نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شاه عباس و کريم دريايي


يک روز شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر. گشت تا رسيد به يک خانه اي. ديد سه تا دختر نشسته اند. اولي مي گويد اگر شاه عباس مرا بگيرد جفتي پسر کاکل زري برايش به دنيا مي آورم. دومي گفت اگر مرا بگيرد غذايي برايش درست مي کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزي بيايد که شاه عباس چهل شب زير حکم من باشد.

شاه عباس حرف ها را شنيد و برگشت به قصر. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولي را عقد کرد اما سومي را داد دست کسي و گفت ببرش بيابان و سرش را ببر، و دستمال خوني آن را هم بياور. آن شخص دختر را برد بيابان و شمشير کشيد که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که اي برادر کشتن دختر بدبختي مثل من چه فايده اي به حال تو دارد؟ بيا و بخاطر خدا از خون من بگذر. آن شخص دلش به رحم آمد و دختر را رها کرد و به جايش پرنده اي را کشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و برد براي شاه.

دختر سرگذاشت در بيابان و رفت تا رسيد به يک مرد چوپان. چوپان ديد که دختر خيل خوشکل است گفت به من شوهر مي کني؟ دختر گفت بله چرا نکنم. اما اول سر گوسفندي را ببر تا کباب کنيم و بخوريم و بعد به تو شوهر مي کنم. چوپان گوسفندي سر بريد و کباب کرد و خوردند. بعد دختر گفت حالا برو آبادي، مادري، خواهري، هر کسي داري بردار بياور تا عقد کنيم. همينطوري که نمي شود. چوپان گفت باشد. رفت که خواهر و مادرش را بياورد. دختر شکمبهً گوسفند را به سرش کشيد و فرار کرد و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. باغبان او را ديد فکر کرد جوان کچلي است و چون پير شده بود و احتاج به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت هي کچل! شاگرد من مي شوي؟ دختر گفت باشد و ماند پيش باغبان پير.

چند روز که گذشت آمد به ميان باغ که يک تخته سکوئي درست کند. وسط باغ را چال کرد ديد از زير خاک هفت خم خسروي (سکه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت پدر صاحب اين باغ کيست؟ گفت صاحبش يک شخصي است در اين شهر " وري يرد (نام اصلي و محلي شهر بروجرد) ". گفت بيا اين پولها را بگير برو به هر قيمتي شده باغ را از او بخر و قباله اش کن به نام من. باغبان رفت به وري يرد و باغ را خريد و قباله اش کرد به نام دختر. يک مدتي که گذشت دختر کاخي در آن باغ بنا کرد که هيچ پادشاهي تا آن وقت نه به چشم ديده و نه به گوش شنيده بود. اين را هم بگوئيم که توي آن گنج خسروي که دختر پيدا کرده بود گردي هم بود که اگر آن را به مس ميزدي طلا مي شد.

خلاصه گذشت تا يک روز درويشي آمد در کاخ دختر و قدري مدح علي گفت. دختر منزل به او داد. ظرفهايي که در آنها به درويش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درويش بخشيد. صبح هم که خواست برود صد تومان ديگر به او دادند. از قضا مدتي بعد، همين درويش رفت در قلعه شاه عباس و شروع کرد به مداحي. شاه عباس به او پنج تومان صدقه داد و روانه اش کرد. درويش پيغام فرستاد به شاه که اي شاه تو ناسلامتي پادشاه يک مملکت هستي به اين بزرگي، اما سخاوتت به اندازه زني هم نيست. شاه عباس قضيه را جويا شد، و درويش هم از سير تا پياز برايش گفت. شاه عباس به اهل کاخ گفت اين درويش را نگهداريد و پذيرايي کنيد تا من بروم و ببينم که اين دختر کيست و کجاست؟

خلاصه شاه عباس با لباس درويشي آمد منزل دختر و سه روز و سه شب ماند. هر چه برايش آوردند ظرفهايش از طلا بود. همه اش را به خودش بخشيدند. سر آخر هم سيصد تومان به او دادند و روانه اش کردند. شاه عباس وقتي مي خواست برود به يکي از کلفت ها گفت برو به خانمت بگو مگر سرمايه تو از چيست که اينهمه بخشش مي کني و تمام نمي شود؟ کلفت آمد و به خانم حرف شاه عباس را گفت. خانم گفت برو به درويش بگو تو اوّل برو يک کوري هست که نشسته بر سر يک چاهي و مي گويد هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا اين حرف را مي گويد؟ بعد که جواب آوردي من هم مي گويم که ثروت و سرمايه ام از چيست که تمام نمي شود.

شاه عباس رفت و رفت تا رسيد به يک کوري که سر چاه نشسته بود و مي گفت هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او پرسيد چرا اين را مي گويي؟ با جاي آن بگو هر کس به من رحم کند خدا هم به او رحم کند. کور گفت نه، نه. هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. شاه عباس گفت آخر بگو ببينم علّت اين گفته تو چيست؟ کور گفت يک پادشاهي است در اين شهر، به او مي گويند پادشاه بي غم. تو برو از او بپرس چرا بي غم است؟ همه خلايق از شاه گرفته تا گدا غم دارند اما به او مي گويند شاه بي غم. اگر جواب گرفتي و آوردي، من هم علت اين حرفم را به تو مي گويم. شاه عباس کور را ول کرد و رفت تا رسيد به شهر. رفت به کاخ شاه بي غم. از او پرسيد چرا به تو مي گويند پادشاه بي غم؟ پادشاه بي غم گفت يک کريمي هست، سر پلي توي دريا نشسته و از صبح تا غروب برنج و خورشت و مرغ پخت مي کند و توي دريا مي ريزد. برو از او بپرس که چرا اينکار را مي کند؟ اگر جواب آوردي من هم علت بي غمي ام را به تو مي گويم.

خلاصه شاه عباس آمد رسيد به کريم دريايي ديد بله از کله سحر تا تنگ غروب برنج و خورشت و مرغ پخت مي کند و مي ريزد توي دريا. شاه عباس از او پرسيد حاج کريم، چرا اينهمه غذا را مي ريزي توي دريا؟ کريم دريائي گفت اي درويش قصه من دراز است اگر حالش را داري بنشين تا برايت تعريف کنم. شاه عباس نشست و کريم دريايي شروع به حکايت کرد:

ر من يک زماني جوان کچلي بودم و در اين شهر گوساله چراني مي کردم، زمستانها هم بيکار بودم. يک روز زمستان که بيکار بودم يک شخص حاجي تاجري آمد و گفت آقا نوکر نمي شوي چهل شب؟ گفتم به چقدر؟ گفت چهل شب نوکر من بشو من صد تومان به تو مي دهم. همه خرج نان و آبت هم با خودم. گفتم باشد و رفتم. او اول کار صد تومان به من داد بردم دادم به مادرم و آمدم پيش حاجي. يک هفته اي گذشت تا اينکه او هفت قاطر و يک گوساله بزرگ برداشت و با هم حرکت کرديم و رفتيم تا رسيديم به کنار يک دريايي؛ وسط دريا يک جزيره و کوه بلندي بود. باروبنديلمان را گذاشتيم و جاجي گفت سر اين گوساله را ببر تا گوشتش را بخوريم، اما پوستش را نگاه دار که کارش دارم. سر گوساله را بريديم و خورديم و يکي دو روز گذشت. توي اين مدّت من هر چه آت و اشغال و ريزه نان سفره بود مي ريختم توي دريا تا ماهي ها بخورند. خلاصه، وقتي گوشت گوساله تمام شد، حاجي پوست گوساله را آورد و پهن کرد و به من گفت بيا برو توي اين پوست دراز شو. من هم از همه جا بي خبر رفتم و دراز شدم؛ تا آمدم بگويم آره يا نه، حاجي مرا توي پوست پيچاند و در پوست را محکم دوخت و رفت گوشه اي پنهان شد. کمي که گذشت يکمرتبه يک دالي(عقاب) از آسمان آمد مرا به چنگال گرفت و برد روي کوه وسط دريا. دال پوست را دريد که بخورد من از پوست درآمدم. حاجي داد زد گفت پسرم اصلاً نترس، از آن سنگ و کلوخ ها که زير پايت است بردار و با قلاب سنگ بينداز از اين طرف؛ قلاب سنگ را هم توي پوست گوساله گذاشته بود.

خلاصه، من هر چه دستم رسيد از صبح تا غروب از آن سنگها توي قلاب سنگ گذاشتم و پرت کردم. حاجي هم همه را توي گوني ريخت و بار قاطرها کرد و رفت. من هر چه داد زدم حاجي پس من چي؟ مرا نمي بري؟ گفت تو بمان همين جا که بابات مرده! من تازه فهميدم که آن سنگ ها گوهر شب چراغ بوده اند. نگاه کردم ديدم اين حاجي خدانشناس قبل از من هم عده زيادي را گول زده و به جزيره آورده، به دست آنها جواهر از جزيره جمع کرده و برده و آنها را همان جا گذاشته و رفته تا مرده اند. گفتم ديدي چه خاکي بر سرم شد؟ مدتي حيران و سرگردان بودم. آخر گفتم براي چه اينجا بمانم؟ خودم را به اين دريا مي زنم يا به ساحل مي رسم يا مي ميرم و خوراک نهنگ و ماهي مي شوم. از اينجا ماندن بهتر است. وقتي خودم را به دريا زدم ديدم دو تا ماهي با هم صحبت مي کنند؛ و يکي به ديگري مي گويد اين همان کچلي است که براي ما نان ريزه مي ريخت، حالا که گرفتار شده بايد نجاتش بدهيم. اين را گفتند و شانشان را زير من زدند و از دريا نجاتم دادند. من هفت روز و هفت شب گرسنه و تشنه از بيابان گذشتم تا رسيدم به شهر. ماندم تا مدتي. ديدم بله باز هم آن حاجي خدانشناس سراغ نوکر مي کند. من شکل و شمايلم را عوض کردم و رفتم پيش حاجي. دوباره نوکرش شدم. يک هفته که گذشت قاطرها و گوساله اي را برداشت و هفت شب و هفت روز از توي بيابان برهوت رفتيم تا دوباره رسيدم به ساحل دريا. سرگوساله را بريديم و پوستش را کنديم و گوشت گوساله را خورديم. گوشت ها که تمام شد حاجي گفت برو توي پوست دراز بکش. من خودم را به نفهمي و نابلدي زدم. يا با سر ميرفتم يا با پا. آخرش به حاجي گفتم من بلد نيستم تو برو توي آن تا من ياد بگيرم. حاجي رفت توي پوست تا ياد من بدهد، امّا تا آمد بخودش بجنبدپوست را پيچيدم و درش را دوختم. دال آمد و او را برد بالاي کوه جزيره. پوست را پاره کرد و حاجي از توي پوست درآمد. داد زدم حاجي نترس من همان کچلي هستم که دفعه قبل آوردي اينجا. با کمک خدا از جزيره نجات پيدا کردم. راه و چاه نجات از جزيره را بلدم، اگر مي خواهي نجاتت بدهم شرطش اين است که دخترت را به عقد من درآوري و نصف مال و ثروتت را با قباله به نام من کني. حاجي نامه نوشت و مهر و امضا کرد و سنگي توي آن پيچاند و با قلاب سنگ براي من انداخت. بعد گفت حالا بگو چگونه بيايم؟ گفتم بابات مرده! حالا آنقدر اينجا بمان تا بپوسي.

خلاصه حاجي خدانشناس را گذاشتم و با بار قاطرها برگشتم. خانواده حاجي سراغ او را گرفتند. گفتم حاجي بين راه مريض شد و مرد. مرا وصي و جانشين خود کرد. اين هم وصيتنامه مهر و موم شده اش. نامه حاجي را آوردم دادم به خانواده اش. خلاصه اي درويش اين بود قصه من. الآن دختر آن حاجي زن من است و من از ثروت بي حساب او هر روز مي پزم و براي ماهي هاي دريا که سبب نجات من شدند مي ريزم. اين است که مي گويند تو نيکي مي کن و در دجله انداز. به همين علّت هم به من مي گويند کريم دريايي.

شاه عباس قصه کريم دريايي را که شنيد برگشت و آن را به شاه بي غم گفت. شاه بي غم هم به شاه عباس گفت راز بي غمي من اين است که زني دارم که دختر عمويم است. ما با هم عهد کرده و قسم خورده بوديم که اگر من زودتر مردم او شوهر نکند و اگر او زودتر مرد من زن نگيرم. تا اينکه يک روز دختر عمويم مريض شد و به حال مرگ افتاد. من که از او قطع اميد کرده بودم براي اينکه به عهد خود وفا کنم رفتم و خودم را مقطوع النسل کردم. اما دختر عمويم نمرد و فرداي آن روز کم کم حالش جا آمد و خوب شد. مدتي گذشت، دختر عمو از من خواست تا با او هم بستر شوم تا بچه دار شويم. اما وقتي جريان خود را به او گفتم و او فهميد ناراحت شد و گفت من شوهري مي خواهم که پدر بچه هايم باشد! من هم گفتم از اين نوکرهاي قصر هرکس را که مي خواهي انتخاب کن و از او بچه دار شو. حالا اي عمو درويش بدان که غم همه عالم روي دل من است اما مردم از روي مسخره به من مي گويند پادشاه بي غم.

شاه عباس قصه پادشاه بي غم را که شنيد با ناراحتي از او خداحافظي کرد و آمد پيش مرد کور که سر چاه نشسته بود و داستان شاه بي غم را براي او گفت. کور هم چنين حکايت کرد که بله من هم گماشته اي بودم که اين چاه را مي کندم. پسري داشتم جوان که بالاي چاه مي ماند و دلو را مي کشيد. روزي ته چاه جعبه اي دم کلنگ من افتاد. گفتم حتما اين گنج است، اگر پسرم بفهمد ممکن است طمع کند و با سنگ مرا ته چاه بکشد و گنج را خودش ببرد. روي همين حساب پسر را صدا زدم که پائين بيايد. تا آمد ته چاه با کلنگ زدم توي سرش و او را کشتم. جعبه را برداشتم و آمدم بالا. در جعبه را باز کردم تا ببينم در آن چه هست که ناگهان گردي از درون جعبه درآمد و چشمهايم را کور کرد. از آن وقت تا الآن من سر همين چاه نشسته ام و مي گويم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. چون من که پسر خودم را به طمع مال کشته ام مستحق رحم نستم.

خلاصه شاه عباس پيش دختر آمد و قصه کور را براي او تعريف کرد. بعد از او خواست که راز ثروت خود را براي او فاش کند. دختر به شاه عباس گفت از موقعي که از اينجا رفته اي چند شب گذشته است؟ شاه عباس گفت چهل و يک شب. دختر گفت پس بدان اي شاه عباس که من همان دختري هستم که آن شب پشت در خانه ما آمدي و آرزويم را که چهل شب حکمراني بر تو بود شنيدي و دستور قتلم را دادي. اما لطف خدا کار خودش را کرد و مرا به اين ثروت و به آن آرزو رسانيد و تو چهل و يک شب دنبال حکم من رفتي. اين را گفت و سجده شکر بجاي آورد و همه قصه خود را از يافتن گنج خسروي و گرد کيميا براي شاه عباس تعريف کرد. شاه عباس هم از زنده بودن او خوشحال شد و او را به نکاح خود در آورد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید