نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 11-04-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 54

همان طور که از پله ها سرازیر می شدم، صدای چانه زدنش با حسام را شنیدم و فکر کردم چطور حسام این موقع روز برگشته خانه. مهشید گفت:

- حسام تو رو خدا، جان مهشید.

- برای دفعه سی و سه هزارم، نه!

- این قدر بدجنس نباش، من با این حالم نمی تونم برم.



حسام همان طور که غذا می خورد، با خنده گفت:

- خب نرو، حالا بچه ت لباس خارجی نپوشه، نمی شه؟

- همین؟ باشه، آقا حسام فقط یادت باشه.

- ای بابا چه غلطی کردم، اومدم یه لقمه غذا بخورم، اگه من نمی اومدم چی کار می کردی؟

مهشید با حرص رویش را برگرداند و بی آن که جواب حرف او را بدهد گفت:

- ماهنوش، الهی فدات شم خواهری، یه زحمت برای من می کشی؟

حسام با لحنی بامزه گفت:

- ای متقلب، زبان باز، ماهنوش، بگو نه، اون وقت ببین چطوری فدات می شه.

و بعد سلام کرد. لبخندی بی اختیار صورتم را پر کرد.

- سلام.

که مهشید باز با حرارت گفت:

- آره ماهنوش، میری؟

- چی کار کنم؟

باز مادر نگذاشت حرف بزند و گفت:

- مادر من، حالا تخم لباس رو که ملخ نخورده. حالا دیگه لنگه این لباس پیدا نمی شه؟

مهشید کلافه حرف مادر را برید:

- ا ، مامان! گفتم که یه لباس نیست، یه سرویس کامله، همه چی داره.

مادر گفت:

- باشه، تو حرص نخور، اگه این قدر واجبه خودم می رم. تو بگو چی؟ کجا؟

- نه شما نمی تونین.

من که هنوز از قضیه سر در نیاورده بودم پرسیدم:

- یکی به منم بگه چه خبره.

حسام از جایش بلند شد و گفت:

- هیچی، یه کاسب مزاحم از دوست های خواهر عزیزت زنگ زده یه سری لباس بنجل که چند وقت پیش ایشون بهش سفارش داده ن، آورده. حالا دنبال یه آدم بی کار می گرده، پاشه بره اون کلۀ شهر....

مهشید عصبی حرفش را برید:

- آره، حالا که به خاطر دختر عموت می خوای چهار تا خیابون بری، اون کلۀ شهره، اگه همین الان دوست دخترت تلفن بکنه بگه پاشو بیا ابرقو ....

حسام این دفعه با ناراحتی حرفش را برید:

- این چه اخلاقیه تو داری، تا آدم بهت می گه نه ....

مهشید حرفش را برید:

- من عقلم کمه که اصلا از تو خواهش کردم.

خاله گفت:

- بابا حالا چرا اوقات تلخی می کنین؟ بگو کجاست خاله، من با نسرین می رم.

مهشید باز بی آن که جواب خاله را بدهد، رویش را به من کرد. کاملا معلوم بود بی تاب است، مثل همیشه که وقتی چیزی را می خواست دیگر تاب و توانش را از دست می داد، رو به من و دوباره با خواهش گفت:

- ماهنوش، خواهر، تو می ری؟

- مهشید می شه بشینی و درست بگی کجا و برای چی؟ من اصلا نمی فهمم چی می گی.

بالاخره فهمیدم خیلی وقت پیش، در یک فروشگاه لباس بچه، یک سری کامل لباس بچه خارجی خیلی قشنگ دیده، منتها چون آن یک سری باقی مانده هم فروخته شده بوده، مهشید با اصرار شماره تلفن داده که اگر دوباره از آن آوردند به او زنگ بزنند و حالا بعد از چند ماه با او تماس گرفته بودند که چند سری از آن لباس ها را آورده اند و ....

مهشید چنان بی تاب بود که به قول حسام، انگار دنیا بود و همین یک سری لباس بچه و مهشید که بچه ش لخت مانده! و مهشید اصرار داشت من بروم، چون به قول خودش من سلیقۀ او را می دانستم و دوباره داشت بین او و حسام بحث می شد که گفتم:

- کیمیا چی؟

مهشید خوشحال و ذوق زده پرسید:

- الهی فدات شم، می ری ماهنوش؟

- آره، بگو کجاست کیمیا بیدار شد می رم.

حسام که داشت می رفت، برگشت و پرسید:

- تو می ری؟

مهشید گفت:

- آره، شما بفرمایین، وقت طلاتون هدر نره.

و رو به من گفت:

- خواهر، تو بیا الان برو تا خیابونا خلوته. من مواظب کیمیا هستم تا بیای.

- آخه اگه بیدار ....

حرفم را برید:

- الان که بری، خیابون ها خلوته، یک ساعت دیگه خونه یی، من هستم پیشش دیگه.

- می ترسم طول بکشه، بذار بیدار بشه با خودم می برمش.

مهشید دوباره بی قرار گفت:

- می گم تو برو، تا بیای به خدا بیدار نمی شه.

حسام عصبانی حرفش را برید و رو به من گفت:

- حالا به فرض هم که بیدار بشه، چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که ایشون بچه شون لخت مونده ن این وسط! برو حاضر شو، اگه می خوای بری، می برمت.

مهشید گفت:

- لازم نکرده، چطور تا حالا وقت نداشتی؟ برو به کارت برس!

حسام رو به من دوباره گفت:

- برو ماهنوش، حاضر شو، تا کیمیا بیدار نشده برت گردونم. مامان، اگه از شرکت زنگ زدن، بگو یارو نره، من خودم رو می رسونم.

عمه فوری گفت:

- پیر شی مادر، دستت درد نکنه.

گفتم:

- نه، خودم می رم.

حسام دوباره گفت:

- نه، گفتم می برمت دیگه.

در هیاهوی سفارش های مهشید از در بیرون آمدم. حال غریبی داشتم. برایم سخت بود که با او تنها باشم. در تمام این مدت همیشه، همه جا کیمیا با ما بود، و من حالا می فهمیدم که وجود او کنار من چقدر باعث تغییر شرایط و اوضاع شده بود و نمی دانستم حالا به خاطر نبودن کیمیا بود یا احساس خودم که از تنها ماندن با حسام دستپاچه و معذب بودم.

مضطرب و کلافه سوار ماشین شدم.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید