلی سخت تری به صورتت می زنم.
دستم را گرفت و با صدای لرزانی گفت: ببین گل پری خواهش می کنم این قدر منو عذاب نده. می دونم یه خورده عصبی ام و طاقت حرف درشت رو ندارم. ولی باور کن تو عمرم هیچ کس رو به اندازه تو دوست نداشتم. حاضرم هر کار به خاطر تو بکنم. لطفا سعی نکن با عصبانی کردن من ، منو وادار به خشونت بکنی. چون وقتی دستم روی تو بلند می شه قلب خودم صد تکه می شه. در ضمن فکر نکن با بداخلاقی و قهر کردن می توانی از دست من خلاص بشی. تو چه بخوای چه نخوای زن من می شی.
از پررویی اش حرصم گرفت و با ناراحتی گفتم: اگه این طوره و حرف، حرف زوره دیگه چرا دنبال من راه افتادی و نازم رو می کشی.
با مهربونی گفت: آخه عزیزم من هر چقدر هم ناز تو را بکشم بازم کمه. منظورم اینه که چرا خودت و منو اذیت می کنی. باور کن دیگه طاقت دوری ندارم.
با سرتقی تمام نگاهش کردم و گفتم: یه نگاه به خودت کردی. تو بیست سال از من بزرگتری در ضمن چطور می خوای من نگین رو فراموش کنم. من که مثل تو نیستم.
اخم هایش را در هم کشید و گفت: ببین گل پری من نگین رو دوستش داشتم اما عاشقش نبودم. اینو به خودش هم گفته بودم و قبول کرده بود. اگه هم زنده می موند مطمئن باش هیچ وقت به تو ابراز علاقه نمی کردم و این عضقو برای همیشه توی قلب خودم نگه می داشتم و به زبون نمیاوردم.
پوزخندی زدم و گفتم: برای همین بود که نگین به ترگل گفته بود که می دونه تو منو دوست داری.
دستش را با کلافگی تو موهایش کرد و گفت: شما زنها حس و شامه قوی ای در مورد این جور مسائل دارید ولی باور کن حتما از نگاه من چیزی فهمیده بود و گرنه به جان پریوش قسم من هیچ حرفی در این باره نزده بودم و اگه نگین زنده می موند هم هیچ وقت نمی زدم. جریان اون رقاصه یک اشتباه بزرگ بود که تا دم مرگش هم ازش خواستم منو ببخشه و اونم منو بخشید.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: ولی من نمی تونم ببخشمت.
در همین موقع پریوش که همان اطراف بازی می کرد دامنم را چسبید و خواست که بغلش کنم، منم بغلش کردم و صورتش را بوسیدم.
شاهرخ با خنده گفت: ای کاش ذره ای از محبتی که به پریوش داری را به پدرش داشتی.
با خونسردی گفتم: به همین خیال باش.
و با پریوش از جلوی چشمانش دور شدم. از وقتی شاهرخ برگشته بود یک هفته ای می گذشت و دوباره سر و کله ترگل و گلناز پیدا شده بود و از طرف بابا و عمو ماموریت داشتند که منو راضی کنند.
گلناز می گفت: عمو گفته خوبیت نداره آتش و پنبه کنار هم توی یه خونه باشن و به هم محرم نباشن. اگه شاهرخ به گل پری چشم نداشت هیچ مشکلی نبود ولی حالا قضیه فرق می کنه و بهتره هر چه سریعتتر بینشان محرمیتی ایجاد شود.
منم رو به گلناز گفتم: خوبه دیگه نظر منم اصلا مهم نیست. حتی نمی خوان در این مورد با خودم صحبت بکنند و شماها را واسطه کردند.
ترگل در حالی که همین فتانه را حامله بود و به سختی از جایش بند می شد گفت: ای بابا گل پری، تو هم فکر کردی چون چند کلاس درس خوندی حالا همه باید طبق نظر آدم های به اصطلاح روشن فکر رفتار کنند. یادت رفته اگه همین شاهرخ نبود تو حالا مدرسه هم نمی رفتی چه بخوای به این که بخوای شوهرت را انتخاب کنی. مگه ماها شوهرامون رو خودمون انتخاب کردیم. هر چی بابا گفت گفتیم چشم.
با لجاجت گفتم: اما قضیه شما ها فرق می کرد. طرف من بیست سال بزرگتره و زنش مرده و یه بچه هم داره.
گلناز گفت: ولی با همه این حرفها از شوهرهای ما خیلی سره. باور کن تو همین فامیل چه دخترهایی که آرزوی یه نگاه شاهرخ را دارند تا کنیزی اش را بکنند نه مثل تو که شاهرخ اینقدر عاشقته که مدام به زبون میاره. طوری که زن عمو مریم می گه این پسره حیا رو خورده یه آبم روش.
از اینکه می دیدم و می شنیدم شاهرخ این همه بی تابه غرق شادی می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم. تا اینکه اواخر مهر ماه بود که بعد از تعطیل شدن مدارس با مینا سر خیابان دربند می خواستیم به سمت بالا بیاییم که مینا گفت: یه پسره کت و شلواری پشت سرمون راه افتاده.
گفتم: خب به ما چه اینقدر راه بره که خسته بشه.
ولی هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که خودش را به ما رساند و کاغذ تا شده ای را توی دست من گذاشت و خواست از ما دور شه که نمی دونم یکهو از کجا سر و کله شاهرخ پیدا شد و با عصبانیت یقه پسره رو گرفت و شروع به ناسزا گفتن کرد و چندتا سیلی محکم به پسره زد و اونو به سمتی پرت کرد و با خشم به سمت من که از پیش اومدن این اتفاق می لرزیدم اومد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود گفت: دست من درد نکنه. فرستادمت مدرسه که این کارها رو یاد گبیری.
و محکم کاغذ رو از دستم گرفت و باز کرد و نگاهی بهش انداخت و با خشم گفت: چه غلط ها آقا عاشقته و نامه عاشقانه می دهد. هنوز اینقدر بی صاحب نشدی که از این غلط ها بکنی.
در حالی که اشک می ریختم با ناراحتی گفتم: ولی به خدا من اصلا اونو نمی شناسم. مینا شاهده.
مینا که بیشتر از من ترسیده بود با لکنت گفت: راست میگه.
با عصبانیت دست منو کشید و چند فحش دیگه به پسره داد و منو با زور به دنبال خودش کشید و دستم از فشار دستش به درد اومده بود. جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم که ببینم مینا داره میاد یا نه.
وقتی فشار دستش برایم غیر قابل تحمل شد ناله ای کردم و گفتم: دستم درد گرفت.
با خشم غرید: می دونی اگه به عمو بگم چه اتفاقی افتاده چه بلایی سرت میاره. حالا میگی دستم درد گرفت. با ناله ای گفتم: ولی من که کاری نکردم. اون یه دفعه کاغذ رو توی دستم گذاشت و من قبل از اینکه بفهمم چی شده تو یکهو جلو پریدی.
با پوزخند گفت: منو باش که اومده بودم دنبالت تا با هم کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
نزدیکی های خونه که رسیدیم زدم زیر گریه که قدمهایش را شل کرد و نگام کرد و گفت: ببین بهت چی میگم. همین امشت به بابا اینا میگم تکلیف تو و منو روشن کنند و اگه بخوای بازی دربیاری جریان امروز رو به عمو می گم.
از تهدیدش خیلی ناراحت شده بودم ولی با خودم گفتم: خب من که اول و آخر به قول ترگل باید زنش بشم پس بذار فکر کنه منو با زور به دست آورده نه با رضایت.
برای همین قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: از کجا معلوم که این پسره رفیق خودت نباشه و این بازی ها رو راه انداختی که به من زور بگی. می دونم که دوره زور گفتن شما مرد هاست ولی منم به وقتش تلافی می کنم.
در حالی که در باغ را باز می کرد منو به داخل برد و گفت: هر طور دوست داری فکر کن. مهم اینه که من به خواسته ام برسم.
در حالی که دستم را مالش می داد گفتم: فکر نکن به این راحتی هاست.
عصر اون روز همگی تو خونه ما جمع شده بودند و شاهرخ خوشگل تر و خوش تیپ تر از همیشه کنار عمو نشسته بود. حتی عمو فرید اینا هم اومده بودند و بعد از اینکه گلنار چای و شیرینی تعرف کرد عمو شهرام گفت: این عروس ما نمی خواد خودش به ما چایی بده.
در حالی که غم توی صورت زن عمو فرید می دیدم با ناراحتی گفتم: عمو جون شما خیلی زود می خواین نگین رو فراموش کنید. از کجا معلوم که بعد از من هم این کار را نکنید.
عمو فرید بلند شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: عموجون این خواست خود دختر ما بود و خواسته قلبی ما هم هست. شاهرخ نمی تونه بی زن بمونه و پریوش مادر می خواد. پس چه بهتر که خواسته ی نگین زودتر اجرا بشه.
در حالی که به فکر هایی که از ظهر آماده کرده بودم فکر می کردم رو به عمو شهرام گفتم: می دونم که این به نظر شما پرروئی است که دختری این جور مواقع حرف بزنه ولی من درس خوندم و شاید یه فرق هایی با بقیه داشته باشم. دلم می خواد حرفها و شرط هایم را بشنوید.
عمو گفت: اشکالی نداره بگو.
در حالی که سعی می کردم نگاهم کاملا بر روی صورت شاهرخ باشه گفتم: من یک ماه به شاهرخ فرصت می دم که خودش را درست کتع و دست از قمار و کافه رفتن و اون دختره رقاص و مشروب برداره و گرنه حتی اگر خودم را بکشم حاضر نیستم با شاهرخ زندگی کنم. این حرف اول و اخر منه.
همه نگاهها به سمت شاهرخ چرخید و شاهرخ از اینکه من با این صراحت این حرفها را در جمع زده بودم سرخ شد و گفت: من حرفی ندارن اگه اون عشق و علاقه ای که دنبالشم تو خونه ام بدست بیارم مطمئن باشید که دنبال هیچ کدوم از این کارها نمی رم.
با خونسردی گفتم" پس جلوی همه باید به بابام امضا بدی که اگه این کارها رو کردی بدون هیچ چک و چونه ای منو طلاق بدی.
صدای بابام دراومد که گل پری این حرفها چیه؟ خجالت بکش. کی تا حالا طلاق گرفته که تو اسمش رو به زبون میاری. همینه که گفتم دختره بره مدرسه پررو می شه.
عمو شهرام گفت: فریبرز ساکت باش. حق با گل پری است. شاهرخ یک بار امتحانش را پس داده و منو جلوی فرید خجالت زده کرده. این بار اگه بخواد به کارهایش ادامه بده من خودم طلاق گل پری رو می گیرم. برای گل پری خواستگار زیاده پس شهرخ باید حسابی قدرش رو بدونه و آدم بشه. تو این یک ماه هم حق نداره بدون گل پری به بیرون بره تا این کارها از سرش بیفتد.
شاهرخ خواست اعتراض کند که عمو گفت: حرف نباشه. از امروز هم یک صیغه محرمیت بینتان خوانده می شه تا بعد از یک ماه تکلیف عروسیتون اگه آدم شده بودی معلوم بشه.
اون شب بعد از خواندن صیغه محرمیت زن عمو مریم با خنده شاهرخ را به اتاقم فرستاد و گفت: تا شما دو تا حرف هایتان را می زنید ما هم شام را اماده می کنیم.
از اینکه با شاهرخ تو اتاق تنها مونده بودم احساس ترس شدیدی کردم به خصوص که نگاه شاهرخ روی صورتم خیره بود.
آروم آروم عقب رفتم و شاهرخ با خنده به سمتم آمد و گفت: پس منظورت از تلافی این حرفها بود.
گفتم: این تلافی نبود. اگه منو می خوای باید آدم بشی.
شاهرخ با خنده قشنگی گفت: چشم، به خاطر تو حتما من آدم می شم. حالا ببین عزیزم.
از فردای اون روز سر کلاس هوش و هواس نداشتم و فقط به مینا ماجرای نامزدی ام را گفته بودم. می دونستم که بعد از عقد دیگه نمی تونستم به مدرسه برم و دلم برای همه معلم ها و دوستهایم تنگ می شه ولی شاهرخ بهم قول داده بود که تو خونه کمکم می کنه تا درس بخونم . برای درسهای سختم معلم هایی را خصوصی به خونه بیاره تا متفرقه امتحان بدم تا زمانی که دیپلم بگیرم. شاهرخ طبق گفته عمو بدون من بیرون نمی رفت و وقتی من میامدم یا وقتش را در خانه ما می گذراند و یا با من به تفریح و گردش می رفتیم.
روزهای نامزدی روزهای خیلی قشنگ است.
من هر روز سعی می کردم شاهرخ را به کارهای خوب تشویق کنم و اون هر روز به من بیشتر ابراز عشق می کرد و من مرتب بهش یادآوری می کردم که باید بیشتر به پریوش محبت کند که جای خالی مادرش را حس نکند. ولی بازم به روی شاهرخ نمیاوردم که عاشقش شدم و وانمود می کردم که به خاطر بزرگترها به این کار تن دادم.
می دیدم که برای شاهرخ ترک عادت سخته ولی تمام تلاشش را می کرد که خودش را عوض کند. به قول خودش این معجزه عشق بود که این طور دست و پاهیش را به سمت کار خلاف بسته بود. یک روز در حالی که با پریوش توی حیاط بازی می کردم شاهرخ اومد و گفت: بیا بریم می خوام یه چیزی نشونت بدم.
به همراه پریوش به تجریش رفتیم و اون وارد مغازه پارچه فروشی شد و با خنده چرخی دور خودش زد و گفت: چطوره؟
پرسیدم: چی؟
گفت: مغازمون. از بابا خواستم این جا را برام بخره تا سرگرم شم.
خیلی خوشحال شدم. بعد از چرخی که تو مغازه زدیم با هم برگشتیم.
شاهرخ گفت: هر چی فکر کردم دیدم بهتره سرم رو با کار گرم کنم تا دوباره هوایی نشم و در ضمن باید به فکر تو و بچه هایم باشم.
از فکر اینکه قراره منم برای شاهرخ بچه هایی بدنیا بیاورم سرخ شدم که خندید و .....
گفت: چیه خجالت کشیدی. بچه دار شدن که خجالت نداره. دلم می خواد همه بچه هام به خوبی خودت باشن.
اون روز از شاهرخ قول گرفتم که وقتی صاحب وارث پدریش شد هیچ وقت خودش را گم نکند و خدا را فراموش نکند و همیشه در راه خیر قدم بردارد. اونم از من قول گرفت که کمکش کنم تا بتونه این راه را درست طی کند.
بعد از یک ماه که شاهرخ حسابی سر به راه شده بود مراسم بله برون را برگزار کردند و قرار شد به خواسته من تو خونه ما زندگی کنیم چون من طاقت نداشتم جایی که نگین زندگی کرده بود را اشغال کنم. این جوری هم از بابا جدا نمی شدم هم توی زندگی سابق شاهرخ وارد نمی شدم و حریم زندگی نگین پا می ماند. بعدها پریوش می توانست از یادگاری های مادرش استفاده کند.
حالا نوبت خرید جهزیه بود که همیشه این کارها را مادر خوانده انجام میداد ولی من که مادر داشتم و گلناز و ترگل به همراهم می آمدند.
البته شاهرخ هم مرتب همراهی ام می کرد. از بهترین جاهایی که اون موقع بود و به کمک دوستانش وسائل چوبی ساختنی را فراهم می کرد. بابا بهترین فرشهای بازار را برایم تهیه کرده بود و وقتی وسایل را در خانه جای می دادیم خانه شیک و مدرنی شده بود. روزی که فامیل برای دیدن جهزیه اومده بودند به راحتی می شد برق حسادت را در چشمان تک تک زنان و دختران فامیل دید که من همچین جهزیه ای بابا برام فراهم کرده و هم شاهرخ عاشقم شده.
خیلی ها آرزو داشتند که به همسری شاهرخ دربیایند و اون روز سعی می کردند با یادآوری اسم نگین و اینکه چقدر زود فراموش ده منو آزار بدهند و همین موضوع باغث شد که من اشکم سرازیر بشه و وقتی عمو شهرام منو دید با ناراحتی پرسید: عروس گلم چرا گریه می کند؟
با ناراحتی برایش توضیح دادم و با بغض گفتم: دیدید همه فکر می کنند من می خوام جای نگین رو بگیرم.
عمو شهرام عصبانی وارد مجلس شد و با صدای بلند به همه گفت: اینو دارم به همه میگم. خودی و غریبه هم سرم نمی شه. اگه کسی یک بار دیگه بگه ما نگین را فراموش کردیم دیگه حق نداره پایش رو توی خونه من بذاره. این عروسی به اصرار نگین و سفارش خودش داره سر می گیره چون نگین توی این فامیل کسی رو مهربونتر و خانمتر از گل پری سراغ نداشت و گل پری هم به اصرار نگین و ما تن به این ازدواج داده. پس بهتر نخ و سوزن غیبت کردن هایتان را پاره کنید که اگر نکنید من مجبورم دهان همه شما را بدوزم.
و با عصبانیت سالن را ترک کرد.
عمو شهرام همیشه پشتیبان من بود و اینو بعدها هم ثابت کرد. قرار شد عروسی هم بیستم آذر ماه تو خونه عمو شهرام برگزار بشه. شب حنابندون هم آرایشگر به خونه اومد و صورتم را اصلاح کرد و آرایش ملایمی کرد و موهایم را با زیبایی تمام درست کرد. لباسم را که یاسی رنگ بود و خیلی قیمتی به تن کردم و شاهرخ وقتی وارد اتاق شد با دیدنم دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: وای قلبم.
من که هول شده بودم با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ که خندید و گفت: هیچی عزیزم. فقط قلبم از دیدن این همه زیبایی که خدا یک جا در تو آفریده نزدیک بود از حرکت بیافته.
با دلخوری گفتم: خیلی لوسی. ترسیدم.
بوسه ای بر گونه ام گذاشت و گفت: من فدای ترس این خانم کوچولو بشم.
تو اون لحظه اگر سایه نگین و یاد عزیزش توی ذهنم باعث غم و اندوهم نمی شد می تونستم به جرات با نگاه کردن به چشم های زیبا و پر از عضق شاهرخ بگم که خوشبخت ترین ادم روی زمینم.
اون شب با همه شادیهاش گذشت و روز بعد از صبح زیر دست آرایشگر بود و با ارایش غلیظ و زیبا که صورتم داشت و موهای زیبایم که تاج قشنگی آنها را زینت داده بود به گفته تمام اطرافیانم زیباترین عروس فامیل شده بودم.
وقتی کنار شاهرخ سر سفره عقد نشستم و عاقد صیغه دائم را بین ما جاری کرد صدای هلهله و شادی بلند شد و بابا و عمو هم صورتم را غرق بوسه کردند. توی اون لحظه جای مادرم خیلی خالی بود و اشک به چشمهایم آورد که با دیدن بابا که اونم اشک هایش را پاک می کرد به یاد این افتادم که بابا تو این سالها جای خالی مامان را هم پر کرده است. شاهرخ با دیدن حلقه اشک توی چشمم با دلولپسی پرسید: چیه نکنه پشیمون شدی؟
گفتم: نه یاد مادرم افتادم.
دستم را محکم در دستانش گرفت و گفت: مطمئن باش خودم جای همه رو برایت پر می کنم.
اون شب وقتی بابا منو و شاهرخ را دست به دست داد و من با شاهرخ تنها موندم خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ اون قدر خوب و مهربون بود که به من گفت: نمی خواد از من بترسی. تا زمانی که بهم عادت نکنی کاری باهات ندارم.
. اون شب من راحت و اسوده کنار همسر مهربانم خوابیدم. زندگی من و شاهرخ از فردای پاتختی شروع شد و پریوش هم مدام در خونه ما و عمو شهرام در حال رفت و آمد بود. نه دلش می اومد از ما جدا بشه و نه می تونست از عمو اینا دل بکنه. برای همین در هر دو خونه اتاق داشت و هر جا که دوست داشت می موند و من تمام سعی ام را می کردم که بیشتر از نگین بهش رسیدگی کنم که مبادا احساس ناراحتی کند و مرتب به شاهرخ می گفتم که بیشتر به پریوش محبت کند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید