نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آه دختر کوچک بازرگان


بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برايت مىآورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايدهاى نداشت. روزها دو کنيز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، يک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت.
يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مىچيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.
دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفتها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند.
دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذيت مىکرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مىبريد و بعد مىرفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مىپرداخت و نزديکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید