نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت شانزدهم
دستم رو روی موهای سپیدش که از زیر چادرش بیرون زده بود کشیدم و با بغض گفتم:
-مامان جونم الان چه وقت خونه تکونیه؟
هق هق گریه اش شدید تر شد و گفت:
-بی مروتها احترام این همه خدمت چند سالمون رو هم نکردند ...
با اینکه چیزی در ذهنم فریاد میزد تمامی این اتفاقها مربوط به سروش و ارغوان میشه اما با گیجی گفتم:
-چی میگی مامان؟
-پاییز اینها چی میگن؟ میگن تو داری فتنه گری میکنی . میگن داری ذهن سروش رو از راه به در میکنی راست میگن؟ راست میگن که تو زیر پای سروش نشستی تا پری رو نگیره؟
با تن بیحس روی زمین افتادم . بهار که کنارم زانو زده بود رو به مامان گفت:
-نه مامان دروغ میگن پاییز هیچ تقصیری نداره .همه این موضوع ها زیر سر سروش . سروش خودش بود که به پاییز ابراز علاقه کرد و ازش خواست منتظرش بمونه .حالا شما بگو اینجا چه خبر بوده؟
نگاهم به روی وسایلی که کارگری از توی اتاق بیرون می آورد می چرخید . قاب عکس بزرگ پدر . سماور ذغالی مادر . صندوق چوبی و طرح داری که صندوقخانه لباسهای مامان و جهیزیه زندگیش بود . فرش نمدی قرمز رنگ و پشتی های قرمز با توری سفید . چند دست رختخواب و صندوق کتابهای من و صندوق کتابهای بهار . کمد چوبی چند کشوِ رنگ و رو رفته برای لباسهایمان.قابلمه های رنگ و رو رفته و ظرفهای گل سرخی مامان که جانش بیشتر دوستشان داشت. با بغض چشمم رو از یکی بر میداشتم و به دیگری میدوختم . اینها تمام زندگی ما بود . تمام سادگی زندگی ما . حالا داشت این زندگی توسط کارگری زیر و رو میشد . چشمم به روی پرده سفید روی شیشه افتاد. باورم نمیشد که باید از اون خونه دل بکنم . چقدر این باغ رو دوست داشتم ...
-سر صبحی شیون کنان اومدن سراغم . فیروزه خانم و پری دخترش و فخری خانم . با هوار و جیغ حرف میزدند و من از همه جا بیخبرم هاج و واج مونده بودم که چشونه. پری میگفت دختر ورپریده ات رو هار کردن و نون یامفت خورده دم در اورده . آروم رو به فخری خانم گفتم فری خانم چی شده؟ مشکل چیه؟ با عصبانیت دندون قروچه ای کرد و گفت که این بود مزد ما یلدا خانم؟ این بود اون همه فداکاری که در حقتون کردیم؟ نمک خوردید نمک دون شکستید؟ چرا مگه چی کم داشتید . جا واسه زندگی نداشتید؟ نونتون به راه نبود؟ راحتیتون به راه نبود . پری فریاد میکشید و به دختری که متوجه نشدم منظورش به کدوم یکی از شماهاست فحش میداد . از بین حرفهاشون فهمیدم که موضوع به سروش ربط داره . آخر سر هم فخری خانم مزد زحمت این چند سال جون کندمون رو با چندرغازی که انداخت جلوم داد و یه کارگر خبر کرد و گفت تا فردا شب که برمیگردم از اینجا میرید بیرون و نمیخوام ددیگه چشم تو چشم شیم. همین. به همین راحتی مزد بدبختی مون رو گذاشتن کف دستم و بیرونمون کردن.
بینیش رو با دستش گرفت و گفت:
-خدا ذلیلت کنه سروش که اینطوری ما رو به آتیش کشیدی. الهی خیر از جوونیت نبینی. بمیری پاییز که سر پیری من رو بدنام و بی خانمان کردی . آخه ذلیل شده تو چیت به سروش میخوره؟ نگاه کن دیگه .خوب نگاه کن ببین ما داریم تو خونه سروش زندگی میکنیم تو چی فکر کردی؟ نفهمیدی سروش تو گلوت میمونه . خفه میشی؟
و بعد دوباره به هق هق افتاد.با هر ناسزایی که به سروش می گفت قلبم مثل پرنده ای زخمی خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبید . اونقدر که از نفرین هایی که به سروش کرد ناراحت شدم از ناسازهاش به خودم رنج نکشیدم. مگه من و سروش چه گناهی کرده بودیم که مستحق نفرین مامان باشیم؟مگه من به سروش پیشنهاد داده بودم؟ چرا مامان از اونها انتظار خوبی داشت؟ هنوز هم موقع اوردن اسم فخری خانم با احتیاط عمل میکرد و محترامانه اسمش رو به زبون میورد انگار نه انگار که این همون فخری خانمی که اسبابش رو به بیرون ریخته و گفته از جلو چشمم دور شید . چرا؟ چونکه از زخمی شدن پسرشون جلوگیری کنند. حالا؟ حاا دیگه دیر فخری خانم . سروش دو ساله که زخمی و آلوده من شده . بدون اینکه خود من بدونم . منم آلوده اش شدم سالها پیش آلوده اش شدم . عاشقشم . باهاش نفس میکشم . دوستش دارم و دوستم داره . چطور میخواید این رشته محبت بین ما رو پاره کنید؟ تن کرختم رو از روی زمین بلند کردم و با نگاهی به صورت مامان کوله ام رو به دوشم انداختم و از خونه خارج شدم . برگهای پاییزی از درختها سرازیر شده بود و به صورتم میخورد . پا روی دلشون گذاشتم و با خودمون تصمیم گرفتم که کار رو یک سره کنم . چرا که نه...سروش رو حامی خودم میدونستم . حس میکردم باید بهش تکیه کنم . حس میکردم حالا که دوستم داره باید ثابت کنه . منم شکایتی نمیکنم تا بفهمه که دوستش دارم .خودش باعث این اوارگی ما شده .حالا چطور میخواد عشقش رو از این آوارگی نجاتن بده؟ همونی که قسم خورد تا آخرین لحظه این مبارزه پا به پاش میاد . حالا نوبت سروش . اون باید نشون بده که دوستم داره . بهار اشتباه می کرد توی این آتیش تنها من نبودم که سوختم اون و مامان هم پا به پای من دارن میسوزند. ای کاش تنها زیر بار این مصیبت کمر خم میکردم . ای کاش میفهمیدم . ایکاش حماقت نمیکردم . اما من که هنوز هیچ کاری نکردم؟ چرا شکست خوردی پاییز؟ این که هنوز ابتدای جنگِ. هنوز تا انتهای راه فرصت زیاده . اینوطری میخوای بهش ثابت کنی دوستش داری؟نه اینطوری نیست .
گوشی تلفن رو توی دستم فشردم . هر شماره ای که میگرفتم یاد لحظه ای می افتادم که باعشق شماره اش رو به جون و دلم میسپردم . یاد اون روزی که روی تاب توی حیاط نشستم و فهمیدم که سروش هم من رو دوست داره .یاد اون روزی که گفت این شماره رویادت باشه تا هر وقت دلت خواست باهام حرف بزنی منم صدای نازت رو بشنوم .
-الو بفرمایید
بینیم رو بالا کشیدم و با دست آزادم قطه اشکی رو که روی گونه ام بود پاک کردم . برخلاف اون که فکر میکردم طاقتم کم شده بود . تمام طول راه به خاطر مصیبتهایی که مامان در تمام طول این مدت کشیده بود اشک ریخته بودم و صد بار خودم رو لعنت کرده بودم اما یک بار هم دهان باز نکردم که سروش رو نفرین کنم .
-الو...
-سلام سروش
صدام میلرزید و لرزش صدام روی کلام سروش هم تاثیر گذاشت .
-سلام شما؟
با ترس جمله اش رو بیان کرد انگار که باورش نمیشد پاییز پشت خط باشه .
-منم . پاییز .همون باد پاییزی که به زندگی خودم پیچیدم و زندگیم رو از هم پاشیدم . همون باد پاییزی که خانواده ات از ترس الوده نشدن پسرشون اسباب زندگیمون رو ریختن توی کوچه تا راحتر از دستش خلاص بشن .منم پاییز. همون پاییزی که حس کرد جز تو پناه دیگه ای نداره . منم پاییز. همونی که بهش گفتی باید توی این مبارزه هر دو بهم ثابت کنیم که دیگری رو دوست داریم . این منم پاییز. پاییز از اینجا رونده و از اونجا مونده . در جستجوی یه سر پناه واسه دل شکسته واسه اینکه مرهم زخمهای دلم شه . منم پاییز . پاییزی که به خاطر سروش . به خاطر کسی که دوستش داره همه افتراها رو به جون خرید و دم نزد . همونی که به جرم نمک خورده و نمک دون شکسته از خونتون پرت شد بیرون . همون پاییزی که به خاطرذ دلش مادر و خواهرش هم توی آتیش خودش سوزوند .همون پاییزی که خودت گفتی دو ساله خواب رو از چشمات گرفتم . همون پاییزی که برخلاف رنگ چشماش زندگیش مثل زهر تخله .همون پاییزی که ...
-بس کن پاییز . عزیزم چی شده؟ من بمیرم اشکهای تو رو نبینم . چرا گریه میکنی؟ کجایی تو؟ چرا اینقدر دلت پره؟
بدون اینکه دست خودم باشم به هق هق افتاده بودم . حالا پناهی برای دل شکستگی هام پیدا کرده بودم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم . دهن باز کردم که بگم بازم حرف بزن تا آروم شم اما نتونستم و دوباره لب فرو بستم .
-پاییزم این حرفهایی که زدی چی بود؟ بلایی سر مامان و بهار اومده؟ پاییز ترو به خدا حرف بزن دارم دیونه میشم . اصلاً.... اصلاً تو کجایی؟
بغضم رو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
-سر... کوچه ... ام ... بیا سروش ... بیا که بهت بیشتر از ... هر زمانی محتاجم ...
-باشه خشگلم تو گره نکن .من تا یک ربع دیگه میرسم .
-آروم بیا ...
نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
-الهی من فدای اون دل مهربونت بشم . منتظرم باش .
و گوشی رو قطع کرد . ای خدای بزرگ خودت مراقبش باش . حالا دیگه جز سروش کسی رو ندارم که همه زندگیم رو به پاش بریزم . سرم رو بلند کردم و به باجه تلفن تکیه دادم . چقدر صداش ارومم کرد . خدای بزرگ کاری کن که همیشه اینطور دوستم داشته باشه .طاقت شکستن ندارم خدای بزرگ . نمیتونم ... اگه سروش ... وای نه ...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید