مينا جان بهت تسليت ميگم......
منو ياد پدربزرگم انداختي ..خيلي كم حرف ميزد ..گوشاشم يكم سنگين بود ..هر چي ميگفتي فقط ميخنديد..نميدونم چه حكمتي بود فقط روي لباش خنده بود...ميرفت ميشست توي حياط شايد اگه دروغ نگم 6 ساعت فقط زل ميزد به گل و درختا يه تسبيحم دستش بود ..جالبه حوصلشم سر نميرفت...آزارش به يه مورچه هم نميرسيد...من هر روزبهش سر ميزدم و آدمي نبودم كه وقتي از دنيا رفت برام عزيز شه ..خداييش از همون اول خيلي دوسش داشتم مثه پدر خودم و شايد حتي بيشتر از پدر خودم..واسه همين هر روز بهش سر ميزدم ..اما منم مثه شما اون روزي كه بايد يه بار ديگه چشماشو ميديدم دير رسيدم و ديگه اون چشماي مظلومش بسته شده بود.....
كاري نميشه كرد ...مرگ حق ديگه اينو همه ميدونن ..اما باز من زياد ناراحت نيستم چون مطمئنم بازم ميبينمش...شما هم مطمئن باش بازم ميبيني پدر عزيزتو.... توي همه ي پستي بلنديهاي زندگي و غم و درداش شايد همين باور دنياي ديگه و زندگي ديگس كه خيلي كمكم ميكنه و آرومم ميكنه ..كه به غم و دردام بخندم..هر چند تو كلام آسونه...
بازم بهت تسليت ميگم و اميدوارم روحشون شاد باشه...شما كه خودت بزرگتر مايي....بهتر ميدوني غم خوردن و اشك ريختن براي سفر كرده دردآوره ...پس شما هم غم نخور
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|