دم دمای عید بود دلش نمی خواست بهار بیاد آخه می ترسید بهار بدون ترانه رو ببینه خیلی تلاش کرد به هر دری زد ولی نتونست هزینه ی عمل قلب ترانه ی کوچو لو رو جور کنه.
یه گوشه نشست چشماش به پسری افتاد که با لباس آبی و یه تنگ بلور که دو تاماهی توش بود داره با پدرش رد میشه یهو یاد اونروز افتاد همونروزیکه تو سرمای آخر اسفند دم خونه نشسته بود تا مادر بیاد اتفاقا اونروزم همون صحنه رو دیده بود وای که چقدر دلش لباس آبیو ماهی گلی خواسته بود تا مادر اومد دوید و گفت :مادر من لباس آبی و ماهی گلی می خوام اما یهو خودش شرمنده ی دستای پینه بسته و کمر تا شده ی مادر شد دلش به بزرگی همه ی بزرگیای دنیا گرفت یهو یه چیزی به ذهنش رسید مادر……….مادر…………خدا کجاست؟مادر گفت خدا بالاست……بالا…..
بالاترین جای که سراغ داشت پشت بام ساختمان نیمه کاره ی سر خیابون بود ولی خوب الان کارگرا اونجا بودن باید تا شب صبر می کرد
بالاخره شب شد با هر زحمتی بود خودشو به بالای ساختمون رسوند تا می خواست خدا رو صدا کنه چشمش به یه دست لباس آبی خورد ویه تنگ بلور و دو تا ماهی گلی!
…………………………………………………… …
اره حالا خوب فهمیده بود که درمون درد قلب مریض ترانه ی کوچولو رو اونجای که باید جستجو نکرده با دل شکسته بلند شد تا بره بره به بالاترین بالایی که سراغ داره…
|