پاییز او
با صدای بلند وخوش اهنگی درسش را می خواند .مادر هم به رفو کردن لباسی مشغول بود او ناگهان متوجه پروانه ای شد که در اتاق پرواز می کند .از خواندن ایستاد وخوشحال به مادرش گفت مادر به ان پروانه سفید نگاه کن چقدر زیباست مادربی انکه سر بلند کند گفت او خبر امدن پاییز را اورده ومیگوید هوا روبه سردی است بار دیگر با صدای بلند به خواندن درسهایش پرداخت ولی دیگر چیزی نمی فهمید درعالم خیال به باغ پردرختی که برگهای پاییزی زیر درختانش کاملا پوشیده بودکه صدها پروانه درحال مهاجرت چه منظره زیبایی برگهای رنگارنگ پاییزی پروانه های رنگارنگ گاهی غوطه ور در برگها سرخ سفید زرد اسمان نیمه ابری همه زیبایی زیبایی زیبایی دراین حال کالسکه طلایی که اسبهای قهوه ای ان را میکشیدند پیشامد ونزدیک شد او ایستاد مردی از ان پیاده شد وگفت من پاییزم پرسید تو همان هستی که درکتابهای مدرسه از او حرف میزنند مرد گفت بله من پاییزم/ ازاو خواست که دفترچه اش امضا کند ان مرد قبول کرد ولی نتوانست اسم خود را بنویسد فقط عکس چند برگ رنگارنگ چند پروانه وابر را در دفترچه اش کشید
|